هر اتهام، فقط تا آنجا که مصداق دارد می تواند انسان را جریحه دار کند.
آرتور شوپنهاور
برای اولین بار خرما را دستت می دهند و می گویند بخور ببین چه شیرین است؛ گاز می زنی و می فهمی شیرین یعنی این. بعدا هر خوراکی جدیدی که دستت بدهند و بگویند شیرین است؛ می دانی در مورد چه حرف می زنند...
مثل طعم هاست، باید تجربه اش کرده باشی تا بفهمی اش... درد را می گویم ؛ از هر نوعی اش... باید تجربه کرده باشی اش تا دیدنش؛ خواندنش؛ شنیدش حتی تصورش؛ بتواند اشکت را دربیاورد...
من اما هیچ فکر نمی کردم روزی سوگوار تجربه نکردنی هم بشوم... شدم... ابری شدم...بغضی شدم ... بارانی شدم... دردش فرق دارد ..
امروز اولین قصه اش را نوشت! بله دقیقا نوشت؛ آن هم در سن چهار سال و دو ماهگی!!
همین طور که سرگرم مرتب کردن خانه بودم؛ آمد کاغذ خواست و گفت می خواهم قصه بنویسم. جدی اش نگرفتم ، یک کاغذ به او دادم و سرگرم کار خودم شدم. بعد از پنج شش دقیقه آمد و کاغذ را دستم داد و گفت قصه ام را بخوان. روی کاغذ منحنی های متعدد و کوچکِ اُهم شکل کشیده بود. گفتم می شود خودت برایم بخوانی؟ کاغذ را دستش گرفت و نگاهش کرد و شروع کرد به تعریف کردن:
بهش گفتم همه ما آدم ها، یک دیو و یک فرشته درون داریم. گفتم اینکه طرف مقابلت کدامش را نشانت دهد؛ خیلی به رفتار تو وابسته است.در حالت معمول که مشکلات هوار نشده باشد بر سر طرف، رفتار و کلام ماست که تعیین می کند فرشته بیدار شود یا دیو. گفتم از طعنه و کنایه زدن به آدم ها دست بردار و بگذار با خوی فرشته شان با تو تعامل کنند.
بیست و چند ساله است و فکر می کند از زندگی عقب مانده است. زود عصبانی می شود و هیچ کسی را به تخمش هم حساب نمی کند. بار چندم است که در محل کارش، درگیری پیدا می کند. بار چندم است که سر همین درگیری ها شغل عوض می کند.
وقتی داشت از رنج هایش حرف می زد؛ با آن چهره جدی و عبوسش؛ با آن ریش پرپشت و شانه های فراخش ، ناگهان گریه کرد...آنهم گریه ی های های...
خیلی متاثر شدم...
شما را انذار می دهم از تحقیر یکدیگر!
احساس حقارت؛ دیو درون آدمها را بیدار می کند...
گاهی وسوسه می شوم نقش بازی کنم. مثلاً پیام فلانی را ببینم و از عمد دیر باز کنم ، یا استوری فلانی را با گوشی همسرم ببینم نه با گوشی خودم؛ که مثلاً حالی طرف کنم برایم محلی از اعراب ندارد اما خودم می دانم که دارد ، حالا شده ذره ای.حداقل، انقدر اهمیت داشته که فکر بازی درآوردن را برایم زنده کرده است.
اغلب تسلیم این وسوسه نمی شوم یا لااقل الان موردی یادم نمی آید ... این بازیهای حقیرانه را نمی پسندم.
هر بار به خودم یادآوری می کنم چه قدر این واقعی بودن نایاب است... هر بار به خودم یادآوری می کنم کیف شبیه خودم بودن را... . هربار به خودم یادآوری میکنم این کمیاب بودن را و از درون احساس رضایت می کنم...