از دنیای شخصی ام

۲۷مهر

قبلا هم گفته ام که من فوبی بیماری جنسی دارم. برای همین فکر می کنم حتی اگر در یک خانواده غیرمذهبی و غیر سنتی هم به دنیا آمده بودم؛ حتما ازدواج می کردم یا لااقل تک پارتنر بودم... 

نوه های پسر خانواده مان حالا بزرگ شده اند... دوس دختر دارند و سکس هم دارند! از وقتی میدیدم اینها تند تند کیس عوض می کنند؛ مادام اضطراب داشتم که بیماری جنسی نگیرند. ناگفته نماند که دیگر با آنها روبوسی نمی کردم. به بهانه کرونا و مریضی و بعد حاملگی ؛ به دست دادن اکتفا می کردم. پسرم که به دنیا آمد؛ توی کانال دکتر زنانم نوشتند که بچه یازده ماهه زگیل تناسلی گرفته است و از از استخر و دست دادن (با تعریق) و بوسیدن (از طریق بزاق)هم حتی منتقل می شود. و بشتابید و بشتابید واکسن بخرید و بزنید و الخ....‌

بعد از آن، خوره افتاد به جانم که وقتی بچه را می بوسند؛ بچه مریضی نگیرد! آن قدر زیر گوش خواهر هایم خواندم که برای تمام نوه ها ؛ واکسن hpv خریدیم و زدند. جز دخترم که هنوز ۹ ساله نشده بود....

القصه دو سه باری که درین ده ماه؛ روی آلت پسرم جوش زده؛ تنلرزه گرفته ام و نشخوار فکری کرده ام که مبادا زگیل تناسلی باشد و بعد که خوب شده خیالم راحت شده‌.‌..

حالا که فکر می کنم شاید فانتزی ازدواج با یک پسر خرخون (یکی مث ر) دقیقا ریشه درین فوبی داشته باشد که تمام وقتش صرف درس و تحصیل بوده و وقت هرز پریدن نداشته....

۲۴مهر

 ایده ی دنیای حساب کتاب دار، خیلی قشتگه...

۲۲مهر

قبلا یکی دوسالی می شد که  هر از گاهی  یکجای ثابت توی دهانش آفت می زد... چند بار دکتر رفت  و با شربت رفع شد. حالا یک ماهی می شود که سرش زخم شده... سه بار دکتر رفت.  دو دوره چرک خشک کن خورد و پماد و شامپو  و ازین دست چیزها مصرف کرد‌ اما خوب که نشد تعداد زخم ها هم بیشتر شد... شده اند چهارتا... درد هم می کنند.... کلافه اش کرده اند...  امروز کلمات " زخم های سر" را گوگل کرد.... اتواع مرض ها آمد ... یک عکس که خیلی شبیه زخم سرش بود؛ سرتیتر زخم های سزطانی داشت!!  گفتم این گوگل کارش همین است؛ همیشه بدترین ها را جلوی چشم می آورد... آن سری هم که من عفونت ادرار گرفته بودم؛ با گوگل کردن به این نتیجه رسیده بودم که تومور کلیوی دارم!!

اما گمان نمی کنم هیچ کدام از کلماتم را شنیده باشد... نگاهش خالی شده بود . انگار توی کله ی خودش  غرق رود.... خسته و بی انرژی زودتر از همیشه به اتاق خواب رفت....

من؟ ترسیده ام... هزار فکر به سرم آمده... هزار ترس جلوی چشمم... وسط ترس هایم مچ خودم را میگیرم که بس است تصورات مثبت داشته باش... هی سعی می کنم پیر شدنمان را دقیق و باجزییات تصور کنم... همان جوری که موهایش تماما سپید شده... چروک زیر چشم ها و خط خنده اش عمیق شده.... توی چشم هایش در اثر کهولت سن اشک هست... دخترمان را عروس و پسرمان را داماد کرده ایم... عصر ها دلتنگ نوه هایمان می شویم و زنگ می زنیم شما می آیید یا ما بیاییم؟ با هم دنیا را گشته ایم.... حالا هر صبح توی پارک نزدیک خانه مان پیاده روی می کنیم... حالا که پیر شده ایم دیگر از گرفتن دستم خجالت نمی کشد چرا که بیم افتادن هردو و شکستن دست و پایمان را دارد... حالا که پیر شده ؛ دیگر از من سریع تر راه نمی رود و کندتر شده... 

من ؟ ترسیده ام و هی دارم خدا را صدا می کنم...

۲۱مهر

دیدم خیلی هیجان دارد....دو دفعه قبلی هم گفته ام ارگاسم نمی خواهم.... دارد تلاشش را هم می کند... این بود که برای اولین بار ادایش را درآوردم تا هم توی ذوقش نخورد هم زودتر تمام شود...

۲۱مهر

اینو با تقلب از سریالی که دیدم میگم چون منم بهش رسیدم؛

هر وقت دست از تلاش برای خوشحال کردن هم  برداشتید؛ دارید قدم قدم یا شاید فرسنگ فرسنگ از هم دور میشید...

۱۴مهر

هنوز داغم... هنوز روبه راه نشده ام.... انگار سیلی خورده ام..‌. انگار چیزی را از درونم کنده اند و برده اند... انگار کور بوده ام و حالا بینا شده ام....

 

یاد آن داستان هاروکی موراکی افتاده ام که از قول زنی می نویسد:
"اوایلِ ازدواجمان به چهره ی همسرم در خواب نگاه می کردم. این تنها چیزی بود که آرامم می کرد و به من احساس امنیت می داد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا می کردم. اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ سعی کردم به خاطر آورم. شاید از آن روزی که من و مادر شوهرم، سر اسم گذاشتن روی پسرم بحثمان شد. آن روز دعوای شدیدی بین ما درگرفت، اما همسرم نتوانست چیزی به هیچ کداممان بگوید. او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند.

ازآن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همه ی این ها به سال ها پیش برمی گردد. من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کرده ایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم می خواست. به علاوه، رابطه ی من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت. اما مطمئنم این پایان نگاه کردن های من به چهره ی خوابیده ی او بود!"


از کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم


 

۱۴مهر

آنقدر خسته بودم که می خواستم بی مسواک بخوابم اما یاد دو ساعت قبل که افتادم ؛ زیر کتف های خودم را گرفتم و بلندش کردم... که هعی مراقب خودت نباشی هیچ کس مراقبت نخواهد بود...

 

داشت تعریف می کرد که چه قدر اضطراب های دخترمان شبیه اضطراب های کودکی خودش است.... من که از گریه بی امان "ف"  تا مرز جنون رسیده بودم گفتم "تو هم با این ژن هات"!! گفت پشیمونی؟ گفتم نه. دوباره پرسید. همین طور که لباس ها را اتو می کردم گفتم " با دوتا بچه دیگه برای پشیمونی دیره" . گفت هیچ وقت برای پشیمونی دیر نیست و به انگلیسی گفت هر وقت خواستی می تونی طلاق بگیری!! تیری بود که به قلبم نشسته بود.... گفتم برای نگه داشتنم تلاش نمی کردی؟ گفت چرا.  از تو یکی کمه و من از تو دوتا میخوام....

مکثی کردم و دیدم نه... دلم واقعا ترَک برداشته... گفتم خیلی ناراحتم کردی؛ یعنی چی که هر وقت خواستی میتونی طلاق بگیری؟ به دو از پای لپتاپ بلند شد و آمد کنارم که جلوی بچه چرا فارسی گفتی؛ زشته بچه مشنوه!!   مکثی کردم و نگفتم چه قدر احمقی! اما ادامه دادم که ناراحت حرفت نیستی؛ناراحتی که بچه بشنوه؟؟ گفت شوخی کردم... ببخشید...

آمدم توی پذیرایی تنهایی چای خوردم و یاد تمام دفعاتی افتادم که از آدمها این پیام را گرفته بودم" که برایشان مهم نیستم".... از روزی که هفت هشت ساله بودم و فهمیده بودم تنها فرزند ناخواسته ی خانواده ام... تا روزی که روی پله برقی مترو فهمیده بودم پسری که رویش کراش داشتم و گاهی دور و ورم می پلکید؛ به همکلاسی دیگرم پیشنهاد داده بود... تا روزی که فلان استاد محبوبم؛ در پاسخ به اعتراض من در مورد بدرفتاری اش با یکی از همکلاسی ها؛ گفته بود مجبور نیستی در کلاس ها شرکت کنی.... تا جلسه ی دفاعم که استادراهنمایم به جای دفاع از کارم؛ بهم حمله کرده بود....

 

آخ که تیرش به یک زخم کهنه خورده بود... زخمی که سر باز کرده بود و تیر می کشید و اشکی که بند نمی آمد...

 

۱۰مهر

آنچنان دچار کم خوابی ام که وقتی بالاخره می توانم وسط روز، ساعتی بخوابم؛ به چنان خواب عمیقی فرو می روم که هر بار، هنگام از خواب پریدن، چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم در کجا و  کدام دنیایم.. چند ثانیه ای طول بکشد تا بفهمم روز است یا شب....

۰۵مهر

آیه الدنیا لهو و لعب را برهان  آورد و گفت این دنیا شبیه بازی های واقعیت مجازی است. درست شبیه این بازی ها کالبدمان را انتخاب می کنیم و روی نقطه ای از زمین فرود می آییم. ولی چنان گرم بازی می شویم که یادمان می رود مجاز است. مثل همین بازی های واقعیت مجازی که گاهی از ترس فریاد می زنیم و گاهی بی اختیار دست و پایمان را تکان می دهیم؛ با اینکه  می دانیم واقعیت ندارد...

 

 

سال اول دانشگاه بود که برای اولین بار از طریق یک شعر ( شعری با نام من چرا آمده ام روی زمین؟) با این ایده آشنا شدم؛ ایده ی انتخاب کالبد و خانواده و خلاصه نقطه آغاز ورود به دنیا را...

بعدا هم جایی خوانده بودم در برخی قبایل به افرادی که در قبیله به هر نحوی استثنا(چیزی از نظر ما منفی ) هستند؛ احترام بیشتری می گذارند چون معتقدند روح بزرگی داشته که این کالبد را انتخاب کرده...و این ایده را ستوده بودم...

 

به خودم فکر می کنم و  سعی می کنم روحم را درک کنم... درین خانواده درین نقطه آغاز چه دید که برایش جذاب شد با این کالبد، وارد بازی شود؟درین کالبد چه دیده که خیال کرده بازی را می برد؟ به این فکر می کنم که کجاهای بازی را خیلی جدی گرفته ام؟ 

اگر این بازی است؛ قسمت مادر شدنش برای من باید جایزه ای؛ جان اضافه ای چیزی باشد....سوگ ها و سختی ها و رنج ها یی هم که تجربه کردیم لابد غول ها و مواتع در  هر مرحله است... 

 

به عنوان جمله آخر هم گفت" بازیه آقا ؛ هول نده!" 

 

القصه که تعبیر جالبی است... خیلی از حرص زدن ها و حرص خوردن ها را باطل می کند...

القصه امیدوارم این زندگی  روی سطح hard تنظیم نشده باشد....این کالبد جانش را ندارد...

 

۰۲مهر

قهر با وجود بچه دوم؛ معناشو از دست داده...

این طوریه که به هر علتی با هم سر و سنگین میشیم. بعد انقدر کار زیاده که وسطاش یادت میره خودتو چس کردی و میری باهاش حرف می زنی و کمک میگیری. بعد که بحران حل شد یادت میاد عه من خودمو چس کرده بودم مثلا :))