از دنیای شخصی ام

۱۱دی

 

همین طور که بچه روی پایم بود و از خستگی می خواستم برای خودم غر بزنم که چرا زودتر خوابش نمی برد؛ یاد حرف های آن عزیز افتادم...

می گفت: "پسرم دوم راهنمایی بود‌ یک روز که با او از خیابان رد می شدیم؛ دستم را پس زد که من دیگر بزرگ شده ام چرا دستم را میگیری؟" می گفت آن روز شروع فلصله گرفتنش از من بود .... تنها فرزندش همین تک پسر است...‌ می گفت "حسرت می خورم چرا تا بچه تر بود بیشتر ماچ و بغلش نکردم؛ چرا بیشتر نوازشش نکردم....چرا بیشتر سرش را روی پایم نگذاشتم".... این حرفها را در در روزهایی می گفت که پسرش بیست و پنج شش ساله بود....

همین جرفه ی خاطره کافی بود تا حظ کنم از لحظه ای که در آنم... تا قدر بدانم لحظاتی را که می توانم هر چه دلم بخواهد توی بغلم بگیرم و ببوسمس یا حتی از شدت عشق به سینه و صورتم فشارش بدهم یا ابنکه هر چه قدر که بخواهم بویش کنم و کیف کنم....

وقتی بچه هایم را نگاه می کنم این حس را دارم که از خدا جایزه گرفته ام... به خاطر کدام کار؟ نمی دانم....

۰۵دی

دلم می خواهد این لحظه ها را با همه ی جزییاتش فریز کنم و هر وقت خواستم به آن برگردم....

از بازی با این عروسک گوشتالوی واقعی....  از ماساژ دادن پاهای کوچک و تپلویش... از شنیدن قهقه ی نجیبش.... از چسباندنش به سینه ام و بغل کردنش.... ناز کردن موهای طلایی اش... تماشایش موقع شیر خوردن یا وقتی توی وان کوچک حمامش نشسته.... از وقتی دو دستش را باز می کند تا بغلش کنم....  از چهار دست و پا رفتن و با احتیاط بلند شدن و نشستنش....

ای کاش می شد زمان را متوقف کرد....

۰۵دی

از وقتی از کما درآمده؛ هر بار ببینمش میبوسمش... از تصور اینکه می توانست زیر خاک باشد ؛ دنیایم می لرزد..‌‌.

 

 

از کجا معلوم که هر کداممان هفته ی آینده زیر خاک نباشیم؟؟

۲۸آذر

 مثه خوردن بستنی وسط چله ی تابستون...

همانقدر دلچسب... همانقدر گذرا....

۲۷آذر

نمی دانم از اضطراب بیماری اش است یا از عوارض داروها؛ آستانه تحملش خیلی پایین آمده... هیچ اثری از آن مرد خوددار نیست... با کوچکترین اتفاقی به هم مبریزد فریادش بلند می شود... یکبار چنان با تضرع و فریاد اسمم را صدا زد که با خودم گفتم چه اتفاق وحشتناکی افتاده؟ وقتی خودم را به اتاقش رساندم دیدم از استیصال به سجده افتاده .که چی؟ "ف" روی میز و توی اتاقش کاردستی درست کرده و آنجا را بهم ریخته!!!

تحمل صدای بچه های خودمان را هم ندارد.... اغلب آخر شب ها تنهایی روی تخت سریال محبوبش را میبیند و چای می خورد و البته قبل از رفتن به اتاق تاکید می کند که میخواهد ریلکس کند ... این جمله یعنی مزاحمم نشوید!!

به خاطر مصرف کورتون؛ ترس از بیمار شدن دارد و وسواس هایش بیشتر شده... مثلا یک لیوان مخصوص خودش خریده و تاکید کرده که فقط خودش از آن استفاده کند!!

به خاطر بیماری اش رژیم غذایی اش را تغییر داده... قوای جنسی اش تحلیل رفته و نمی دانم این به خاطر حجم سردی های زیادی ست که هر روزه می خورد یا عوارض داروها....

هوا سرد است و آلوده.... تمام طول هفته توی خانه ام... حتی نمی توانم برای خرید روزانه تا سر کوچه بروم چون "ر" بی تحمل شده و نمی تواند از بچه ها نگهداری کند... با مجازی شدن مدارس دیگر هیچ فضایی برایم باقی نمانده.... کلافه ای هستم که ادای صبورها را در می آورد به این امید که چند ماه دیگر  همه چیز درست می شود...

این روزها  متوجه شده ام که پر از احساس ناامنی ام....مثلا فیلم کیک محبوب من را که دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور توانست به یک غریبه اعتماد کند؛ به خانه اش راهش بدهد و همان شب بخواهد با او بخوابد؟ در حالیکه وقتی با دوستانم حرف می زدم هر کس به چیزی دیگر درین فیلم اشاره می کرد... یا مثلا وقتی سعی داشتم ریلکس کنم و آینده ایده آلم را تصور کنم؛ وقتی در تصورم به خانه ای لوکس و ویلایی رسیدم؛ اولین چیزی که به ذهنم آمد ؛ دزد بود... اینکه چه مکان لوکسی برای دزدی ست !!  آخ که حقیقتا ریده شده است بر سلامت روانم!!

 

امشب در حالیکه از شدت خستگی شاکی بودم چرا پسرم خوابش نمی برد و وقتی خوابش می برد چرا دخترم با سر و صدا و رفت و آمد بیجا بیدارش می کند؛ ناگهان یاد حرف دوستِ ۱۵ سال بزرگتر از خودم افتادم.... می گفت بچه ها تا کوچکند شیرینند و مثل عضوی  از بدنت اما بزرگ که شدند، غده سرطانی می شوند!! ناگهان خودم را در سالهای آینده تصور کردم که حسرت این روزها را می خورم...همین روزهایی که تنها حرص و جوشم برای فرزندانم شیطنت و سر و صدای یکی و دیر خوابیدن دیگری ست...  

 

باید بگویم وااای بر من که این روزها؛ روزهای خوشبخت عمرند یا اینکه توقعم را از خوشبختی کم کنم؟ شاید هم هیچ کدام.... خوشبختی در لحظه هاست ... 

 

۲۶آذر

بله ! دردِ از دست دادن؛ بزرگتر از شادی ِبه دست آوردن بود.‌‌‌..

۱۷آذر

یکی از سورپرایزهام تو بچه داری این بود که فهمیدم پسرا از همان نوزادی نعوظ صبحگاهی دارن!

۱۴آذر

ازون خانومه که تو یه فیلم سه دقیقه ای تو آپارات ، آموزش داد که با خمیر جوش شیرین و آب ؛ ماکروفر و یخچال چه راحت تمیز میشه خیلی ممنونم....

ازون خانم جا افتاده تو مترو که گفت " چرا مواد شوینده شیمیایی می خری؟ برو سرکه و جوش شیرین و ریکا و آب رو قاطی کن؛ ازینا خیلی بهتره" هم بارها تشکر می کنم...

به لطف این دو بزرگوار؛  ۴ ساعت تمیز کردن  زیر و روی آشپزخانه ام برایم راحت و لذتبخش بود...

۱۲آذر

مطلب را که خواندم؛ ناخودآگاه چشم هایم را بستم و به هم فشار دادم. با دو دستم صورتم را پوشاندم و انگشت پاهایم را جمع کردم.... اگر دو دست اضافه هم داشتم لابد در گوش هایم فرو می کردم....  آتش حسرت به جانم افتاد و گلو و صورتم را می سوزاند... بعد آز آن اشکی بود که می بارید به هوای خاموش کردن آتش....چیزی را خوانده بودم که نباید... 

۱۲آذر

اگر مادر نبودم؛ واسه چه چیزی از شدت ذوق سینه می کوبیدم؟!