از دنیای شخصی ام

۱۳مهر

سوالاتی که باید جوابشان را پیش از مرگ بدهم؛

لذتی هست که بخواهم تجربه اش کنم و نکرده باشم؟

اعترافی هست که باید بکنم و نکرده باشم؟ 

حرفی هست که باید بگویم و نگفته باشم؟ 

دوستت دارمی هست که باید بگویم و نگفته باشم؟

کاری هست که باید انجام بدهم و انجام نداده باشم؟

دلم برای چه چیزهایی تنگ خواهد شد؟

هیچ آب از آب تکان خواهد خورد؟

مرا با چه چیزی ،به چه چیزی،  یاد خواهند کرد؟

دل کندن از کدام وابستگی هایم برایم سختتر  است؟

اگر اختیار و انتخاب داشتم؛ کدام را انتخاب می کردم؛ رفتن را یا ماندن را؟

اگر بهم می گفتند می توانم قبل از مرگم؛ جایی را در طول زمان در گذشته و آینده ببینم؛ چه زمانی را انتخاب می کردم؟

برای هر کدام از عزیزانم؛ در لحظه وداع ، آرزویم چیست؟ 

به سبک فلان فیلم؛ اگر بهشت ، زندگی کردن ابدی در یکی از بهترین لحظات زندگی ام باشد؛ کدام لحظه را انتخاب خواهم کرد؟ 

بدترین لحظه زندگی ام کدام بود که پیش خدا گریه و گلایه بکنم؟

با همین تجربه، اگر دوباره متولد می شوم؛ زندگی ام چه فرق هایی داشت؟پشیمانی هایم چیست؟ بهترین تصمیماتم کدام بود؟ پیش از مرگم؛کدام کتاب را  به دخترم توصیه کنم که حتما بخواند؟کدام فیلم را حتما ببیند؟ کدام خیابان را حتما قدم بزند؟ کدام شعر را از بر بکند؟ چه چیز را حتما زندگی بکند؟

 

سوال اول و ششم اشکم را درآورد...

 

پ.ن: شاید بعدا این لیست را کاملتر کنم... 

 

 

۱۳مهر

چهل و یک ساله و مجرد بود. با ثروت زیاد. فقط ده میلیارد توی بورس داشت. بی عشق سر می کرد. گفته بود اوایل ازینکه مخ دختری را بزنم ؛:نازش را بکشم و بعد با او بخوابم؛ لذت می بردم. حالا حوصله آن را هم ندارم. کرونا گرفت و با وجود این ثروت، به بیمارستان دولتی رفت! 

حالا خبر از دنیا رفتنش را شنیده ایم. تکان دهنده ست... 

۱۳مهر

نوشته بودم اگه کاری کنی که از خودش بدش بیاد؛ روی اولین کسی که بالا میاره، خودتی!!

تازگی ها یک مطلب علمی خواندم مبنی بر اینکه آغلب افرادی که وارد یک رابطه موازی می شوند؛ احساس ارزشمندی شان آسیب دیده است! به عبارتی وارد رابطه موازی می شوند که حس خوبی از خود پیدا کنند. 

۱۳مهر

آن وقت ها دبیرستانی بودم. برای یک پروژه درسی باید با معلم ها مصاحبه می کردیم. سوال من این بود که چه چیزی باعث می شود زوج هایی که با عشق ازدواج کرده اند؛ از هم جدا شوند؟

ازدواج که کردم سوالم تغییر پیدا کرد به اینکه ؛ چه چیزی باعث روابط فرازناشویی می شود؟

بعدها سوالم این شد؛ چه چیزی باعث می شود زوج ها؛ سالهای طولانی کنار هم بمانند؛ و با علاقه بمانند؟

۱۲مهر

دیگه جوری شده که ، افرادی که هیچ آثاری در فضای مجازی ازشون وجود نداره؛ یا خودشون یک دفعه از تمام سوراخ سمبه های فضای مجازی محو میشن؛ برام ترسناکند!

 

۱۲مهر

 یکی از مهارتهای مهم زندگی مشترک، بلدی ِ خنک کردنِ دلِ یاره! تو رو به روح پدرت برو یادش بگیر!

۱۱مهر

خلقم پایین است. انقدر که می توانم چندساعتی برای وحشتی که صبح ِ سحر توی صورتِ برادرزاده یازده ساله ام دیدم، گریه کنم. وحشت از اینکه تنها مانده باشد. دو روزی است منزل ماست. با دخترم توی اتاقش خواب بودند. او روی تخت؛ دخترم روی تشک‌. دخترم تمام دیشب را دل درد داشت و نیمه شب روی تخت ما خوابش برد.  برادرزاده ام بیدار شده بود و خودش را تنها توی اتاق پیدا کرده بود‌ . با وحشت وارد اتاق خواب ما شد. من بیدار بودم.

اضطراب دارد. ناخن هایش همیشه از اضطراب جویده است. می ترسد تنها بماند؛ هم به خاطر فیلم های ترسناکی که با برادربزرگترش یواشکی دیده اند؛ هم به خاطر تجربیات کودکی اش. 

الان می توانم یک نصفه روز گریه کنم؛ برای جوانمرگ شدن پدرش؛ برای تمام داستان های تراژیک دنیا؛ برای ترسم از آینده عاطفی اش؛ برای غصه ام از تجربه وحشت از تنهایی اش... برای ترسش از تنها ماندن.‌‌..

 

۱۰مهر

بعضی وقتا یه چیزایی می خونم و میشنوم که به نظرم خیلی بی نقص میاد؛ گاهی هم انقدر اصل مطلب را خوب ادا می کنند که ذوق و تعجب می کنم. 

مثلا دیشب یک بیت شعر خواندم که واقعا تحسینم را برانگیخت:

چه آتشی؟ که برآنم بدون بیم گناه 

تو را بغل کنم و .... لااله الاالله 

 

یا آنجایی که امپراطور کوزکو از قول مسئولین می گوید:

ماتحت آریایی خیلی بیشتر ازینا کشش پارگی داره! 

 

هرچه قدر هم موضوع مطرح شده؛ غمگین باشد، مشاهده این توانایی برای بیانِ حقِ مطلب، برای من احساس شعف را زنده می کند! 

 

 

۰۹مهر

این لایک و دیسلایک های وبلاگم مرا به فکر فرو برده است. وبلاگی با این مختصات (بدون مشخصات فردی و گمنام)  درست کرده ام که راحت بنویسم.آدرسش را هم به هیچ آشنایی نداده ام که بدون سانسور بنویسم. که درگیر فکر و حرف این و آن نشوم.  وبلاگ است دیگر؛ می ماند! خانه ام هم آتش بگیرد این محفوظ است. گذاشته ام بعد ها که دخترم بزرگ شد؛ وقتی که پیر شدم؛ شاید هم دمِ مرگم آدرسش را به دخترم بدهم. به این امید که برایش جالب باشد مادرش توی سالهای مختلف زندگی اش؛ چه طور فکر می کرده؛ مسائل را چطور می دیده و زندگی را چه طور تجربه می کرده است.  به این امید که ناگهانی نمی میرم. از ۱۸ سالگی وبلاگ داشتم. یک وبلاگ ده ساله داشتم که آرشیوش توی لپتاپم هست.چهار سال ننوشتم و حالا دوباره شروع کرده ام.

به خودم آمدم دیدم حواسم جمع شده است به لایک و دیسلایک کسانی که نمیشناسمشان. ترسیده ام روی آزادی ام روی نوشتنم اثر بگذارد. شاید این آپشن را حذف کنم. 

داشتم فکر می کردم نوشته های دیگران را لایک کرده ام اما هیچ وقت دیسلایک نکرده ام. آن هم نوشته هایی به سبک یادداشت های خصوصی را که قرار نیست به هیچ جای دنیا بربخورد!

دوست تر داشتم؛ به جای دیسلایک، کامنت میگرفتم. خوب است یک نفر از بیرون نگاهت کند و بی غرض اطلاعاتی در اختیارت قرار دهد. دیسلایکِ بدون کامنت خیلی مبهم است.

۰۹مهر

 باشعور است. همیشه حواسش به ارگاسم شدنم هست. انقدر با او صمیمی هستم که راحت از او سکس بخواهم. پایه است؛ حتی اگر خودش ارگاسم نخواهد. 

اما کم هم پیش نیامده که بخواهیم برنامه داشته باشیم و بچه انقدر دیر به خواب رفته باشد که کلا قیدش را زده باشیم و نقطه آزار دهنده برای من دقیقا همینجاست! اینکه برعکس آنچه در فیلم ها دیدم که اغلب زنها از خستگی خوابشان می برد و برنامه کنسل می شود؛  این " ر" است که از خستگی بیهوش می شود!! 

دیشب هم این ماجرا تکرار شد. صبح زود فیلش یاد هندوستان کرد! اینبار من بودم که پایه نبودم!