از دنیای شخصی ام

۱۳شهریور

یکی از زخم های عمیق روانی من؛ مورد بی توجهی قرار گرفتن است... درست مثل زخم عمیقی که روی دست باشد و با کوچکترین لمسی؛ آه و فریاد از نهاد بلند کند؛ آمادگی دارم تا با کوچکترین مورد از بی توجهی زار زار گریه کنم... مثلا اگر کسی سوالم را بی پاسخ بگذارد یا پیامم را دیر پاسخ دهد؛ چنان برایم دردناک است که انگار صراحتا شنیده ام "دوست نداشتنی؛ زیادی و مزاحمم"... و خوب می دانی؟ این جای چاقویی ست که در کودکی خورده ام.....  

۰۹شهریور

بعد از سلام و علیک و یک گفتگوی اولیه؛ چشم هایش روی دستانم دوید و روی انگشتر حلقه ام مکث کرد و بلند شد...  

 

گذاشتم به حساب جذابیت خودم حداقل در برخورد اول :)))

۰۸شهریور

به موها و ریش های سفید شده اش که هنوز در اقلیتند؛ احساس تعلق می کنم... دیدنشان احساس شفقت را درونم می جوشاند.... تا قبل از ازدواجمان، هیچ کدام را نداشت ... حس خاطره مشترکی را دارد که مختص زندگی دونفره مان باشد و فقط به خودمان تعلق داشته باشد....انگار که این تارهای سفید را با هم کسب کرده ایم....مثل مادری که سانت به سانت قد کشیدن فرزندش را دیده؛ مو به مو سفید شدن موهایش را دیده ام....این سفیدی ها، خیالم را قلقلک می دهد و مرا به ۸۰ سالگی اش می برد... فکر دیدنِ آن سالها مرا به شوق می آورد....

 

آه که پیر شدن کنار یکدیگر،  سفری سخت؛ نادر ؛ شیرین و رویاگونه است....

۰۷شهریور

توی بیوی تلگرامش نوشته بود " its all about to be a legend".... دلم می خواست برایش بنویسم " you are already a legend.."...نظر واقعیم بود اما شبیه نخ دادن می شد، ننوشتم.... 

 

چه قدر ازین حرفهای لذتبخش که از ترس سوءتعبیر نگفته ایم و نشنیده ایم....

 

پ.ن: ستاره دنباله دار۳

۰۵شهریور

 

"ف" می خواست سرش را سانروف بیرون ببرد اما از نظر "ر" ایراد داشت! به نظرش نوعی پز دادن است. از آنجایی که او با هر نوع جلب توجهی مشکل دارد؛  این کار یک گناه کبیره محسوب می شود حتی اگر دختر ۵ ساله مان ذوقش را داشته باشد! 

 

_ توی خانواده "ر" اینها وقتی چند ثانیه به تو نگاه کنند؛ بلا استثنا پشت بندش یک سرزنش و انتقاد می آید! حتی همین حالا هم هر بار مادرش چند ثانیه با سکوت نگاهش کند؛ سریع از موهایش می گوید که بیشتر ریخته و شکمی که دارد بزرگ می شود! البته با گویش شمالی و با استفاده از اصطلاح کچلی! اما "ر" خیلی با کچلی فاصله دارد و شکمش هم هنوز تخت است! برای همین می فهمم که با دیده شدن مشکل داشته باشد. حتی وقتی من هم چند ثانیه با تمرکز و از روی محبت به او نگاه می کنم؛ احساس ناراحتی می کند و علتش را می پرسد!!_

 

(یک قوم شناس پیدا شود روی مازندرانی ها تحقیق کند... بر اساس مشاهداتم از چند خانواده مازنی متوجه شده ام که سرزنش و انتقادگری در آنها بیش از حد میانگین جمعیت است)

 

از ماشین پیاده شد و گفت" خودت بران! با این وضعیت من پیاده می روم". درب را باز رها کرد و رفت!! عصبانی شدم و راه افتادم. مسیر کوتاه بود و سرعت کم. "ف" ایستاده بود و سرش را بیرون برده بود. موقع ترمز سر تقاطع نزدیک خانه؛ سر ِ "ف" به عقب خورد و روی صندلی افتاد! گریه نکرد اما حالم خراب شد!  ناراحتی زیاد هم به خشم اضافه شد. موقع وارد شدن به پارکینگ؛ ماشین صفر را به دیوار مالیدم و مقداری از رنگ درب سمت خودم رفت!!  حالا احساس بی کفایتی را هم اضافه کن.... پووووف...

"ر" که رسید با صدای نسبتا بلند و لحن سرزنش باری گفت حواست کجا بود؟؟ فقط نگاهش کردم و رفتم...  

برای گروه ماخواهرا ی واتساپ پیام فرستادم. ماجرا را تعریف کردم و از احساس بی کفایتی ام نوشتم... هر دو از خاطرات مشابه خودشان از ماشین های صفر کلیومترشان گفتند که به ستون زده بودند یا دربش را قُر/غُر  کرده بودند!! کمی احساس بهتری پیدا کردم....

وقتی توی آشپزخانه سرگرم بودم؛"ر" پیامهای واتساپ را خواند! اینبار بدون اینکه بگوید " من رفتم سراغ گوشیت"!!  گفت " تو با کفایت ترینی "! و بغلم کرد...

 

(از همان سال اول ازدواج، رمز گوشی های یکدیگر را داریم... عادت به تفحص نداریم اما هر بار که بخواهیم سراغ گوشی یکدیگر برویم؛ قبلش خبر می دهیم که فلانی گوشیت را برداشتم....‌ البته اعتراف می کنم که خودم هم گاهی بی اطلاع گوشی اش را برداشته ام... ازین خرده جنایت های هم خبر داریم و آن را بر یکدیگر می بخشیم) 

 

حالا دو روز از آن موقع گذشته...هر دو به این نتیجه رسیده ایم که هرگز در حال حرکت نگذاریم که "ف" سرش را از ماشین بیرون ببرد اما نه از ترس جلب توجه که برای سلامتی اش..‌. 

۰۴شهریور

اصطلاح کراش زدن را اولین بار در همین بلاگستان خواندم و معنای دقیقش را از خواهرزاده ی ۱۶ ساله ام جویا شدم!!  منظور را خوب می رساند.... 

الغرض روی آهنگهای فرزاد فرخ کراش زده ام و ازو بابت آشتی دادنم با آهنگ  گوش کردن و البته رقصیدن ، ممنونم!

۰۲شهریور

این مِه

ابری ست زمینگیر شده ؟

یا آهِ سنگینِ بیرون خزیده از دل کوه؟

 

 

میبینی؟ ناخوشم...

۰۱شهریور

درون شما هم یک خواهش درونی وجود دارد که وقتی به کسی می گویید برو؛ برود اما دوباره بازگردد؟؟

۳۰مرداد

دوست داشتنش؛ یک اقیانوسِ آرام و عمیق است.... و من آن ماهی ِ ناسپاس  متولد شده در اقیانوسم که گاهی دلش برای شنا کردن در یک رودخانه ی کوچک و خروشان، پر می کشد..‌‌

۲۵مرداد

نوشتم زندگی غافلگیرت می کند... یک روز بیدار می شوی و می بینی داری رویا یا کابوست را زندگی می کنی.... نوشتم این روزها می ترسم با مرگ غافلگیر شوم..... هر بار که خبرِ مرگ یک جوان را می شنوم؛ به خاطر می آورم که هر آن ممکن است سوتِ ایستگاه آخر را برایم بزنند و از قطار زندگی پیاده ام کنند....

 

داغ های متعددی که روی جگر دارم؛ حسابی حالیم کرده غیرقابل پیشبینی بودن زندگی را و  در حال زندگی کردن؛ الماسی است که زیر تحمل فشار زیاد این "در سوگ نشستن ها"؛ عایدم شده....اغلب در حال زندگی کرده ام و برای مرگ آماده ام .... خوشی ها را با مکث و با همه وجودم مزه کرده ام و نگذاشته ام برای بعدها که حسرتی بخورم و به اندازه کافی تلخی و رنج هم کشیده ام که نفسِ راحتی بکشم که تمام شد....

تنها چیزی که گره ام زده به این دنیا؛ عزیزانم هستند... بیش از همه "ف"  ...سوای احساس حمایتی که باید برایش فراهم کنم؛ دیدنِ بزرگ شدنش لذتی است که هیچ نمی خواهم از کف بدهم.... و خوب تجربه نشان داده که دنیا مسیر خودش را می رود و شاید توجهی به امیال ما برای بقا  نداشته باشد....

 

نوشتم به سرم زده ایمیل "ر" را برایت بگذارم که اگر اینجا ۳ ماه به روز نشد؛  برایش آدرس وبلاگم را بفرستی... 

هنوز مطمئن نیستم کار درستی ست... دوست ندارم خرده گلایه هایم از او؛ بعدها  ازارش بدهد که به اندازه کافی خوب نبوده... می دانم بیش ازین در توانش نبوده...

 

فعلا صبر می کنم به این امید که مرگِ در دم غافلگیرم نکند...