از دنیای شخصی ام

۲۷اسفند

 ازدواج های قرار دادی و بی روح و عشق هایی که همه بیرون خونه تجربه میشن....  رابطه های جنسی متعدد که عشق تعبیر میشن‌.... زنی که بی وفایی همسرشو میفهمه اما برای حفظ خانواده و آسیب ندیدن بچه هاش به روی خودش نمیاره اما بعد از سالها  این مردست که پیشنهاد طلاق میده‌‌... زن بی بند و باری که معشوق دو تا مرد خفنه که ازدواج هاشون رو  به خاطرش تموم می کنن!

این سریال یه سم خالصه واسه من....  ترس هامو میاره جلو چشام...  ارزش هامو زیر سوال می بره... باورهامو به چالش می کشه....

 

بخش ترسناک ماجرا اینجاست: به تازگی یه سخترانی علمی گوش دادم با محتوای پژوهش هایی که روی مغز انجام شده . با نتیجه گیری این نکته که هر چیزی رو که می بینیم انگار داریم به مغزمون یاد میدیم که تو هم می تونی انجامش بدی! چی میش که انجامش نمیدیم؟ قسمت پیش پیشانی مغز که مسیول استدلال و حل مساله و استنتاجه کار می کنه و نمیذاره ما هر کاری بکنیم. اما وقتی خیلی خشمگین و هیجانی باشیم یا وقتی در اثر مصرف مواد؛ الکل یا دارو فعالیت این قسمت مغز مختل بشه؛ احتمال اینکه همون رفتارایی رو بکنیم که به نظرمون ناپسنده خیلی افزایش پیدا می کنه!

 

نتیجه؟ هیچی.... مثل خیلی وقتای دیگه که دونستن نمی تونه کمکت کنه و این هیجانه که کنترلت می کنه؛ دارم به دیدن این سریال ادامه میدم علی رغم اینکه نباید این کارو بکنم...با اضطراب به دیدنش ادامه میدم و میخوام ببینم آخرش چی میشه... انگار منتظرم نویسنده این داستانم در پایان،  یه تایید بذاره روی نظریه هایی که واسه زندگی ساختم... 

و اگه نذاره؟ با دیدن این سریال به ترس هام جون بیشتری دادم... تعارضاتم رو بزرگتر کردم....به خودم بد کردم....

۲۱اسفند

 

اون ویژگی هایی که تو آدما می پسندیم تا همیشه واسمون جذابه اما از یه جایی به بعد با ابعاد دیگه ای از همون افراد آشنا میشیم که برامون آزار دهندست... این جوری میشه که ازونها دورمیشیم اما این دلیل نمیشه که اون بخش های جذاب رو دیگه دوست نداشته باشیم.... پیتزا خوشمزست حتی زمانی که برای کنترل چربی و فشار خونت تصمیم میگیری دیگه نخوری.....

۱۸اسفند

یکی دوماهی می شود که آلت تناسلی اش را  کشف کرده است. تقریبا هر بار موقع تعویض پوشک، آلتش را لمس می کند و می خندد! آلتش حتی با همان لمس کوتاه تغییر سایز می دهد!! گاهی چنان برایش لذتبخش است که با صدای بلند می خندد! من هر بار مضطرب می شوم...

یاد گرفته ام به محض باز کردن دورپیچش؛ پمادش یا هر چیر دیگری را دستش بدهم تا دستش مشغول باشد و به سمت آلتش نرود.‌‌..

هر بار به نوجوانی اش فکر می کنم... به وقتی که نمی دانم چطور و با چیزی مشغولش کنم تا خودارضایی نکند یا واقع بینانه تر بگویم به آن اعتیاد پیدا نکند!!  چطور برایش توضیح بدهیم پورن نبیند یا لااقل هر پورنی را نبیند؟! چطور توضیح بدهیم که همیشه در یک پوزیشن یا یک مکان خاص خودارضایی نکند تا شرطی نشود؟!  و یا بدتر از همه چطور توضیح دهیم که زود رابطه جنسی برقرار نکند؟ یا شاید واقع بینانه تر در آن زمان این باشد که با هر کسی رابطه جنسی برقرار نکند؟!!

اوووف! اصلا آمادگی نوجوانی بچه هایم را ندارم....

۱۴اسفند

این قضیه فرکانس و اینا که میگن یه جورایی انگار معنی میده...

مثلا اینکه میگن نفرین ؛ شمشیر دولبه.... یا اینکه اگه می خوای دعات مستجاب شه برای دیگران دعا کن....  با اینا می خونه... و با خیلی چیزای دیگه ...

۳۰بهمن

با دیدن آن مطلب متوجه شدم بغضی شده ام... خوب که فکر کردم دیدم بعله! من همان شتر عادت کرده به کویرم که لیاقت اقیانوس را دارد!!

۲۹بهمن

خدایا!

حکمت نشدن هایت را به ما بیاموز...‌

۲۷بهمن

رکورد شکسته شد!! پرواز ده ساعت تاخیر داشت!!  تازه؛ ۵ صبح پریدیم!!

توی این مدت حسابی زمان داشتیم تا هم پروازی ها را برانداز کنیم.... 

آن مرد بالای ۶۰ سال که جین پوشیده؛ مرا یاد قرص وایاگرا می اندازد!

آن زن بالای ۵۰ سال که حسابی به خودش رسیده؛ نگین بینی دارد و مژه های مصنوعی گذاشته: لابد در ازدواج دومش است یا تازه در رابطه وارد شده!

آنسوتر یک مرد با شلوار خاکی که در جنگ می پوشند و ریش های بلند به همراه دخترش که حجاب کامل و چادر و ساق دست دارد : لابد سپاهی و وصل است!

یک زوج جوان عاشق که در نزدیکی ما نشسته اند: خانم حرکاتش کند تر از حد نرمال است؛(این هم از اصول دلبری ست؟) با اینکه جوان است موهای بلند و زیبای جوگندمی با اکثریت سفید دارد. کم حرف است و شوهرش دایم با لمس های عاشقانه ریز دور و برش می گردد و هی بابت تاخیر احوالش را می پرسد که به قول خودش از دماغش درنیامده باشد...

یک اکیپ از دختر و پسر ۶ نفره هم هستند. با صدای خنده های بلندشان متوجهشان شدم... همگی زیر بیست و سه چهار سال اند...  دوس دختر پسرند...  به این فکر می کنم که با قوانین اینجا؛ کجا را اجاره کرده اند؟ ... در همین فکر ها هستم که یکی از پسرها بی توجه به جمع؛ اسم اندام تناسلی مردانه را به زبان میرآورد بی آنکه تن صدایش را کم کند... دو دقیقه بعدتر در حالیکه  ایستاده اند؛ یکی از دخترها؛ دوست پسرش را بغل می کند و می گوید بوسم کن! پسر هم از خدا خواسته جلوی جمع بغلش کرد و لبهایش را بوسید!   به نوجوانی "ف" فکر می کنم... اگر چنین سبک زندگی را خواست چه باید بکنم؟ 

"ف" چند دوست پیدا کرده و حسابی سرگرم است. بابت سر و صدا از چند نفر تذکر می گیرند. دخالتی نمی کنم.  طفلکی ها باید این ساعات طولانی چه طور طی کنند اگر بازی نکنند؟

ساعت ۳ صبح است و "ر کوچولو" همچنان برای خوابیدن مقاومت می کند. به خاطر بغل کردن طولانی بچه؛ شانه ها و بازوهایم درد می کند...

یک اکیپ ده نفره زنانه هم با هم آمده اند... اولین فردی که درین جمع نظرم را جلب کرد؛ خانمی بود که شک کردم زن است یا مرد‌... چهره استخوانی مردانه دارد با موهای کوتاه مردانه. بولوز شلوار مردانه پوشیده است. هیچ آرایشی ندارد اما گوشواره های ریزی انداخته است. روی ساعدش یک نوشته انگلیسی  تتو دارد. چشم های روشنِ مهربانی هم دارد. اولین قضاوتی که ذهنم آمد: لزبین است! 

یک خانم دیگر درین گروه هم نظرم را جلب کرد چون زیاد به همسرم نگاه می کرد. لب ها؛ چانه و گونه ها را تزریق کرده؛ مژه مصنوعی دارد و موهای بلندِ لخت مشکی و زیبا. توپر است. کمی که نگاهش می کنم می بینم نگاهش دنبال هر مردی که از جلویش رد می شود؛ می رود..‌ لابد در دوره تخمک گذاری اش است؛ شاید هم بی پارتنر است!

خودم؟ بچه به بغل سعی داشتم پسرم را بخوابانم و احتمالا با این تصویر در ذهن دیگران به یاد بیایم: خانم رنگ پریده ی بی عرضه ای که چند ساعت سعی داشت بچه ی کوچکش را بخواباند. چند بار در نماز خانه؛ چند بار  در قسمت بازی کودکان و بارها در جای جای سالن انتظار دیده شد !!

 

چه زیادند قضاوت هایی که هیچ وقت بر زبان نمی آیند...‌

 

 

۲۱بهمن

فکر می کردم استعاره ی تو وطن منی و الخ چیز جدیدی باشد تا اینکه دیروز توی فال حافظم خواندم:

هوای کوی تو از سر نمی رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

 

به این همه نبوغ غبطه می خورم....

۲۰بهمن

موبایلم زنگ می خورد. یک شماره ناآشناست. بر می دارم. صدای لهجه دار پیرزنی ست که به گرمی احوالپرسی می کند. من هم گرم پاسخ می دهم و منتظر می مانم تا خودش را معرفی کند. می گوید مادربزرگ نسیمم. نسیم را یادت هست؟ دو سه ثانیه طول می کشد تا یادم بیاید. نسیم شاگرد سه سال پیشم....

دوران کرونا بود و مدارس غیرحضوری..‌‌. فقط مدیر و معاون و مشاور در مدرسه حضور داشتند. از کل دانش آموزان مدرسه؛ فقط نسیم مدرسه می آمد..پدر و مادرش از هم جدا شده بوندند و با پدر و برادرش در خانه مادربزرگش زندگی می کردند و چون گوشی هوشمند نداشتند؛ از طریق سایت مدرسه در کلاس های آنلاین شرکت می کرد.... یکبار هم مادربزرگش برای مشاوره به مدرسه امده بود. از ناسازگاری نسیم گفته بود و گل و بلبل بودن برادر کوچک نسیم... دختر اخی بود و پسر به به !

القصه منتظر بودم از نسیم بگوید. نگفت. از برادر نسیم گفت که در مدرسه پرحرفی می کند و معلم را شاکی کرده... البته قبلش کلی از محسنات بچه گفت که درس خوان است و مودب است و الخ... 

گفتنی ها را که گفتم سراغ نسیم را گرفتم. گفت تیمارستان است!!! علت را که پرسیدم، زخم دلش سرباز کرد که با پسری دوست شده بود. از خانه فرار می کرد که او را ببیند. چند ساعت از مدرسه می گذشت و خانه نمی آمد و پیش او می رفت... پدرش کتکش زد اما حریف نشد... او را به مادرش سپردیم اما ۱۲ نیمه شب از آن سر شهر راه میافتاد می آمد تا این پسر را ببیند! تحویل بهزیستی اش دادیم! آنجا هم ناسازگاری کرد و بقیه را کتک می زد . حالا هم در تیمارستان بستری است!!  (العجب که برای این همه اتفاق مشاوره نخواستی و برای پرحرفی برادر کوچکش دنبال مشاور افتادی!!) 

 

با خودم فکر می کنم که فکر کرده بالاخره یک نفر پیدا شد که دوستم داشته باشد و به خاطر نگه داشتن  او چه ها که برسرش نیامد...

 

یادم می آید که متوجه شده بودم نسیم عزت نفس پایینی دارد و چند جلسه ای با او صحبت کرده بودم. اولین بار که ازو خواستم از ویژگی های مثبت ظاهری اش بگوید؛ هیچ چیز به ذهنش نیامد..  برایش از زیبایی موهای لخت خرمایی اش گفتم؛ از چشم های درشت عسلی اش، از پوست زیبا و روشنش، از قد بلندش، از صدای قشنگش، از دندان های ردیفش ...   انگار اولین فردی بودم که چنین بازخوردی به او داده بودم...   چند جلسه ای آمد... گاهی تمرین ها را انجام می داد گاهی هم نه!بیشتر دوست داشت حرف بزند و شنونده ای داشته باشد... بیشتر از بی عدالتی توی خانه می گفت... ازینکه کارهای خوبش و کمک کردن هایش دیده نمی شود...  بعد هم مدارس حضوری شد و سرگرم دوست هایش .  کمتر پیشم می آمد مگر اینکه با کسی دعوایش می شد....

دارم فکر می کنم اگر این بچه در خانواده ای دیگر بود؛ امروز در چه حالی بود؟شاید  در حال سلفی گذاشتن از خودش در حالیکه برای طرح جدید ناخن هایش در آرایشگاه ذوق زده است.... شاید هم در حال تعریف از بی محلی هایش به پسرها ، برای دوستانش بود تا بفهمند برای خودش در و دافی است!! شاید هم یک دختر خرخون در یک مدرسه خاص بود که معلم  ها همه ی روخوانی ها را به خاطر صدای زیبایش به او می سپردند... اصلا شاید در کلاس آوازش تمرین خوانندگی می کرد.....

دلم گرفته.... دلم عجیب گرفته...‌

 

 

۱۵بهمن

گفت آمده ایم یک فرکانسی را پر بکنیم و برویم.... از روح های با تجربه می گفت که آنچنان قوی اند که ممکن است بدن های معلول  و زندگی های سخت را انتخاب کنند!! از ارواحی می گفت که پیش از آمدن روی زمین با هم قرار می گذارند تا در زندگی روی زمین به شکلی سر راه هم قرار بگیرند تا همدیگر را در راه این کسب تجربه کمک کنند حتی به صورت همکار زیراب زن!! 

باید کتابهایی که معرفی کرد را بخوانم. کی؟ نمی دانم.

فرضیه ی جالبی ست.... من را از تب و تاب می اندازد... از چرا این طور شد و آن طور نشد.... از چرا این طور هست و آن طور نیست....

براین اساس لابد من آمده ام تا یاد بگیرم  مسبب کابوس هایم را ببخشم!! اوه ! فکرش را بکن با فلانی- که به خاطر کارهایش دندان به هم می سایم - در عالم ارواح رفیق شفیق باشم و او قبول کرده که نقش آدم بده را بازی کند تا من " بخشش" را یاد بگیرم!! اوه ! زیادی رمانتیک است!! 

من همچنین آمده ام که عشق ورزی به خودم را هم  یاد بگیرم.... لابد "ر"  هم یکی دیگر از رفقایم در عالم ارواح بوده ... قرار گذاشتیم یک همسر همه چیز تمام باشد اما بدون توانایی ابراز عشق!!

اوه! باید تمامش کنم تا بقیه ی رفقایم را لو نداده ام!!!