از دنیای شخصی ام

۰۷تیر

بخش عمده ی احوالپرسی های بعد از جنگم محدود شد به تماشای last seen recently  یِ تلگرام افراد...

۰۶تیر

ژن های بقایم فعال شده... میل به داشتن ذخیره ای از مواد غذایی...

۹ روز را ۹ نفری با خاندان شوهر در خانه پدری شان در شمال سر کردیم.... ۴ نفری با بچه ها در یک اتاق کوچک  می خوابیدیم. توی روستای کوچکشان نانوایی ندارند و برای اولین بار نگران تمام شدن نان بودیم! در فاصله ۳۰ کیلومتری نان و داروخانه و ... پیدا می شد اما ترس از تمام شدن بنزین و فعال نبودن جایگاه سوخت هم بود...‌  مسیر ۳ ساعته تا شمال را ۹ ساعته رفته بودیم و اهمیت بنزین را درک می کردیم.

یکی از همسفران که کرمانشاهی بود و  خاطره جنگ عراق را به دوش هایش می کشید به شوخی و جدی دم از قحطی می زد و نیاز به صرفه جویی افراطی ... گفتم از ترس قحطی نیامده از شکممان بزنیم؟ !! نه موافق نیستم...

 

به بچه ها خوش می گذشت و هیچ وقت انقدر طولانی در کنار همبازی هایشان نبودند..."ف" می گفت مثل برق گذشت!

 

هیچ پیشبینی نداشتیم تا چند روز دیگر درین کوچ اجباری ماندگاریم.. به فکر خرید های عمده گوشت و مرغ و مایحتاج زندگی بودیم که گفتند آتش بس!

گفتند آتش بس و برگشته ایم خانه...  برگشته ایم خانه و  با دیدن خانه مان،حالا معنای وطن را بهتر درک می کنم...

 

گفتم سبد است یا کشور؟ این همه سوراخ امنیتی از کجاست؟ چرا هیچ کس دم از استیضاح وزیر اطلاعات نمی زند؟ 

 

چه کسی باور دارد این بازی خطرناک تمام شده است؟

۲ کیلو بیشتر برنج نداریم مرد! کاری بکن....

۲۷خرداد

گفتیم حالا که شمال جایی را داریم  و "ر" هم سر کار نمی رود؛ منطفی تر است که تهران نمانیم. سه ساعت در ترافیک زین الدین ماندیم. ۵۰ متر به آخرین خروجی به سمت تهران؛ ماشین بغلی گفت که پنجرید!! خلاصه که از همانجا سر خر را کج کردیم و بعد از پنجرگیری به خانه برگشتبم ...

"ر" در مسبر، مادام تلفنی حرف می زد و با دیگران اخبار را مرور می کرد... به خانه که رسیدیم دخترکم مادام بغل می خواست. توی یکی از همین بغل ها گریه کرد که من خیلی می ترسم.... با بوسه و ناز و نوازش گفتم که حق دارد بترسد... گفتم بچه ها همیشه بیشتر می ترسند... می گفت تو نمی ترسی؟ گفتم من آیت الکرسی می خوانم و می دانم خدا محافظ ماست...

وقتی چنین حرفهای مذهبی را از من می شنود با شک نگاهم می کند اما چیزی نمی گوید...گاهی هم می گوید از کجا معلوم؟ .... خیلی عقل گراتر از کودکی های من است...

۲۵خرداد

مادام صحنه های آن خوابم به یادم می آید...  تهران شبیه غزه شده بود... اما حواسم را پرت می کنم به شستن ظرف ها؛ رسیدگی به بچه ها و جمع و جور کردن خانه... 

چیزی در درونم باور ندارد جنگ گسترده شود...  ظاهرم آرام است و حتی خودم فکر می کنم از بقیه آرامتر هستم اما با ضربه زدن بچه به روی میز، از جا می پرم... و با محکم بستن درب و صدای بلندش، واکنش افراطی می دهم و سر "ف" داد می زنم...

حواسم هست که جلوی بچه ها چیزی از اخبار را مرور نکنم ...

گاهی از انزجار دندان هایم را بهم فشار میدهم و دلم می خواهد اسراییل به خاک و خون کشیده شود... در طول روز بر بخت نداشته پزشکیان هم درودی میفرستم!!

 امروز چند بار به یاد آن فیلم تجربه نزدیک به مرگ افتاده ام که از انفجار در تهران گفته بود... و ظهور که بسیار نزدیکه... اولی که شد... در انتظار دومی ام....

 

۲۰خرداد

لب های تازه و تر...

۱۸خرداد

بهشت زیر پاهای منه! دقیقا همینجا که ایستاده ام.... وقتی کودک نوپامو نگاه می کنم و هر روز از هر قدم و هر خنده و هر کلامش؛ قند توی دلم آب میشه و از شدت ذوق به سینه می کوبم‌...

۰۴خرداد

همه چیز فرکانس مخصوص خودش رو داره...

چیزهای هم فرکانس یکدیگر رو جذب می کنن‌..‌

قدردانی؛ عشق ؛ شادی  بالاترین فرکانس ها و ترس؛ اضطراب و خشم پایین ترین فرکانس رو دارن....

تمرکز هر جا بره؛ انرژی همونجا میره... پس اگر تمرکزت بر فروانی باشه؛ جذبش می کنی اگر تمرکزت بر کمبود باشه؛ جذبش می کنی... بر همین اساس تاکید بر شکرگزاریه و  چس ناله و قربانی بازی  ترس از آینده و ... ممنوع. 

ازونجاییه که چیزهای خوب مثل عشق و ثروت و سلامتی فرکانس بالایی دارن؛ برای جذبشون باید هم فرکانسشون بشی و برای بالا بردن فرکانس تمرین هایی وجود داره... مثل مراقبه، شکرگزاری، ارتباط با طبیعت ؛ ورزش و این قبیل موارد و یه تکنیک جالب که در ادامه توضیحش میدم....

بعد از مراقبه ت؛ چیزهای مطلوبتو با جزییات کامل تصور می کنی؛ طوری که انگار همین الان داری زندگیش می کنی..‌. این تجسم چنان با جزییاته که حسش رو باید بدنی تجربه کنی..‌. مثلا تجربه خنکی باد لای موهات توی همون موقعیت مطلوب.... و این طوری اون رو به صورت ذهنی تجربه می کنی ... گوینده معتقد بود ما با تجسم این چنینی مطلوبمون رو در یک دنیای موازی خلق می کنیم. و به مرور و تکرار این عمل؛ و بالا رفتن و همفرکانس شدن با اون مطلوب؛ جذبش می کنیم... گوینده معتقد بود ما باید در عمل هم مشابه افراد با ذهنیت فراوان زندگی کنیم. باید دست از تقلا برداریم. نباید درگیر چگونگیِ شدنش بشیم... باید بخواهیم؛ با ترک عادات قدیمی و کسب عادات جدید فرکانسمون رو افزایش بدیم و اعتماد کنیم که به روش هایی که حتی به ذهنمون نمی رسه به مقصود می رسبم....

گوینده معتقده هر چه قدز مراقبه کنی اما ذهنیت و رفتارت مثل گذشته باشه و تمرکزت برکمبودها؛ هیچ تغییری در زندگیت اتفاق نمی افته....

 

گوینده ها: جو دیسپنزا؛ دولارس کنن؛ بشار ؛نویل گادارد

 

 

 

۰۴خرداد

نوشته بود :

"اکنون صبورتر بنظر می رسم
اما چراغی در وجودم خاموش شده است که دوست داشتم تا ابد روشن‌ بماند..."

۳۱ارديبهشت

خواب دیدم امتحان دارم و خواب موندم.... اینبار برعکس همیشه خوابم ادامه پیدا کرد... لباسامو پوشیدم و با عجله خودمو به مدرسه رسوندم. به ناظم توضیح دادم که سفر بودیم و دیشب دیر رسیدیم و خواب موندم! در کمال تعجب ناظم با خونسردی تمام گفت امتحان را به خاطر شما و یک نفر دیگه از هیچ کس نگرفتیم و منتظر بودیم تا بیایید!!

 

 

حتما خیره! مگه نه؟

۳۱ارديبهشت

گفت رویای بعدیت چیه؟

و زمان ایستاد...‌‌