تلفنی صحبت کردن از کارهای آسانی است که همیشه برای من سخت بوده است !! چه برسد به تلفن عرض تسلیت...
خدایا دوباره روزهای عاری از خبر بد سر می رسد؟؟
تلفنی صحبت کردن از کارهای آسانی است که همیشه برای من سخت بوده است !! چه برسد به تلفن عرض تسلیت...
خدایا دوباره روزهای عاری از خبر بد سر می رسد؟؟
یه شبایی بود قبل از خواب سوره "ضحی" و " انشراح" می خواندم... جوری می خواندم که انگار خدا داشت ازم دلجویی می کرد... قشنگ است خودِ خدا برایت قسم بخورد... قشنگ است خودِ خدا بهت امید بدهد...
دلم برای آن شبها تنگ شده ...
گفتم من هم بارها، این آرایش سیاه و کریه دنیا را به چشم دیده ام... گفتم شاید سهم هر کسی پاک کردن بخشی ازین سیاهی باشد.. تصدیق کرد ... گفت ولی در عوض آدمها به پلشتی و سیاهی این دنیا می افزایند...
چیری نگذشت تا خداحافظی کردم.
من نخواستم.... من نمیخواهم به سیاهی و پلشتی این دنیا اضافه کنم...
هر بار که با "ر" وارد آسانسور می شویم، به جای مثل مجسمه ایستادن و نگاه کردن به هم یا درب و آینه آسانسور؛ جلو می روم و ماچش می کنم. یک جوری حسی مشابه زیر پتو رفتن دونفره دارد برایم؛ که بی مزه است اگر دستت به جاهای ممنوعه نخورد!!
القصه، دیروز هم توی آسانسور رفتم که ببوسمش. گفت خرید رفته ام؛ صورتم نشسته است؛ کرونا میگیری!( درحالیکه ما توی ماشین منتظر بودیم، او چند خرید انجام داده بود) گفتم اگر تو کرونا بگیری؛ من هم می خواهم بگیرم و بوسیدمش. از خدا خواسته ام مرگ او را نبینم. چند دقیقه که گذشت؛ گفت : اگر هر دوی ما بمیریم کی از "ف" نگهداری کند؟ سریع گفتم خواهرم.
از دیشب دارم به فیلم هایی که دیده ام فکر می کنم. همانهایی که تا بچه ای به دنیا می آید؛ برایش یک پدرخوانده و مادرخوانده هم انتخاب می کنند. حالا، از صبح به فکرم زنگ بزنم به خواهرم بگویم اگر ما مردیم؛ "ف" را دست تو می سپارم. او فقط یک پسز ۱۶ ساله دارد. توی دو نسل شوهر خواهرم اینها، هیچ دختری به دنیا نیامده است. او هم شیفته دخترم است و "ف" او را دایی صدا می کند.
قبلا به شوخی و خنده برای "ر" وصیتم را زبانی گفتم. گفتم اگر من مردم طلاهایم برسد به دخترمان، فلان زمین که به نامم است برسد به مادرم. گفتم مراحل سوگواری تقریبا ۶ ماه طول می کشد. گفتم بعد ازین مدت سریع زن بگیر؛ بچه مادر احتیاج دارد. گفتم توی این مدت دخترمان پیش خواهرم باشد. به مادرم اینها هم می سپارم خودشان برایت یک زن مهربان و شایسته پیدا کنند. گفتم به خانواده خودت امیدی ندارم؛ وگرنه نمیگذاشتند تا ۳۲ سالگی مجرد بمانی!! اتفاقا یک روز که با مادرم و دو خواهرم جمع بودیم؛ گفتم اگر من مُردم خودتان سریع برایش زن پیدا کنید. خواهرم _دختر وسط خانواده_ گفت نترس! تو انقدر ریلکسی ۹۰ سال عمر می کنی و همه مان چال می کنی!!
به میل خودم باشد، دلم می خواهد بزرگ شدن دخترم را ببینم. عاشق شدنش را...مادرشدنش را... دلم می خواهد کمک حالش باشم... به میل خودم باشد دلم می خواهد با "ر" کنار هم پیر بشویم؛ عاشقانه... اما تجربه نشان داده که سرنوشت توجهی به میل ما ندارد و کار خودش را می کند...
گاهی که دخترم را بغل میگیرم، بی اختیار بینی ام را سمت گردنش میبرم و تند تند بویش می کنم. از شدت هیجان، صدای بو کشیدنم مثل بو کشیدن سگی بلند می شود. رد هوای خارج شده از بینی ام، روی گردنش قلقلکش می دهد و از خنده ریسه می رود...
بوییدن "ر" اغلب با بوسیدنش توامان است و تویش آهستگی دارد...
انگار بوییدن، عملی عاشقانه تر از بوسیدن است ... انگار عیار عشقش بالاتر است...
مرده .. مرده ... نمی توانم بگویم از دنیا رفته است .... می گویم مرده چون شوکه شده ام (از دنیا رفته است؛ یک بی خیالی تویش دارد؛ یک فاصله احساسی تویش هست)... می گویم مرده چون ناباورم هنوز...
حدودا پنجاه ساله بود و اصلا خیال مردن نداشت... مادر دو دختر نوجوان بود و نامادری یک پسر جوان... توی اینستاگرام با مردی غیر از همسرش رابطه احساسی پیدا کرده بود.... کار به جایی کشیده بود که توی دعوا به شوهرش گفته بود: او عشقم و تو شوهرمی!!! بعد ازین ماجرا اینکه چطور هنوز زیر یک سقف زندگی می کردند برایم سوال بود... قبلا گاهی با پسرِ شوهرش دعوایش می شد و این را بهانه کرد و شوهرش را راضی کرد تا خانه و ماشین را به نام او بزند... توی جمع فامیلی گاها به شوخی و جدی می گفت فلانی(شوهرش) اذیتم کند توی خانه راهش نمی دهم ... عکس دوست پسرش را نشان داده بود و پز ماشین شاسی بلندش را داده بود... کرونا گرفت... یک ماه توی مراقبت های ویژه بود.. یک هفته به کما رفت... وقتی به هوش آمد با خودم گفتم لابد روش زندگی اش را عوض خواهد کرد... حالش کمی بهتر شد ... او را به خانه آوردند البته حتما به پرستاری یک نفر احتیاج داشت و نمی توانست بی کمک راه برود... با اینحال هم گفته بود عروسش باید بیاید به دست بوسی اش ؛ بگوید گه خوردم ؛ تا با او آشتی کند ... دو هفته گذشته است...مغز و ریه اش آب آورد .... او مرده... خانه و ماشین جایش مانده... شوهرش با قلب شکسته به عزایش نشسته و عروسش احتمالا در مراسم کوچک خانوادگی برای عزایش چای پخش می کند...
سرم درد می کند.... حالم خوب نیست... غمگینم.. . او هم حتما برای تک تک کارهایش توجیهات خودش؛ دلایل خودش؛ زخم های خودش را داشته... اما چیزی که بیش از همه ، غمگینم می کند مردنِ کسی است که خیالِ مردن نداشت...
از فیلم ها، نه اسمشان یادم می ماند؛ نه کارگردان و نه اسامی بازیگران را ... از فیلم ها فقط تصویر؛ حالت بازیگران و دیالگوهایشان؛ آن هم در سکانس های تاثیر گذار یادم می ماند... سکانس های تاثیر گذار هم برای من آنهایی است که یا با معادلات ذهنی ام کاملا جورند؛ یا آنها که اصلا با معادلات ذهنی ام جور در نمی آید.