از دنیای شخصی ام

۲۸آبان

یه سبک وبلاگ هم باید باشه؛ فقط صوتی باشه... آدمها بیایند صدایشان را بگذارند؛ هر چه می خواهند بگویند؛ تعریف کنند و بعد بروند... بقیه هم بیابند صوتی کامنت بگذارند ... آمار وبلاگ هم از قیافه هر بازدیدکننده موقع ورود، در هر حالتی که هستند عکس بگیرد و نمایش دهد ... مثلا خود من الان در حالت نیمه سجده نشسته ام؛ گوشی ام به شارژ و روی فرش است. یک دستم زیر لپم است و صورتم را دفرمه کرده و گوشه چشم چپم در اثر فشار لپم؛ جمع شده است. فشار دستم زیر لپم؛ لبم را هم به سمت چپ منحرف کرده. با دست راستم در حال تایپ هستم. و با چشم های بدون آرایش  بی حسم؛ گاهی حروف و گاهی نوشته های تایپ شده را نگاه می کنم!

۲۸آبان

مدتها بود خواب عجیبی ندیده بودم. 

خواب دیدم در یک مکان عمومی در حال نماز خواندنم. دور و برم پر از زن است. بقیه هم برای عبادت آمده اند. با یکی از زنها گفتگو می کنم و از او خوشم می آید. بعد شروع می کنم به نماز خواندن.... اشتباه می خوانم... دوباره از اول می خوانم... دوباره قنوت را در رکعت اول می خوانم... دوباره  می خوانم اینبار بیشتر از چهار رکعت می خوانم.... دوباره می خوانم... باز هم اشتباه... هفت هشت بار این اتفاق می افتد...  اصرار دارم صحیحش را به جا بیاورم از طرفی نگران قضاوت زنهای دیگرم؛ بخصوص همو که با او دوست شده ام... دقیق یادم نیست بالاخره صحیحش را به جا آوردم یا نه اما بالاخره از آنجا بیرون می زنم ... یک مرد دست فروش؛ بلال می فروشد... بلال هایش شیر است... وقتی که می خواهم انتخاب کنم؛ می بینم بلال ها در اصل نرسیده اند و دانه هایش هنوز مغز ندارند... از بین تمام بلال هایش؛ ۴ بلال پیدا می کنم که حداقل نیمی از دانه های ذرتش رسیده باشند؛ یک اسکناس ۱۰ تومانی می دهم و با بلال های شیر نارس به طرف خانه حرکت می کنم؛ در راه نگرانم که " ر" از خریدم ایراد بگیرد و از خواب بیدار می شوم.

۲۸آبان

اگر بخواهم شرح دقیقی از احوالم ارائه دهم؛ بین بخش های شخصیتم دعواست... اینبار بین مادر سختگیر و دختر لجباز درونم دعواست... مادر هی سرزنش می کند و دختر هم هی لجبازی می کند و کار خودش را می کند... منِ تماشاگر هم گاهی حق را به مادر می دهد گاهی به دختر... مثلا همین دختر لجباز درونم؛ دیشب چنان از حرفهای مادر به هم ریخته بود که متکایش اشکباران شد. دختر درونم خیلی هنرمند است؛ بلد است روی تخت دونفره طوری گریه کند که انگار خواب است؛ طوری  که  ریتم نفس هایش هم عوض نشود... 

حال هیچ کدامشان خوب نیست... باید زنگ بزنم بابای درونم از ماموریت بازگردد... مادر را بغل کند و آرام کند و بگوید حق داری نگران باشی؛ نگرانیت به جاست اما بگذار او خودش راهش را پیدا کند.‌‌.‌ بعد برود دختر را بغل کند بگوید عزیزم تو حق انتخاب داری اما انقدر لجبازی نکن مادرت دوستت دارد و از فرط علاقه نمی خواهد تو اشتباه کنی و بگوید مادرت طاقت ندارد یک روز درد را توی چشمهایت پیدا کند...

بعد سه تایی در یک بعد از ظهر؛ چای بخورند و تلویزیون تماشا کنند...‌

۲۸آبان

تیکِ خیلی دور

تاکِ خیلی نزدیک

تیک تاک

خیلی دور خیلی نزدیک 

 

 

۲۷آبان

 کلمات و اصطلاحات جنسی را اغلب با معادل انگلیسی شان می گویم؛ انگار ادا کردنشان به زبانی دیگر، قباحتش را برایم می گیرد... 

۲۷آبان

در صمیمیت، راه بازگشتی وجود ندارد... 

۲۶آبان

توصیه ام به همه زوج های بی بچه اینست که تا می توانند از برهنه خوابیدن های طولانی کنار هم لذت ببرند؛ با بچه فقط می توانند خوابش را ببینند!

۲۶آبان

بعضی ارتباطات تایپیم با افراد مختلف؛ برای من حس فیلم های با پایان باز را تداعی می کند! " خداحافظی" توی خیلی هایش ور افتاده ست ... این وسط گیج و معطل می مانی که آیا حرف تمام شده یا نه ....مثل بعضی فیلم های پایان باز که تمام می شود ولی تو هنوز در حال و هوای آنی؛ فیلم تمام شده اما تو هنوز گیجی و درگیر.... مکالمه تمام شده ولی تو هنوز مطمئن نیستی تمام شده...

۲۵آبان

شهری در همسایگی اقیانوسم!

 

طوفان، تمام

خانه ها؛ تعمیر

سیم های برق؛ وصل 

مدارس، باز 

و همه چیز مثل قبل شده است...

 

فقط در تاریخچه ام

یک طوفان و چند تلفات دیگر ثبت شده است...

 

 

 

۲۴آبان

توی پارکینگ فروشگاه، جفتمان یک جا را نگاه کردیم و  من گفتم اینجا نیست! او گفت اینجا هست! جفتمان با تعجب همدیگر را نگاه کردیم!!

منظورم این بود که اینجا ماشین نیست؛ منظورش این بود که اینجا جای پارک هست!!

داشتم فکر می کردم چند بار دیگر؛ این اتفاق افتاده و نفهمیده ایم هر دو داریم یک چیز می گوییم!!