از دنیای شخصی ام

۰۳شهریور

دخترم!

امیدوارم دور و برت پر بشود از آدم های رو راست و بی شیله پیله... اگر چنین فردی به پستت خورد؛  مثل مهر بگذار و مثل تسبیح برش دار.... اگر کسی را پیدا کردی که اهل بازی دادن نبود؛ طوافش کن... 

۰۳شهریور

چیزی را با این محتوا به نقل از افلاطون نوشته است:

که کار دل دوست داشتن است؛ اگر کسی را با دلت دوست داشتی که اتفاق عجیبی نیافته است! مثل چشم که کارش دیدنش است. اینکه چشمت چیزی را ببیند که اتفاق عجیبی نیافتاده است. به نقل از افلاطون گفته با عقلت که عاشق شدی؛ آنوقت اتفاقی حادث شده است ... اتفاقی مهم ..‌. 

۰۳شهریور

 آدم ها وقتی می روند سراغ فال گرفتن که آرزوی چیزی را داشته باشند... یکی آرزوی گشایش دارد؛ یکی آرزوی ثروت؛ یکی آرزوی عشق ...
هر کس تو فالش دنبال چیزی می گردد که ندارد و می خواهد.‌‌‌.. مثل" مژده دوستم دارد"
آدم های ناامید فال می گیرند؛ آدم های خسته؛ آدم های کم تحمل...انگار به یک نشانه احتیاج دارند تا قدرت ادامه پیدا کنند...
 

آدم است دیگر.... به امید زنده ست..‌

۰۳شهریور

توی حافظه ام، یک آرشیو از خنده های آدم هایی که می شناسم؛ دارم.
اولین چیزی که در آدم ها توی ذهنم می ماند؛ خنده هایشان است. خنده های دندانی و غلیظشان؛ همانهایی که اغلب صدادار است و فرم صورت را به هم می ریزد...
من از آدم هایی که به راحتی به خنده می آیند؛ خوشم می آید... پیششان احساس امنیت می کنم... از خنده های غلیظ نزدیکانم؛ عکس کم ندارم. باید شروع کنم به عکاسی از قهقه های عزیزانم.... باید شروع کنم یک آرشیو عکس بسازم و اسمش را بگذارم خنده... بعد که یک روز حالم خوب نبود؛ بروم دانه دانه عکس ها را نگاه کنم... حتما حال خوب کن می شود...‌
باید ازین خنده هایی که فرم صورت را به هم میریزد زیاد عکس بگیرم؛ از همانها که تمام چروک های دور چشم را نشان می دهد؛ از همانها که تمام دندان ها و گاها زبان کوچکه را هم نشان می دهد؛ از همانها که  وقتی عکس خودشان را میبینند؛می گویند خوب نشد؛ یکی دیگر بگیر..‌‌.
نمی شود بهشان ایراد گرفت؛ نمی دانند خنده های از ته دلشان ؛ دواست...

۰۱شهریور

با هم به صلح رسیده ایم. از حساسیت های هم خبر داریم؛ از زخم های هم. دست روی زخم های هم نمیگذاریم؛ در عوض جایش را می بوسیم.
از تاریکترین بخش های زندگی ام و خانواده ام با خبر است؛ از تاریکترین بخش های زندگی اش و خانواده اش با خبرم. درک کرده ایم هم را. بخشیده ایم همدیگر را ... از تاریکی های هم گذر کرده ایم؛ به روی هم نمی آوریم ... پذیرفته ایم همدیگر را .‌..به نظرم  این بخش رابطه مان ؛ از بهترین بخش هاست‌.
مدت هاست با هم دعوا نکرده ایم؛ بحث چرا ..‌.  او مرد صلح است؛ اهل جنجال نیست؛ من هم نیستم...  هر چه میگذرد بیشتر همانی می شود که می خواهم... او اما انگار همیشه راضی است ... من پیچیده ترم انگار...
 از حساسیت هایش نظم است؛ چیزی که من در آن ضعیفتر از اویم؛ اما باز هم مدارا می کند؛ یا خیلی نرم خواسته اش را می خواهد.‌‌.. از کجا پیدا کردم او را ؟  شانس آورده ام؛  یک جنتلمن واقعی است .... 
خیلی دیر عصبانی می شود؛ این از نقاط قوتش است که گاهی آزارم می دهد... یادم می آید توی هتل تفلیس که یک نیمروز آب قطع شد؛ من حسابی جوش آوردم و رفتم با پذیرش هتل بحث کردم؛ او عصبانی نشده بود؛ تازه سعی داشت من را هم آرام کند!!!
او بی آزار است،  دلم می خواهد " اشداء علی الکفار" باشد؛ " رحماه بینهم" که هست.
خوب پول در می آورد؛ خوب هم خرج می کند. می گوید عشق می کنم برایت پول خرج میکنم؛ این سخاوت هم از خوبی های بیشمارش است که قدرش را میدانم.‌‌..
توی تربیت بچه؛ قبولم دارد؛ کامنت هایم را می پذیرد ، به کار می بندد..‌ خیلی مسئولیت پذیر است... توی پدری کردنش هم ....
از تمام خواستگاری ها و ملاقات هایش، قبل از ازدواجمان؛ برایم تعریف کرده است... می دانم همه اش را بی کم و کاست گفته است... مرد صادقی است... گفته بود جور نمی شد؛ به دلم نمی نشستند؛ در یک مورد که توی بیست سالگی عاشقش شده بود؛  حتی با طرف مطرح نکرده بود؛ چون هیچ جوره هماهنگ نبودند...  خدا رو شکر که هماهنگ نبودند...۳۱ سالگی اش؛ ازدواج کردیم. گفت از ۲۷ سالگی احساس تنهایی می کردم؛گفت دلم شکسته بود ازینکه ازدواجم جور نمی شد!  گفتم خدا تو رو کنار گذاشته بوده است؛ برای خودم‌.
کاش یادم نرود که چه قدر خوب است؛ چه قدر نایاب است؛ کاش یادم نرود چه قدر از خواسته هایم را کاور کرده... کاش یادم نرود چه قدر شبیه مرد آرزوهایم است... کاش ناسپاس نباشم؛ نشوم... کاش قدرش را بدانم .... کاش آن فانتزی ام محقق بشود... همانی که با او پیر شده ام؛ همانی که بچه ها و نوه هایمان آمده اند خانه مان؛ همانی که او روی مبل نشسته  و دستانش را روی دسته های مبل گذاشته ..‌ همانی که جلوی همه پیشانی اش را می بوسم... کاش کنار هم پیر بشویم؛ عاشقانه و دوستانه نه از سر مصلحت و اجبار ...

۳۱مرداد

 برای من جنس دلتنگی از درد است؛ از ناکامی است... 

من نمی توانم با یاد کسی شاد باشم؛ من همه اش را می خواهم؛ وقتی یاد کسی بیافتم و دوستش داشته باشم و نباشد؛  ناشادم... من اهل خاطره بازی نیستم... یادگاری ها را مرور نمی کنم بس که دردم می آید... من حتی توی خانه ام عکس عزیزان از دست رفته ام را نگه نمی دارم...  

من نمی توانم با یاد کسی شاد باشم؛ من همه اش را می خواهم ...

۳۱مرداد

بعضی وقت ها باید خود خدا روی زمین هبوط کند و نگذارد بعضی اتفاقات بیافتد... 

۳۰مرداد

دیدی بعضی لحظه ها ؛ بعضی اتفاقا؛ انقدر خوبن که غیر واقعی به نظر می رسن؟

تجربه دخترم برای من گاهی، همین طوره. انقدر خوب که غیرواقعی به نظر میرسه... انقدر خوب که رویا به نظر می رسه ... 

۳۰مرداد

کاناداست. گفت چند وقت پیش دلم برای صدای خنده های فلانی تنگ شده بود.

گفتم: بهش پیام بده بگو. روزش را می سازی. گفتم توی این کرونا و تنهایی آدم ها اینکه یک نفر آن سر دنیا یادت بیافتد؛ تازه یاد خنده هایت بیافتد؛ مثل یک معجزه است؛ باور کن‌.

۲۹مرداد

از دست دخترم؛ گاهی شبیه زوج های مجردِ بی مکان می شویم! همان قدر بینوا!