نمی دانم از اضطراب بیماری اش است یا از عوارض داروها؛ آستانه تحملش خیلی پایین آمده... هیچ اثری از آن مرد خوددار نیست... با کوچکترین اتفاقی به هم مبریزد فریادش بلند می شود... یکبار چنان با تضرع و فریاد اسمم را صدا زد که با خودم گفتم چه اتفاق وحشتناکی افتاده؟ وقتی خودم را به اتاقش رساندم دیدم از استیصال به سجده افتاده .که چی؟ "ف" روی میز و توی اتاقش کاردستی درست کرده و آنجا را بهم ریخته!!!
تحمل صدای بچه های خودمان را هم ندارد.... اغلب آخر شب ها تنهایی روی تخت سریال محبوبش را میبیند و چای می خورد و البته قبل از رفتن به اتاق تاکید می کند که میخواهد ریلکس کند ... این جمله یعنی مزاحمم نشوید!!
به خاطر مصرف کورتون؛ ترس از بیمار شدن دارد و وسواس هایش بیشتر شده... مثلا یک لیوان مخصوص خودش خریده و تاکید کرده که فقط خودش از آن استفاده کند!!
به خاطر بیماری اش رژیم غذایی اش را تغییر داده... قوای جنسی اش تحلیل رفته و نمی دانم این به خاطر حجم سردی های زیادی ست که هر روزه می خورد یا عوارض داروها....
هوا سرد است و آلوده.... تمام طول هفته توی خانه ام... حتی نمی توانم برای خرید روزانه تا سر کوچه بروم چون "ر" بی تحمل شده و نمی تواند از بچه ها نگهداری کند... با مجازی شدن مدارس دیگر هیچ فضایی برایم باقی نمانده.... کلافه ای هستم که ادای صبورها را در می آورد به این امید که چند ماه دیگر همه چیز درست می شود...
این روزها متوجه شده ام که پر از احساس ناامنی ام....مثلا فیلم کیک محبوب من را که دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور توانست به یک غریبه اعتماد کند؛ به خانه اش راهش بدهد و همان شب بخواهد با او بخوابد؟ در حالیکه وقتی با دوستانم حرف می زدم هر کس به چیزی دیگر درین فیلم اشاره می کرد... یا مثلا وقتی سعی داشتم ریلکس کنم و آینده ایده آلم را تصور کنم؛ وقتی در تصورم به خانه ای لوکس و ویلایی رسیدم؛ اولین چیزی که به ذهنم آمد ؛ دزد بود... اینکه چه مکان لوکسی برای دزدی ست !! آخ که حقیقتا ریده شده است بر سلامت روانم!!
امشب در حالیکه از شدت خستگی شاکی بودم چرا پسرم خوابش نمی برد و وقتی خوابش می برد چرا دخترم با سر و صدا و رفت و آمد بیجا بیدارش می کند؛ ناگهان یاد حرف دوستِ ۱۵ سال بزرگتر از خودم افتادم.... می گفت بچه ها تا کوچکند شیرینند و مثل عضوی از بدنت اما بزرگ که شدند، غده سرطانی می شوند!! ناگهان خودم را در سالهای آینده تصور کردم که حسرت این روزها را می خورم...همین روزهایی که تنها حرص و جوشم برای فرزندانم شیطنت و سر و صدای یکی و دیر خوابیدن دیگری ست...
باید بگویم وااای بر من که این روزها؛ روزهای خوشبخت عمرند یا اینکه توقعم را از خوشبختی کم کنم؟ شاید هم هیچ کدام.... خوشبختی در لحظه هاست ...