وجه تاریکم را دیدم. حالا آن وجه قدسی ام را نشانم بده...
تماشای کودکانِ خواب آلوده ام... درست یکی دو دقیقه قبل از به خواب رفتنشان... چشمانی مست که به کندی روی صورتی مهگون؛ باز و بسته می شود...
خلاصه اینکه درین دنیای پرهیاهو و پرسرعت؛ که رستاخیزوار همه با عجله و بی تفاوت از کنار هم می گذرند؛ تماس چشمی با افراد تجربه ای غریب شده ...
در آیه ۵۳ سوره زمر نوشته است:
قُلۡ یَٰعِبَادِیَ ٱلَّذِینَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ یَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِیمُ .
نمی گوید ای گناهکاران... نمی گوید ای خطاکاران... نمی گوید ای مردم.... می گوید یا عبادی... ای بندگان ِ من... تو را به خودش وصل می کند.... تو را از خود می داند....بعد هم مثل مادری که با دلسوزی به فرزندش می گوید تو حیفی؛ می گوید الذین اسرفو علی انفسهم.... و بعد با تاکید های متوالی حالیت می کند که میبخشمت....
بچه که بودم وقتی خواب مرگ کسی را می دیدیم؛ می گفتند عمرش طولانی ست... برعکس اگر خواب عروسی کسی را می دیدیم؛ صدقه می دادند که تعبیر خواب، مرگ طرف نباشد!!
القصه دیشب خواب شفاف و عجیبی دیدم.عروس خودم بودم بی آنکه بدانم داماد کیست.. آرایشگر که کارش را تمام کرد ازم پرسید حالا کجا قرارست زندگی کنی؟
گفتم فعلا که فلانجا زندگی می کنم و ناگهان یادم افتاد شوهر دارم... بلند گفتم که" شوهرم چی میشه؟" (توی خوابم انگار کار نامتعارفی نبود که با وجود شوهر؛ عروس شوم).
بعد که کارم تمام شد با "ر" وارد آسانسور شدیم. غمگین بود و چشمان اشکباری داشت. می خواستم ازو بپرسم که چرا ناراحت است که خواهرش با همان حالت مشابه "ر" خودش را به زور وارد آسانسور کرد... چیزی نگفتم...
چند طبقه بالاتر وارد جایی کلاس مانند شدم که تمام زن های فامیلم با رخت سیاه و چهره عزادار نشسته بودند... با خودم گفتم این هم از شانس من؛ روز عروسی ام یک نفر مرده.... می پرسیدم کی فوت شده اما هیچ کس جواب نمیداد... هی از اقوام پیرمان اسم می بردم که فلانی مرده؟ می گفتند نه ... فلانی مرده؟ ...نه....
و بعد هم از خواب پریدم....
به رسم خانوادگیمان صدقه دادم ...
به مادرم فکر کردم که داغ پدر، مادر،همسر و دو پسرش را دیده و دیگر توان داغ دیگری ندارد... به بچه هایم فکر کردم که بسیار به مادر نیاز دارند.... به خواهر هایم فکر کردم که برای نگهداری از بچه هایم ؛ حتی در چند روز ترحیم هم نمی توانم رویشان حساب کنم .... به خواهر های "ر" فکر کردم که از نظرم صلاحیت تربیت بچه هایم را ندارند.... "ر" که به تنهایی در توانش نیست...
الغرض که اصلا وقت مناسبی برای مردن نیست....
تا در تقدیرم چه تقریر کرده باشند...
اگر از من بخواهند بارزترین ویژگی اش را بگویم؛ از انصافش در قضاوت آدمها می گویم... امکان ندارد بدِ کسی را بگویند و او دنبال توجیهی برای آن رفتار بد نباشد... امکان ندارد از بدی کسی بگویند و نگوید باید حرف های او را هم شنید....
با نیمه تاریک خودش ملاقات کرده و می داند هر کداممان بخش های تاریک خودمان را داریم... بیخود دندان به هم نمی ساید و دیو و فرشته از کسی نمی سازد...
روزی چند بار می بوسدم.... نمی دانم دعایم مستجاب شده یا خبر مرگ زودهنگام دوست قدیمی اش؛ تکانش داده...
فکر اینکه شاید فردایی نباشد به طرز عجیبی هر چیز ساده و روزمره را دلچسب و خواستنی می کند.... فکر اینکه شاید فردایی نباشد به طررز عجیبی شادی های کوچک را بزرگ و بغض آور می کند....
این بار که از دست مامان بابات شاکی/ خشمگین/ غمگین/ ناامید و... شدی ؛ یه لحظه مکث کن و بببن چه قدر نسبت به پدر و مادرای خودشون بهترن....
اگه حتی ۲۰ درصد پدر مادرای بهتری بودن؛ بدون که تلاش خودشونو کردن....