از دنیای شخصی ام

۲۴آبان

چند ماه پیش یه پیام تلگرامی اومده بود در مورد فلان قبیله سرخپوستی یا نمی دونم چی چی. نوشته بود وقتی یه فردی از قبیله اشتباه می کنه، همه دورش جمع میشن و دونه دونه ویژگی های مثبتش رو بهش یادآوری می کنن. تا اون ، خودشو با اشتباهش یکی ندونه!

 

مدتها پیش، یه پیام دیگه هم خونده بودم که  نوشته بود تو فلان قبیله، وقتی یه نفر از نظر نُرم در اقلیت باشه؛ مثلا کوتوله باشه یا همجنس خواه یا هرچیزی که فراوانیش کمه؛ بهش احترام بیشتری میذارن، چون معتقدن اون روح بزرگی داره که این کالبد رو انتخاب کرده!

 

چه قد خوبن! دلم میخواد برم تک تکشونو بغل کنم بگم لطفا منو به همقبیلگی خودتون بپذیرید!!!

۲۴آبان

نوشته است " فرد حس می کند چیزی را گم کرده است؛ که هیچ وقت آن را نشناخته است".

در توصیف افرادی  این را نوشته است که که شاید  در کودکی با آنها بدرفتاری نشده باشد؛ ولی محبت و توجه کافی را هم دریافت نکرده اند.

 

فارغ از همه اینها متاسفم که بگویم؛ این وصف حال برای من آشناست... این حس که می دانی یک چیزی که نمی دانی چیست؛ کم است... 

 

۲۲آبان

به زبان آوردن بعضی احساسات؛ کوچکشان می کند؛ سبکشان می کند. کسی چه می داند  شاید؛ انگیزه اختراع خط و نوشتن همین نکته ظریف باشد... مرحله بعدیش هم لابد سکوت است؛ جایی که نوشتن هم کم می آورد...  اما نه! من که می گویم این میل به درک شدن در انسان، بالاخره یک طوری سر باز می کند؛ شاید با اشکال مختلف هنر ...

 

 

پ.ن: می خواستم از تجربه خصوصی دونفره مان بنویسم؛ کلمه تنگ بود برایش!

۲۲آبان

یک روز خدا به یاد من افتاد

و تو را آفرید ..‌

۲۱آبان

یه روزی هم می رسه که دست از مقاومت بر می داری.... طوری که می بینی چیزی رو که داره اتفاق میافته، دوست نداری اما همزمان از تکرارش احساس  رضایت می کنی... ازینکه داری بهش عادت می کنی، خوشحالی!!

۲۱آبان

به دانه، سرفه های تک و توکی را که از سرماخوردگی یک ماه پیش؛ ولم نمی کرد؛ التیام داد! 

باید توی آب داغ خیساند و بعد ژله ی تولید شده را خورد! آب روی آتش است.

۲۰آبان

ظهر است. روی مبل دراز کشیده ام و  دخترم روی شکمم نشسته  و بالا و پایبن می پرد. با دستش لپهایم را می کَند و هی می خواهد بینی ام را فشار بدهد. برایم دقیقا صحنه شیطنت توله شیر ها با ماده شیر را تداعی می کند. تصور مرگم و ندیدنش به ذهنم می آید.. پس زمینه حذف می شود.. دیگر صدایش را نمی شنوم... دیگر هیچ صدایی نمی شنوم.. روی شکمم عروسک اعجاب انگیزی را می دیدم با موهای بافته ی قهوه ای طلایی مدل آنه شرلی ... عروسک زیبایی که چتری و چشم های رنگی با عنبیه های درشت دارد، با لب های خوشرنگ و  خط لب خدایی .. عروسکی که دلم می خواهد بینی کوچکش را گاز بگیرم ... عروسکی که شبیه خودم می خندد... یک عروسک شگفت انگیز که دیگر ندیدنش، خودِ مرگ است برایم... و فکر مرگ، هشداری برای خوب تماشا کردنش...

عصر شده است.  "ر" از شرکت باز گشته است. جوری نگاهش می کنم که انگار آخرین بار است... صدایش را با کنجکاوی ای گوش می دهم که انگار اولین بار است... چه قدر صدایش خوب است... می توانستم فقط با شنیدن صدایش عاشقش شوم...  او تلویزیون می بیند و من ازینکه با دستش بازویم را گرفته است؛ کیف می کنم...  ساعتی بعد او برای کلاس آنلاین فردایش سوال طراحی می کند و من مرد شریفی را نگاه می کنم که موقع فکر کردن مثل یک بچه ؛با ناخن هایش بازی می کند و آنها را می کَنَد.

شب شده است... ساعت حوالی یک و نیم است... خسته ام ولی خوابم نمی برد... به ماجراجویی کوچکم فکر می کنم ...

با سوگهای متعدد؛ بهتر از هر کسی می دانم که مرگ ممکن است همین فردا صدایم کند...تصمیمم را گرفته ام؛  از دوست داشتنی هایم لذت می برم و خودم را به خاطر گناهان کوچکم می بخشم ... 

 

۱۹آبان

واسه هر تصمیمی مهمترین چیز؛  یکدل بودنه ! وقتی یکدلی؛ وقتی سلول سلولت بهت میگه انجامش بده؛ انجامش بده. حتی اگه اون تصمیم، گه خوردن باشه ....گه ت را می خوری ولی با لذت!! بعدا ممکنه پشیمون شی ولی خیالت راحته که به خودت پشت نکردی؛ اون لحظه کاری رو کردی که فکر می کردی درسته! ولی وقتی دودل شدی؛ وقتی تردید کردی؛ قدم گذاشتن تو بهشت هم؛ واست عذاب میشه... ممکنه بری تو بهشت ولی ته ذهنت همش اینه که نکنه اون یکی بهشت بهتری بود...

 

۱۹آبان

_از من خوشش نمی آید؟

+ نه به اندازه کافی‌.

_ رفتارم درست نیست؟

+ شما ماهرانه چرب زبانی می کنید، بیشتر ماهرانه تا قانع کننده. هر زنی پشت نوازش هایتان، هوسرانی بی قید و بند، مهارت یک زبان باز حرفه ای و راحتی مشکوکی را می یابد. در حالیکه عشق مارا به آشفتگی می کشاند؛ حضور ذهنمان را مهر و موم می کند و ناشی گریمان را دو چندان. شما مانند شطرنج بازهای حرفه ای؛ حساب شده پیش می روید...

 

از کتاب یک مرد خیلی سازگار نوشته اریک امانوئل اشمیت

 

پ.ن: آخرین قسمتی که نوشته ام، کلمات نویسنده است اما به نثر خودم . مترجم سعی کرده بود به حالت شعر درش بیاورد که در واقع گند زده بود. 

۱۸آبان

مراحل آزمایش خون دادن را با جزئیات کامل برایش توضیح دادم و گفتم کمی هم درد دارد. گفتم سوزنش ممکن است آدم را بترساند. گفتم بهتر است رویت را سمت دیگری بگیری...  خوب گوش می داد و برای این تجربه جدید هیجان زده بود. آزمایش داد و و در کمال تعجب گریه هم نکرد!

کاش بشود قبل از عاشق شدنش؛ قبل از تجربه های جنسی اش( چه خودارضایی چه سکس)،  قبل از ازدواجش،  همین طور از خوب و بدش با هم حرف بزنیم. دلم می خواهد به او از چیزهایی بگویم که به خودم نگفتند ..‌. چیزهایی که روال ِ زندگی است؛ دردهایی که بایدِ زندگی است اما اگر از قبل انتظارش را نداشته باشی، فکر می کنی فاجعه ای رخ داده و تحملش برایت سختتر می شود ..‌.