از دنیای شخصی ام

۰۷آبان

وقتی می خندد گوشه چشمهایش چروک می شود و این خواستنی ترش می کند. راحت به خنده می آید. با دهان باز و قاه قاه می خندد. گاهی از خنده، اشک از گوشه چشمش سرلزیر می شود. گاهی هم از شدت خنده دو دستی روی پاهایش می کوبد. مگر ازین جذابتر هم می شود؟ نمی توانم این لحظات را ببینم و محوش نشوم. نمی توانم او را در این حال ببینم و نخندم. نمی توانم او را در این حال ببینم و جای دیگری را نگاه کنم‌. 

 

فصل امتحانات که می شود، ماتم میگیرد که چطور نمره بدهد که عادلانه باشد؛ که چطور التماس دانشجوهایش را بشنود و بی تفاوت باشد و در عین حال در حق کسی بی عدالتی نکرده باشد. طفلکم از مسئولیت پذیری زیاد رنج می برد؛ چطور می شود دوستش نداشت؟

 

۲۲ ام این ماه ۴۱ ساله می شود. فاصله سنی مان را دوست دارم. مهربانی و گذشت بیشتری از او نصیبم کرده است. پختگی و آرامشش مثال زدنی است البته به جز مواردی که اضطراب بر او مسلط شود. در قلبش هیچ جایی برای کینه ندارد. گاهی فکر می کنم زنهای دور و برش اگر حتی حدس می زدند؛ چه قدر خوب است، دست از سرش برنمی داشتند!

پروفایل نیازهایمان خیلی بهم شبیه است. این را وقتی فهمیدم که تست نیازهای گلاسر را از او گرفتم. نیاز اول هر دویمان؛ نیاز به عشق بود، و بعد به ترتیب نیاز به تفریح،آزادی ، قدرت و بقا!  دقیقا نیازهای چالش برانگیز برای ازدواج در هردو یمان کم است. البته اعتراف می کنم که شدت نیاز به قدرت در او از من بیشتر است که آن هم چالشی برایمان نشده است. هیچ وقت جنگی برای اثبات برتری بینمان درنگرفته است. 

 

وقتی باکرگی ام را ازم گرفت ، دست هایش را مشت کرد و تکان داد و پیروزمندانه گفت:

!Now I am a man

وقتی ازدواج کردیم سی و دو ساله بود. دختربازی نکرده بود. که ای کاش کرده بود. پوست انداختم تا ظرافت های برخورد با خانم ها را یادش بدهم. هنوز هم دارم پوست میاندازم.  همزمان هم درس خوانده بود و هم کار کرده بود. وقتی برای این دست شیطنت ها برایش باقی نمانده بود. به علاوه که مسئولیت پذیری زیادش نگذاشته بود بی قصد ازدواج، مخ دختری را بزند! گفت هر بار به آخرش که فکر می کردم؛ قیدش را می زدم! طفلکی او هم مثل خودم زیادی عاقل بوده است و سرش کلاه رفته!!

 

از همان جلسه اول خواستگاری،  همه حواسم را جمع کرده بودم که اگر کوچکترین تکبری در او دیدم؛ ردش کنم. چیزی که دیدم فقط تواضع بود. وقتی که برای صحبت بیشتر به اناقم رفتیم؛ پیش دستی میوه ها را برای کمک از دستم گرفت و همانجا اولین روزنه در قلبم برایش باز شد!

 

یک مرد تیپیک اهل خانواده است. وقتی بچه دار شدیم گفت:

Now we are a familly

از نظر من ، ما قبل از بچه دار شدن هم یک خانواده بودیم. ولی او بچه دوست داشت، آن هم سه تا!! به خاطر من کوتاه آمده و به دو تا راضی شده.‌‌.. برای بچه دار شدن، به سن خودش اشاره می کند که هی دارد بیشتر می شود... فقط همین... بدون هیچ اصراری...‌ جنتلترین  مردی که توی عمرم دیده ام ؛ هموست‌.

 

هیچ وقت نشده؛ در جا بهم " نه" بگوید. همیشه میگوید بگذار ببینیم چه می شود و البته که شدن حرفم را واقعا بررسی می کند.آخرین موردش این بود که خواستم مبل های راحتی را عوض کنیم. نگفت نه!با اینکه می دانستم از نظر او  ضرورتی ندارد اما؛ حتی یک نصفه روز هم برنامه اش را خالی کرد و  رفتیم دنبال مبل دیدن. انقدر که خودم به این نتیجه رسیدم که لازم نیست. با نظراتم که مخالفت نمی کند؛ کِرمم می نشیند سر جایش!!

 

غذای مورد علاقه اش را که درست می کنم، صبر می کنم و نگاهش می کنم تا اولین قاشق را بخورد. اگر ابروهایش بالا برود؛ یعنی عالی است بهتر ازین نمی شود‌. اگر ابروهایش بالا نرود و سرعت خوردنش بالا باشد؛ یعنی خوشمزه است. و اگر لفت بدهد  می فهمم خوشش نیامده! توی سیستم خانوادگی شان از تعریف و تحسین خبری نیست. باید از همین زبان بدن بفهمی چه چیز را دوست دارند!! بلد نیست زبان بریزد؛ که ای کاش بلد بود.

ازینکه سکسش به تعویق بیافتد، عصبی نمی شود، می گوید من قدرت تحملم بالاست! نمی داند چه قدر بی تابی برازنده یک مرد است؛ نمیداند چه قدر جذابترش می کند...لا اقل برای من! 

 

اخیرا رفتارهایش را تغییر داده است؛ تلاشش را می بینم... انگار نارضایتی هایم را فهمیده و احساس خطر کرده .‌‌‌.. دیشب توی ماشین، دستم را گرفت و با آهنگ عاشقانه ای که پخش می شد؛ همخوانی کرد!! ناباور بودم. خوشحال و شوکه !! 

دو سه روز پیش وقتی می رقصیدم؛ شروع کرد به رقصیدن با من!! نابلدانه می رقصید و من می خندیدم. هم یاد جشن عقدمان افتادم که برای اولین بار با هم رقصیدیم و من از نابلدی اش زدم زیر خنده_ مثل آدم آهنی خیلی خشک دست و پایش را تکان می دهد_ هم از خوشحالی! 

باورم نمی شد؛ هنوز هم هضمش نکرده ام؛ این مردی که یک خنده تحویلم می داد و بی مکث  و بی تفاوت از رقصیدنم رد می شد؛حالا داوطلبانه آمده بود و  و با من می رقصید!!

 

بهترین اتفاق زندگی ام، اوست. با او به دفعات زیاد احساس خوشبختی کرده ام و تک و توک هم احساس بدبختی! و این خوش شانسی است ... خوش شانسی ست..‌.

 

۰۷آبان

واقعیت

یتیمی است تنها مانده

بی یاور...

و بی بهره از زیبایی

من فریب می خورم

بیش از تو ؛ از خودم

و از دور برای او دست تکان می دهم...

 

۰۷آبان

روی دیگر دوست داشتن، بخشودگی است...

 

۰۶آبان

همین را می خواستی؟  دیگر نه اثری از میل به بوسیدن های مکرر در من باقی است؛ نه تمایلی به همآغوشی.‌‌‌.. این خواب نیمروز؛ همه اش را پراند!!

حالا برو پی ِ همان مقاله ریجکت شده ات!!

کاش توی آن ۲۵ سال درس خواندنت؛ ۲ واحد، درس در حال زیستن و غنیمت شمردن آغوش را هم پاس کرده بودی..‌.

 

۰۶آبان

می گویند حافظه و خُلق خیلی به هم مرتبط اند. یعنی مثلا خلق پایین باعث می شود بیشتر خاطرات متناسب با آن _ خاطرات غمگین_  از حافظه بازیابی شود.

من هم لابد به طبَع سندرم pms ام است که الان مودَم انقدر پایین است و هی یاد چیزهای گریه آور می افتم!

یک مستند در مورد ترامپ و بایدن بود که از منوتو پخش می شد. یک جایی بایدن داشت به یک خانواده سوگوار تسلی می داد. می گفت بالاخره روزی می رسه که یاد آن عزیز از دست رفته، به جای اشک بر چشمانتان؛ لبخند روی لبتان می نشاند...

در مورد خودم که مرور می کنم؛:آن روز نرسیده ... یادشان نه اشک به چشمانم می آورد و نه لبخند بر لبم ... به خاطراتشان اجازه نمی دهم توی ذهنم بدوند ... اگر هم لبخندی زده ام تصنعی بوده و برای تسلی مادرم... تصنعی بوده برای فرار از حرف زدن بیشتر در موردش....لبخندی هم اگر بوده  برای فرار بوده .‌‌..

آخ که من از همه چیزهای تراژیک متنفرم....

۰۵آبان

من خودمحور و خودخواهم. من چشمم را روی حقایق آزار دهنده می بندم. من موقع پخش اخبار؛ هندزفری در گوش؛ جلوی آینه آهنگ " می خوامت میثم ابراهیمی "  ریپیتوار گوش می دهم و میر قصم.

من برای اینکه یادم برود دنیا چه جای کثافتی است؛ چشم و گوشم و را می بندم و همه حواسم را متمرکز می کنم که زیباتر برقصم! 

۰۴آبان

مجرد بمون. من اینو بهت میگم چون وقتی جوونی و عاشق، فکر می کنی تجربه تو یه استثناست.  شاید پدر و مادرایی رو دیدی که در تخت های جدا می خوابن، بعد در اتاقهای جدا..زوج های پیری رو می بینی که با هم دعوا می کنن  و شاید اصلا با هم حرف نمی زنن. اما توی این سن هیچ وقت فکر نمی کنی یه روز خودت همین خواهی شد... ولی میشی .. که این به اندازه کافی بده اما ازون بدتر؛  درجه  احساس شکست توه  وقتی اونی که تو رو بهترین می دونسته؛ علاقه مندیشو به تو از دست میده، این واقعا چیزی رو از درون تو می کَنه و جدا می کنه ... تقریبا مثل یک جراحی..و تو اون موقع واقعا حیران میشی که آیا هرگز ممکنه ؛ باز هم  احساس کامل بودن کنی...

 

دیالوگی از سریال master of sex. 

این حرفها کابوس منه.... واقعا کابوس منه ..‌. 

 

۰۴آبان

بعضی وقتها  شبیه یک گربه زخمی می شوم؛ زودرنج و وحشی!!

این جور وقت ها، می روم سراغ نوت موبایلم و تاریخ آخرین پریودم را چک می کنم و میبینم بعله ! نزدیک است...

۰۴آبان

۱. آهنگ "یه دختر دارم شاه نداره" را زیاد برایش می خوانم. این آهنگ را دانلود کرده ام و گاهی دو تایی با آن می رقصیم‌. حالا دیگر تقریبا آن را حفظ شده است. اوایل ازمن معنای قسمت قسمتش را می پرسید.جدیدا می پرسد پس شما منو به کی میدید؟!!  هر بار می گویم به کسی که تو دوستش داشنه باشی، کسی که مهربان و با انصاف باشد؛ او هم تو را دوست داشته باشد و با تو خوشرفتاری کند. هر بار می گوید آهان.

 

۲. انیمیشن سیندرلا را که دید؛ گفت مامان دعا کن من وقتی بزرگ شدم یه شاهزاده پیدا کنم. شاهزاده خیلی مهربونه. گفتم باشه دعا می کنم. گفت تو چرا با شاهزاده ازدواج نکردی؟ گفتم بابا شاهزاده منه دیگه. من بابا رو دوست داشتم. گفت خوب.

 

۲.کیک تولد چهارسالگی اش را که خواست فوت کند؛ گفتم یک آرزو کن. گفت آرزو میکنم که زودتر بزرگ شم. گفتم می خواهی بزرگ شوی که چی بشه؟ گفت دلم می خواد زودتر شوهر (ش او ه َ ر) کنم!!

 

۳. یکبار که گفته بود دلم می خواهد ازدواج کنم و من پرسیدم چرا؟ گفته بود " چون خوش میگذره"!!

 

۴. امشب ورژن آخرش را نشانم داد. موقع خواب گفت مامان امیر حسین وقتی بزرگ بشود چه شکلی می شود؟ گفتم خوشگل می شود. گفت من چی؟ گفتم معلومه! گفت امیرحسین هم وقتی بزرگ شود ازدواج می کند؟ گفتم اره. گفت با کی؟ گفتم با هر که دوست داشته باشد. گفت به نظرت دلش می خواد با من ازدواج کنه؟ گفتم چرا؟ مگه تو دوست داری با او ازدواج کنی؟ با بغض گفت اره از بچگی دوست داشتم!!!! گفتم حالا بخواب شاید بزرگ شوی نظرت عوض شود. گفت باشه و خوابید‌.‌‌..

 

هم به شدت خنده ام می گیرد، هم می ترسم؛ این حرفها خیلی بزرگتر از دهانش است...

۰۳آبان

وقتی مضطرب می شود؛ تحمل کردنش واقعا سخت می شود. ماجرای تلفن امروز و اضطرابش مرا پرت کرد به خاطره یک هفته قبل از عروسیمان.  چیزی که باعث شد با عصبانیت زودتر مکالمه را تمام کنم و وسط خداحافظش گوشی را قطع!!

شب جشن عقدمان، در راه بازگشت از تالار و بوق بوق توی مسیر، پسرعمویم جلویش را گرفت و با اصرار از ماشین پیاده اش کرد و دستش را گرفت که برقصاندش. آقای دکتر هم ، هم اُفت کلاسش بود رقصیدن کنار خیابان و هم نابلد. آن شب چیزی نگفت تا یک هفته قبل از عروسی‌. تلفنی حرف می زدیم و دائم با اضطراب تعداد مهمانها را چک می کرد ؛ چندین بار اطمینان جویی می کرد که کسی کنار خیابان نگه ندارد؛ که کسی او را از ماشین پیاده نکند، که کسی جلوی درب منزمان صدای آهنگ را زیاد نکند، که کسی آنجا کف و سوت نزند... هی می گفت و می گفت..‌ هی اعصابم خرد می شد و اطمینان می دادم... یادم می آید تلفن را که قطع کردم پقی به گریه افتادم .

 

جالب است ما آدم ها شبیه فنر هستیم. فشاری که بهمان وارد می شود؛ بالاخره بیرون می زند؛ یا هفت ماه بعد، یا ۹ سال بعد یا هر وقت که زورمان برسد تا آن فشار را تخلیه کنیم..