از دنیای شخصی ام

۱۷آذر

یکی از سورپرایزهام تو بچه داری این بود که فهمیدم پسرا از همان نوزادی نعوظ صبحگاهی دارن!

۱۴آذر

ازون خانومه که تو یه فیلم سه دقیقه ای تو آپارات ، آموزش داد که با خمیر جوش شیرین و آب ؛ ماکروفر و یخچال چه راحت تمیز میشه خیلی ممنونم....

ازون خانم جا افتاده تو مترو که گفت " چرا مواد شوینده شیمیایی می خری؟ برو سرکه و جوش شیرین و ریکا و آب رو قاطی کن؛ ازینا خیلی بهتره" هم بارها تشکر می کنم...

به لطف این دو بزرگوار؛  ۴ ساعت تمیز کردن  زیر و روی آشپزخانه ام برایم راحت و لذتبخش بود...

۱۲آذر

مطلب را که خواندم؛ ناخودآگاه چشم هایم را بستم و به هم فشار دادم. با دو دستم صورتم را پوشاندم و انگشت پاهایم را جمع کردم.... اگر دو دست اضافه هم داشتم لابد در گوش هایم فرو می کردم....  آتش حسرت به جانم افتاد و گلو و صورتم را می سوزاند... بعد آز آن اشکی بود که می بارید به هوای خاموش کردن آتش....چیزی را خوانده بودم که نباید... 

۱۲آذر

اگر مادر نبودم؛ واسه چه چیزی از شدت ذوق سینه می کوبیدم؟!

۰۷آذر

تغییر فاحش در مدل موهای یک زن؛ ارتباط مستقیم داره با تغییرات مهم زندگیش...

۰۵آذر

زیر دو کتفش را گرفته بودم و تاتا  تاتا گویان گام به گام راه می رفت... عادت دارد وسط این کار سرش را بالا می آورد، نگاهم می کند و می خندد... این صحنه با دو دندان بالا و پایین؛ مژه های فر؛ موهای طلایی و قد کوتاهش همیشه دیدنی است اما اینبار انگار زمان برایم ایستاد...  یک لحظه روزی را تصور کردم که از ما بلندقدتر شده است و ریش و سبیل درآورده و برای خودش مردی شده.... چه قدر آرزوی دیدن آن روز را دارم.... روزی که برایش از همین تاتی کردن ها تعریف کنم... 

گمانم زمان مرگ؛ هنگامی که زندگی ام را مرور می کنم؛ این قاب تاتا کردن و خندیدنش،  یکی از صحنه های دلتنگی ام برای این دنیا باشد....

۰۳آذر

می گفت وقتی برای درمان مراجعه می کنند؛ همه چیز می گویند جز آنچه را که به علتش مراجعه کرده اند....

می گفت مواجهه با آن بخش دردناک آنچنان دشوار می شود که ناخودآکاه  هر جلسه به چیزی دیگر می پردازند...

 

 

می گفت توی جلسه درمان فهمیدم که گریه هایم برای مهاجرت دخترم، دلیل موجهی برای گریه کردن به علت دلیلی ناموجه بود... 

 

 

به ندرت از غم های بزرگتر نوشته ام... مثلا خودکشی مرتضی که خانواده اش دو ماه بعدتر سر جنازه رسیدند... یا خودکشی ناموفق علی وقتی شب قبلش به دیدن بچه هایم آمده بود....

۲۲آبان

چهل و پنج سالگیش رو با تشخیص قطعی بیماریش شروع کردیم....

کیک تولد و جواب بیوپسی دوم را با هم به خانه آورد...

زندگی جریان داره... تولدش به سبک هر ساله برگزار شد... چهار نفره.... خودمان و بچه ها.... پلی کردن آهنگ تولدت مبارک... رقصیدن ف.... گرفتن  یک فیلم یکی دو دقیقه ای به یادگار.... فوت شمع و آرزویی در دل.. آرزوی طول عمر برایش..علَم کردن دوربین حرفه ای روی سه پایه و گرفتن چند عکس ... برش کیک و خوردن چای به همراهش....

۱۹آبان

می گفت همه ی اون اتفاقایی که فکر می کنی هیچ وقت برات پیش نمیاد؛ پیش میاد و همه ی اتفاقایی که فکر می کنی اگه برات پیش بیاد تاب نمیاری؛ برات پیش میاد و  تاب هم میاری....

۱۷آبان

زندگی با دو فرزند خیلی با زندگی تک فرزند متفاوته..‌

برای من کار و سختیش حداقل در سالهای اول؛ نه دوبرابر که چند برابره اما به همون نسبت احساس خوشبختی و حس شکرگزاری هم چند برابر شده... حس یه خانواده کامل... تا قبل از به دنیا آمدن پسرم اصلا احساس نقصی در خانواده نداشتم اما حال عجیب اینه که وقتی به دنیا آمد ؛حس یک خانواده کامل رو بارها تجربه کردم... این حس که خدا نعمتو بهت تموم کرده هم تجربه دختر رو داری هم پسر..‌‌. 

اوج احساس رضایتم درست وقتیه که خواهر و برادر با هم بازی می کنند و می خندند... توی قلبم چیزی می جوشه ، گرمم می کنه و لبخند روی لبم می نشونه...

 

انگار به دنیا اومدم که مادر شم.... اوج احساس خوشبختی من با بچه هامه....

بچه چیز عجیبیه.... از زور زدنش واسه پی پی کردنش هم ذوق می کنی چه برسه به دندان درآوردنو و دست زدن و کلمه جدید گفتنش...‌

 

باشیم ببینیم بزرگ شدن و قد کشیدنشونو...‌‌ باشیم ببینیم شادی ها و موفقیت هاشونو...‌ باشیم و پناه باشیم واسه شکست ها و رنج هاشون..... باشیم و ببینیم عروس و داماد شدنشونو.... باشیم و ببینیم مادر و پدرشدنشونو .‌‌‌...