سکس را دوست دارم. برایم هنوز جادویی است. بعد از گذشت نه سال؛ هنوز دست کشیدن روی موهای سینه اش که کم کم دارد سفید می شود؛ برایم جادویی است. بوسیدن رگ های برجسته روی گردنش؛ لب های خیسش؛ گره خوردن بدنهایمان؛ برایم عادی نمی شود. هنوز برایم تازگی دارد.
هر بار که نوازشش می کنم؛" this is my man" گویان با خودم ؛ آن لحظه را خوب زندگی می کنم؛ خوب درمیابم...
اما برای من، هیچ لحظه ای با شکوه تر از برهنگی و آمیختگی دو روح نیست. آنجا که در آغوش هم کودک بشویم؛ بی نقاب ، بی ترس، بی مقاومت .... آنجا که نترسد از اعترافات مگویش...آنجا که نترسم از اعترافات مگویم.... آنجا که پناه بشویم؛ آغوش بشویم برای هم...مرهم بشویم برای زخم های هم... آنجا که جرئت کند ابراز نیازمندی اش را...آنجا که جرئت کنم بی نقابی را ...آنجا که نفوذ کند در روحم...آنجا که بگذارد سیاحت کنم در روحش ... و نترسم و نترسد ... چیزی که انقدر خوش شانس بوده ایم که با هم تجربه اش کنیم ..