با من دقیقا مثل دخترهایش رفتار می کند، و این لزوما به معنای خیلی خوب نیست...
جادوی قدردانی و تشکر را اولین بار توی خانواده خودم دیدم. وقتی مادرم برای پدرم آب یا آبمیوه می آورد؛ پدرم جلوی چشم همه ما؛ دستش را می بوسید و با حظ می گفت " دستت درد نکنه زن!" . خنده و خجالت مادرم در آن لحظه دیدنی بود. دیدن متعدد این صحنه باعث شده؛ بوسیدن دست برای من سخت که نباشد هیچ؛ خواستنی هم باشد. من هم یاد گرفته ام " ر" یا دخترم که برایم دارو یا آب می آورند؛ دستشان را می بوسم. خنده آنها هم دیدنی است...
بار دومی که متوجه قدرت تشکر شدم؛ در اثر حرف استادم بود. خاطره ای تعریف می کرد. وقتی که رسید به قسمت تشکر خانمش بعد از شام رستوران؛ چهره اش از شادی منقلب شد. برای من اصلا عجیب بود که موضوعی مثل تشکر همسرش را بخواهد مطرح کند چه برسد به آن درجه از شادی!
توی تربیت دخترم همه ی تلاشم را کرده ام که قدرشناس بارش بیاورم. حتی از زمانی که زبان نکرده بود؛ وقتی کسی برایش هدیه ای می آورد از زبان او تشکر می کردم مثلا می گفتم " وای خیلی قشنگه خاله جون! دستتون درد نکنه" !. حالا دارم نتیجه اش را می بینم.؛عین همان عبارات را تکرار می کند.
برایم این الگوپذیری خیلی جذاب است. قبلا بارها در آغوشش گرفته ام و با صدای بلند گفته ام " خدایا ازت ممنونم که " ف" را به من دادی" یا گفته ام " من چه قدر خوشبختم که تو را دارم". حالا همین حرفها را تحویل خودم می دهد؛ تصور کن چه لذتی دارد ...
من از آنهایی ام که هیچ وقت دلم نخواسته به عقب برگردم؛ برعکس اینهایی که هی دلشان برای بچگی شان، مدرسه شان، دانشگاهشان و ... تنگ می شود.
من اصولا اهل خاطره بازی نیستم. نمی دانم بقیه چطور انقدر گذشته به نظرشان بی نقص می آید؟ من گذشته را با همه نقص هایش به یاد دارم.
تنها گذشته ای که تا به حال دلم خواسته بهش برگردم؛ دوران قبل از کروناست ...
هیچ وقت بی رحمی رو که در پس یک نوازش نهفته است؛ حس کردید؟ فکر می کنید که نوازش آدمها رو بهم نزدیک می کنه؟ نه، آدم ها رو از هم جدا می کنه، اعصاب خرد کنه. فاصله ای بین کف دست و پوست به وجود می آد، در پس هر نوازشی دردی هست، درد اینکه نمی شه واقعا به هم رسید. نوازش سوء تفاهمیه بین تنهایی که می خواد خودشو نزدیک کنه و تنهایی که می خواد بهش نزدیک شن... اما فایده ای نداره... هر چه بیشتر به هیجان میاید؛ بیشتر دور میشید...آدم فکر می کنه داره تن کسی رو نوازش می کنه در حالی که داره سر زخمو باز می کنه ...
نوای اسرار آمیز/ اریک امانوئل اشمیت
وقتی می خندد گوشه چشمهایش چروک می شود و این خواستنی ترش می کند. راحت به خنده می آید. با دهان باز و قاه قاه می خندد. گاهی از خنده، اشک از گوشه چشمش سرلزیر می شود. گاهی هم از شدت خنده دو دستی روی پاهایش می کوبد. مگر ازین جذابتر هم می شود؟ نمی توانم این لحظات را ببینم و محوش نشوم. نمی توانم او را در این حال ببینم و نخندم. نمی توانم او را در این حال ببینم و جای دیگری را نگاه کنم.
فصل امتحانات که می شود، ماتم میگیرد که چطور نمره بدهد که عادلانه باشد؛ که چطور التماس دانشجوهایش را بشنود و بی تفاوت باشد و در عین حال در حق کسی بی عدالتی نکرده باشد. طفلکم از مسئولیت پذیری زیاد رنج می برد؛ چطور می شود دوستش نداشت؟
۲۲ ام این ماه ۴۱ ساله می شود. فاصله سنی مان را دوست دارم. مهربانی و گذشت بیشتری از او نصیبم کرده است. پختگی و آرامشش مثال زدنی است البته به جز مواردی که اضطراب بر او مسلط شود. در قلبش هیچ جایی برای کینه ندارد. گاهی فکر می کنم زنهای دور و برش اگر حتی حدس می زدند؛ چه قدر خوب است، دست از سرش برنمی داشتند!
پروفایل نیازهایمان خیلی بهم شبیه است. این را وقتی فهمیدم که تست نیازهای گلاسر را از او گرفتم. نیاز اول هر دویمان؛ نیاز به عشق بود، و بعد به ترتیب نیاز به تفریح،آزادی ، قدرت و بقا! دقیقا نیازهای چالش برانگیز برای ازدواج در هردو یمان کم است. البته اعتراف می کنم که شدت نیاز به قدرت در او از من بیشتر است که آن هم چالشی برایمان نشده است. هیچ وقت جنگی برای اثبات برتری بینمان درنگرفته است.
وقتی باکرگی ام را ازم گرفت ، دست هایش را مشت کرد و تکان داد و پیروزمندانه گفت:
!Now I am a man
وقتی ازدواج کردیم سی و دو ساله بود. دختربازی نکرده بود. که ای کاش کرده بود. پوست انداختم تا ظرافت های برخورد با خانم ها را یادش بدهم. هنوز هم دارم پوست میاندازم. همزمان هم درس خوانده بود و هم کار کرده بود. وقتی برای این دست شیطنت ها برایش باقی نمانده بود. به علاوه که مسئولیت پذیری زیادش نگذاشته بود بی قصد ازدواج، مخ دختری را بزند! گفت هر بار به آخرش که فکر می کردم؛ قیدش را می زدم! طفلکی او هم مثل خودم زیادی عاقل بوده است و سرش کلاه رفته!!
از همان جلسه اول خواستگاری، همه حواسم را جمع کرده بودم که اگر کوچکترین تکبری در او دیدم؛ ردش کنم. چیزی که دیدم فقط تواضع بود. وقتی که برای صحبت بیشتر به اناقم رفتیم؛ پیش دستی میوه ها را برای کمک از دستم گرفت و همانجا اولین روزنه در قلبم برایش باز شد!
یک مرد تیپیک اهل خانواده است. وقتی بچه دار شدیم گفت:
Now we are a familly
از نظر من ، ما قبل از بچه دار شدن هم یک خانواده بودیم. ولی او بچه دوست داشت، آن هم سه تا!! به خاطر من کوتاه آمده و به دو تا راضی شده... برای بچه دار شدن، به سن خودش اشاره می کند که هی دارد بیشتر می شود... فقط همین... بدون هیچ اصراری... جنتلترین مردی که توی عمرم دیده ام ؛ هموست.
هیچ وقت نشده؛ در جا بهم " نه" بگوید. همیشه میگوید بگذار ببینیم چه می شود و البته که شدن حرفم را واقعا بررسی می کند.آخرین موردش این بود که خواستم مبل های راحتی را عوض کنیم. نگفت نه!با اینکه می دانستم از نظر او ضرورتی ندارد اما؛ حتی یک نصفه روز هم برنامه اش را خالی کرد و رفتیم دنبال مبل دیدن. انقدر که خودم به این نتیجه رسیدم که لازم نیست. با نظراتم که مخالفت نمی کند؛ کِرمم می نشیند سر جایش!!
غذای مورد علاقه اش را که درست می کنم، صبر می کنم و نگاهش می کنم تا اولین قاشق را بخورد. اگر ابروهایش بالا برود؛ یعنی عالی است بهتر ازین نمی شود. اگر ابروهایش بالا نرود و سرعت خوردنش بالا باشد؛ یعنی خوشمزه است. و اگر لفت بدهد می فهمم خوشش نیامده! توی سیستم خانوادگی شان از تعریف و تحسین خبری نیست. باید از همین زبان بدن بفهمی چه چیز را دوست دارند!! بلد نیست زبان بریزد؛ که ای کاش بلد بود.
ازینکه سکسش به تعویق بیافتد، عصبی نمی شود، می گوید من قدرت تحملم بالاست! نمی داند چه قدر بی تابی برازنده یک مرد است؛ نمیداند چه قدر جذابترش می کند...لا اقل برای من!
اخیرا رفتارهایش را تغییر داده است؛ تلاشش را می بینم... انگار نارضایتی هایم را فهمیده و احساس خطر کرده ... دیشب توی ماشین، دستم را گرفت و با آهنگ عاشقانه ای که پخش می شد؛ همخوانی کرد!! ناباور بودم. خوشحال و شوکه !!
دو سه روز پیش وقتی می رقصیدم؛ شروع کرد به رقصیدن با من!! نابلدانه می رقصید و من می خندیدم. هم یاد جشن عقدمان افتادم که برای اولین بار با هم رقصیدیم و من از نابلدی اش زدم زیر خنده_ مثل آدم آهنی خیلی خشک دست و پایش را تکان می دهد_ هم از خوشحالی!
باورم نمی شد؛ هنوز هم هضمش نکرده ام؛ این مردی که یک خنده تحویلم می داد و بی مکث و بی تفاوت از رقصیدنم رد می شد؛حالا داوطلبانه آمده بود و و با من می رقصید!!
بهترین اتفاق زندگی ام، اوست. با او به دفعات زیاد احساس خوشبختی کرده ام و تک و توک هم احساس بدبختی! و این خوش شانسی است ... خوش شانسی ست...
واقعیت
یتیمی است تنها مانده
بی یاور...
و بی بهره از زیبایی
من فریب می خورم
بیش از تو ؛ از خودم
و از دور برای او دست تکان می دهم...