از دنیای شخصی ام

۰۷آذر

تغییر فاحش در مدل موهای یک زن؛ ارتباط مستقیم داره با تغییرات مهم زندگیش...

۰۵آذر

زیر دو کتفش را گرفته بودم و تاتا  تاتا گویان گام به گام راه می رفت... عادت دارد وسط این کار سرش را بالا می آورد، نگاهم می کند و می خندد... این صحنه با دو دندان بالا و پایین؛ مژه های فر؛ موهای طلایی و قد کوتاهش همیشه دیدنی است اما اینبار انگار زمان برایم ایستاد...  یک لحظه روزی را تصور کردم که از ما بلندقدتر شده است و ریش و سبیل درآورده و برای خودش مردی شده.... چه قدر آرزوی دیدن آن روز را دارم.... روزی که برایش از همین تاتی کردن ها تعریف کنم... 

گمانم زمان مرگ؛ هنگامی که زندگی ام را مرور می کنم؛ این قاب تاتا کردن و خندیدنش،  یکی از صحنه های دلتنگی ام برای این دنیا باشد....

۰۳آذر

می گفت وقتی برای درمان مراجعه می کنند؛ همه چیز می گویند جز آنچه را که به علتش مراجعه کرده اند....

می گفت مواجهه با آن بخش دردناک آنچنان دشوار می شود که ناخودآکاه  هر جلسه به چیزی دیگر می پردازند...

 

 

می گفت توی جلسه درمان فهمیدم که گریه هایم برای مهاجرت دخترم، دلیل موجهی برای گریه کردن به علت دلیلی ناموجه بود... 

 

 

به ندرت از غم های بزرگتر نوشته ام... مثلا خودکشی مرتضی که خانواده اش دو ماه بعدتر سر جنازه رسیدند... یا خودکشی ناموفق علی وقتی شب قبلش به دیدن بچه هایم آمده بود....

۲۲آبان

چهل و پنج سالگیش رو با تشخیص قطعی بیماریش شروع کردیم....

کیک تولد و جواب بیوپسی دوم را با هم به خانه آورد...

زندگی جریان داره... تولدش به سبک هر ساله برگزار شد... چهار نفره.... خودمان و بچه ها.... پلی کردن آهنگ تولدت مبارک... رقصیدن ف.... گرفتن  یک فیلم یکی دو دقیقه ای به یادگار.... فوت شمع و آرزویی در دل.. آرزوی طول عمر برایش..علَم کردن دوربین حرفه ای روی سه پایه و گرفتن چند عکس ... برش کیک و خوردن چای به همراهش....

۱۹آبان

می گفت همه ی اون اتفاقایی که فکر می کنی هیچ وقت برات پیش نمیاد؛ پیش میاد و همه ی اتفاقایی که فکر می کنی اگه برات پیش بیاد تاب نمیاری؛ برات پیش میاد و  تاب هم میاری....

۱۷آبان

زندگی با دو فرزند خیلی با زندگی تک فرزند متفاوته..‌

برای من کار و سختیش حداقل در سالهای اول؛ نه دوبرابر که چند برابره اما به همون نسبت احساس خوشبختی و حس شکرگزاری هم چند برابر شده... حس یه خانواده کامل... تا قبل از به دنیا آمدن پسرم اصلا احساس نقصی در خانواده نداشتم اما حال عجیب اینه که وقتی به دنیا آمد ؛حس یک خانواده کامل رو بارها تجربه کردم... این حس که خدا نعمتو بهت تموم کرده هم تجربه دختر رو داری هم پسر..‌‌. 

اوج احساس رضایتم درست وقتیه که خواهر و برادر با هم بازی می کنند و می خندند... توی قلبم چیزی می جوشه ، گرمم می کنه و لبخند روی لبم می نشونه...

 

انگار به دنیا اومدم که مادر شم.... اوج احساس خوشبختی من با بچه هامه....

بچه چیز عجیبیه.... از زور زدنش واسه پی پی کردنش هم ذوق می کنی چه برسه به دندان درآوردنو و دست زدن و کلمه جدید گفتنش...‌

 

باشیم ببینیم بزرگ شدن و قد کشیدنشونو...‌‌ باشیم ببینیم شادی ها و موفقیت هاشونو...‌ باشیم و پناه باشیم واسه شکست ها و رنج هاشون..... باشیم و ببینیم عروس و داماد شدنشونو.... باشیم و ببینیم مادر و پدرشدنشونو .‌‌‌...

۰۹آبان

اولش در فاز انکار بود... می گفت شاید به این بالش های جدید حساسیت دارم..‌. شاید این...شاید آن...

بعدا گفت تیر غیب بود...

کمی که گذشت گفت آزمایش الهیه‌...

دیشب با چشمی که قطره اشکی براقترش کرده بود؛ می گفت اینکه خودم مبتلا شده ام برایم خیلی آسانتر است تا اینکه بچه ها یا تو مبتلا می شدید...

وقتی محلول ها و داروها را روی سرش می زدم می گفت اگر زندگی روزمره را مختل نکند راضی ام... همین که کنترل بشود...

 

 

حیرت زده و اندوهبار به این فکر می کنم که چه قدر در برابر تقدیر؛ به تسلیم ناچاریم....

 

 

۰۷آبان

حتما باید ترس از دست دادنش را داشته باشی تا از تقصیرات کوچک و بزرگش بگذری؟؟!

۰۶آبان

روز اولی که اسم آن بیماری را گوگل کردم؛ نفسم هی تنگ تر می شد...قلبم تند تر می زد... بغض داشتم اما جلو "ف" باید خودم را جمع و جور می کردم....  نمی نویسم که چه ها خواندم و چه ها از سر گذراندم که مرورش شبیه تجربه دوباره اش است... 

اما خبر خوب اینکه دکتر گفته است داروی جدیدی آمده که تزریقی است و انحصاری عمل می کند و بیماری را درمانپذیر کرده... آب روی آتش سینه ام بود..‌.  سرچ هم کردم... به لطف نی نی سایت و افرادی که بیماری و درمان مشابه گرفته بودند؛ متوجه شدم اوضاع با موتور پیشرفت علم قابل کنترل است...  حالا باید خدا خدا کنم "ر" جزو افرادی باشد که عوارض جانبی این دارو آزارش ندهد....

۰۳آبان

جواب نمونه برداری از پوست سرش آمد... اسم یک بیماری خودایمنی پوستی نادر را نوشته است که وقتی نامش را گوگل کردم؛ خواندم که یک پزشک گفته است از سرطان بدتر است؛  از حیث عودکنندکی و دردناک شدن در مراحل پیشرفته....

حق "ر" این نیست...

 فعلا همه ی گریه هایم را قورت داده ام ... دل بسته ام به خط آخر جواب آزمایش که گفته است برای تایید قطعی باید دوباره نمونه گیری شود.....