از دنیای شخصی ام

۱۴آذر

یک اصل ساده و اولیه در رواندرمانی هست به نام نرمالسازی... به فرد می فهمانند که تنها کسی نیست که این مشکل را دارد؛ تنها کسی نیست که این تجربه را دارد، تنها کسی نیست که این افکار و تمایلات را دارد ... این طبیعی دیدن مساله؛ یا عجیب ندیدن مساله، توانایی فوق العاده ای در کاهش آلام فرد دارد...

اگر یکروز درمانگر شدم فکر می کنم موقع اجرای این تکنیک، همانطور که مراجع نفس عمیقی از سر راحتی می کشد؛ خودم هم از اعتراف یک فرد دیگر به احساسات، تفکرات و تمایلات مشابه خودم، نفس عمیقی از سر راحتی  خواهم کشید... 

۱۴آذر

آن روز که می گویند اسرار هوایدا می شود؛ باید چندنفر را پیدا می کنم. ... بابد بروم سراغ فکر و خیالهایشان... باید ببینم خودم را در آنها پیدا می کنم با نه!!

 

۱۴آذر

 

از نظر عقلی، حکم اجبار غسل کردن به نظرم مسخره می آید‌. از تاریخچه حکم غسل خبر ندارم. ولی ۱۴۰۰ سال پیش، بدون امکانات اینروزها، حتما لزوم این حکم احساس می شده است ولی حالا من که لزومش را ابدا احساس نمی کنم.... فقط این اجبار، برایم یک حس خودکار ناپاکی به همراه می آورد.. با احادیثی ازین قبیل که مثلا حرام است غسل نکرده به زیارتگاه رفت و نماز خواند و .. ...احادیثی  که قبل از آنکه قوه تعقلم رشد کنند؛ به خورد مغزم داده اند... با چنین حکمی( حکم اجبار غسل بعد از ارگاسم) یک حس ناپاکی بعد از ارگاسم ، به صورت خودکار برایم زنده می شود...

 

حیفِ تجربه منحصر به فردِ سکس و ارگاسم است که با احساس ناپاکی برایمان تداعی اش کرده اند... لعنت بهشان...

از احکام مسخره دیگرشان هم همین است که با لاک ناخن؛ نه وضو قبول است و نه غسل!! 

 

به گمانم باید گِل بگیرم این قسمتهای دینداریم را!

 

 

 

۱۲آذر

یه سری لحظه ها هست که میشه تا ابد در آن زندگی کرد ...‌ 

حمام کردن دخترکم ، برای من  پر از این لحظات است... از شستن موهای ابریشمی اش تا شستن تن ظریفش ... قهقهه اش موقع لیف زدن کف پایش و التماس همراه با خنده اش، برای صرفه نظر کردن از لیف زدن لای انگشتان پایش...   این ثانیه ها از عمرم کم نمی شوند... انگار به دنیا آمده ام که همین ها را تجربه کنم  و بعد با خیال آسوده بمیرم که سهمم را ازین دنیا دریافت کرده ام... 

او برایم  ترکیبی از معجزه و عشق است... بهترین تجربه دنیاست... 

۱۲آذر

گفت اگر می توانستم اسم دیگری برایت انتخاب کنم اسمت را می گذاشتم " آرامش". و من خوب می دانم این جمله از طرف او،  معادل ده غزل است  از طرف سعدی !!

۱۱آذر

از تروماتیکترین  تجربه های زندگی ام؛ تجربه جلسه دفاعم است. موقع انتخاب استاد راهنما اصلا عجله نکردم. اول سراغ دکتر ح رفتم که خیلی از نظر شخصیتی دوستش داشتم. موضوع مورد علاقه ام؛ با موضوعاتی که او کار می کرد مشابه نبود. بعد در جلسات دفاع شرکت می کردم و واکنش اساتید راهنما را به دقت وارسی می کردم. برایم مهم بود از دانشجو حمایت کنند. چه خیالها که نداشتم. توی فانتزی هایم همیشه خیال اینکه همکاری در پایان نامه، به صمیمیتی بینمان بیانجامد را می پروراندم. صمیمیتی از این جنس که بعدا  هم در پروژه های تحقیقاتی دیگری همکاری داشته باشیم؛ و یا اینکه حداقل  در یاد استادم بمانم و بعدا بتواند لااقل مرا به جا بیاورد!!

القصه بعد از مشاهدات متعدد دکتر ب را انتخاب کردم. استاد ب در آن زمان تنها استاد تمام دانشکده بود. منضبط بود و در جلسات دفاع از دانشجوهایش دفاع می کرد.  خلاصه شروع به کار کردم. اما فانتزی هایم کجا و واقعیت کجا... دکتر ب شبیه یک آدم آهنی بود. برای قرار گذاشتن با او باید از یکی دو هفته قبل ایمیل می زدم و بعد یک ربع صحبت می کردیم. در آن جلسات یک ربعه که روی هم رفته ۵ بار هم نشد، مثل یک رباط بود و غیر از دادن اطلاعات محدود و کُدوار کوچکترین اثری از عواطف انسانی، نه در لحن کلامش و نه در میمیک صورتش مشاهده نمی کردم. گویی پیش فرضش این بود که اگر تا این حد جدی نباشد؛ دانشجو کم کاری خواهد کرد. فقط ایرادات کار را با خودکار قرمز مشخص می کرد و بدون توضیح راه حل؛ ارجاعم می داد که پایان نامه های قبلی اش را مطالعه کنم‌‌. تا اینجای کار با او مشکلی نداشتم. 

توی جلسه دفاع؛ داور از چکیده اول پایان نامه ایراد گرفت. من فکر کردم منظورش چکیده مقاله ای است که همراه با پایان نامه باید به داورها می دادم. گفتم فرمتش صحیح است؛ مطابق بقیه چکیده هاست. استادم با بی رحمی گفت تو مگر پایان نامه نخوانده ای؟؟ گفتم استاد من تمام پایان نامه های شما را خوانده ام. گفت برو همین الان از کتابخانه یک پایان نامه بیاور... جلوی همه دوستانم؛ اقوامم؛ توی جلسه دفاع خردم کرد... بغض کردم... نزدیک بود بزنم زیر گریه.... حامله بودم و زودرنج تر هم شده بودم... صدایم دیگر از ته چاه در می آمد... استاد مشاورم شروع کرد به حمایت کردن و من تازه متوجه شدم منظور  چکیده اول پایان نامه بوده و نه مقاله!! با صورت قرمز پرخون و صدای از ته چاه، گفتم من تازه متوجه شدم منظور چه بوده... با نمره ۱۹/۹۰ ؛جلسه دفاع تمام شد. موقع عکس یادگاری ناخودآگاه کنار استاد راهنمایم نایستادم و بعد از پیشنهاد استاد مشاور ؛ به آنجا رفتم. بعد از جلسه، هم استاد راهنما و هم داوری که اشکال گرفته بود؛ از من خواستند به اتاقشان بروم.  استاد داور طفلک احساس گناه کرده بود و با شرمندگی توضیح می داد هیچ دلش نمی خواسته چنین شود... چه قدر آدم های باملاحظه را ستایش می کنم؛ او را هم .... 

به سختی به اتاق استاد راهنمایم رفتم... او هم ظاهرا پشیمان بود ولی چیزی نگفت... اولش سکوت کرد تا اگر من حرفی دارم بزنم... منِ  بزدل هیچ گلایه ای نکردم و از شکستنم هیچ نگفتم... او گفت نواقص را رفع کنم و پایان نامه را پیش او ببرم... انقدر احمق بودم که تشکر کردم و بیرون زدم.

تا با "ر" سوار ماشین شدم؛ بغضم ترکید و تمام مسیر را تا خانه گریه کردم... حدود یک ساعت... اول سعی داشت آرامم کند و می گفت موضوع مهمی پیش نیامده اما بعد تسلیم شد و با سکوتش همراهیم کرد. دو خواهرم در صندلی عقب بودند. یکی از گریه ام متاثر بود و دیگری پا به پایم گریه کرد... از نه نظر آنها هم موضوع مهمی نبود ولی ناراحتی ام ، ناراحتشان کرده بود...

نشان به آن نشان، چنان از استاد راهنمایم بیزار شدم که بچه داری را بهانه کردم و دیگر حتی سراغ اصلاحات پایان نامه ام نرفتم. وقتی توی خانه تنها می شدم و یاد آن لحظه میافتادم زار زار گریه می کردم. فانتزی ام محقق که نشده بود هیچ؛ عکسش اتفاق افتاده بود .... و هر بار خاطره اش؛ همچنان خردم می کرد....  تا دو سال بعد حتی نتوانستم فیلم جلسه دفاع را نگاه کنم... دخترم که مهد رفت؛ دیگر بهانه ای نداشتم؛ رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلی... حالا دوباره کارم گیر آن رباط افتاده بود. باید پایان نامه را تایید می کرد تا برای صحافی برود و من بتوانم بقیه مراحل را طی کنم. ایمیل زدم که وقت بگیرم. جواب داد که خدا رو شکر که زنده اید! من این طور خواندم که تا به حال کدام گوری بودی؟ در جواب نامه اش فقط نوشتم ؛ متشکرم.  گفت باید تمام مقالات مرتبط با موضوع را در این سه سال بخوانی و مقالات جدید را در کارت بیاوری. دوباره ۳ ماه روی پایان نامه ام کار کردم و بعد اجازه صحافی را داد.

از عید امسال تازه شروع کرده ام به استخراج مقاله از پایان نامه ام. دوباره مجبور به همکاری با اویم... سه مقاله از کارم استخراج کردم. یکیش پذیرش شد. دنبال ارسال بقیه ام. کارم هر جا که مجبورم با استاد راهنمایم تماس بگیرم؛ استپ میشود. هنوز از او بیزارم. حتی ارسال ایمیل به او، به شدت از من انرژی میگیرد. دائم به بهانه های واهی تعویقش میاندازم...  هر بار با خودم می گویم امیدوارم هیچ وقت دیگر مجبور به تماس با او نشوم... 

جدیدا به روز شده و کارهایش را واتساپی پیش می برد. گاهی به عکس پروفایلش نگاه می کنم. تقریبا ۶۵؛ ۷۰ ساله است و نسبت به سنش تند تند عکس پروفایلش را عوض می کند. توی یکی ازین عکس ها؛ یک گل رز قرمز دستش بود و می خندید؛ برای من این بی تناسبی واقعا خنده آور بود... توی آخرین عکس پروفایلش عکس یک ستاره بود که بعدا به او شعری اضافه کرد... شعری که رنگ و بوی ناله های عشاق را داشت... حیران بودم... حیران بودم که او هم توان تجربه این تجربیات رقیق را دارد؟؟

 

زیاد خودم را و این تجربه را واکاویده ام... ناخودآگاهم او را با پدری که هیچگاه با او تجربه صمیمیت نداشتم؛ اشتباه گرفته بود ...

 

اشک هایم اجازه نوشتن بقیه اش را نمی دهد...

 

بعد نوشت: آرزوی ناهوشیارم برای تجربه صمیمیت با پدرم  ، در خواستن تجربه صمیمیت با استاد راهنمایم تجلی پیدا کرده بود و محقق نشدن آن ، همان درد عظیم هرگز محقق نشدن آن آرزوی ناهوشیار را برایم داشت. وگرنه که خودم هم می دانم ضایع شدن در جلسه دفاع این قدر شیون و واویلا ندارد. من اما همچنان نتوانسته ام استاد راهنمایم را ببخشم...

باید کمی هم در مورد پدرم فکر کنم... آیا همه خشم هایم از او را- خشم های ناهوشیار-  به سوی استاد راهنمایم جا به جا کرده ام؟!

 

 

 

۱۱آذر

۱. فیلم بزرگترین خودکشی تاریخ را دوباره با "ر" دیدم و باز با خودم مرور کردم که چه قدر خطرناک است سرسپرده یک ایدئولوژی شدن...

۲. فیلم " بیداری یک رویا"  را هم دو سه شب پیش دیدیم.فیلمی که خیلی زیبا و ظریف؛ زشتی جنگ را نشان می داد.  از تماشایش راضی ام. بماند که هنوز نتوانسته ام بفهمم حال کدام بدتر است؛ حال اسیری که بعد از بیست سال بر می گردد و زنش را ؛مادر فرزندش را،  زن برادرش می یابد؛ با یک فرزند جدید در دامن و یک فرزند در دل؟ یا حال برادری که بعد از بیست سال؛ برادر شهیدش را ؛ عشق سابق زنش را زنده می یابد و شرع حکم می دهد از امروز زنش بر او حرام است؟ یا حال زنی که عشق سابق و عشق حاضرش، برادرند و حالا هر دو حی و حاضر؟؟ 

۳. اشمیت  در کتاب انجیل های من،  از زبان عیسی گفت " چرا خدایی که می تواند ببخشد؛ کیفر می دهد؟"  و من با شک می پرسم : آیا خدایی که می تواند ببخشد؛ کیفر می دهد؟؟

۱۰آذر

سال اول رابطه: دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد!

سال پنجم رابطه: دوستت دارم چون تو دوست داشتنی هستی.

احتمالا سال دهم به بعد: دوستت دارم و این هنر توست!

۰۹آذر

توی نوت موبایلم ذخیره کرده بودم " تماس مکرر با حقیقت یک انسان؛:جایی برای تجربه یک عشق سوزان باقی نمی گذارد." .  این را در یک کلیپ علمی در مورد عشق های یکسویه و بی وصال شنیده بودم که در آن هیچ وقت چنین فرصتی محقق نمی شود و به یکی از دهان سرویس کننده ترین تجربیات بشر تبدیل می شود. 

توی نوت موبایل ذخیره کرده بودم که بیایم تصدیقش کنم و چند جمله ای بهش اضافه کنم .  که بنویسم از قضا وقتی بعد از تماس مکرر با حقیقت یک انسان، هنوز او را خواستی، آنوقت چیزی واقعی بینتان اتفاق افتاده است... 

اما فکر کنم که "ر" وقتی خواب بودم، نوت موبایلم را خوانده است. از وقتی می داند دوباره وبلاگ می نویسم؛  ازین کارها می کند. از صبح کلافه است و من می ترسم این جمله را به خودش گرفته باشد...

از طرفی می خواهم سر حرف را باز کنم و از کلیپی که دیدم حرف بزنم و از طرفی می گویم بگذارم ادب شود و بی اجازه سراغ موبایلم نرود!

ببینم چی می کنم ....

 

۰۸آذر

چه خوب گفت سهراب: 

عبور باید کرد 

و همنورد افق های دور باید شد ...

و گاه

در رگ یک حرف خیمه باید زد 

عبور باید کرد

و گاه از سرِ یک شاخه توت باید خورد‌‌‌‌..

 

پ.ن:  رها رها رها من!