به دانه، سرفه های تک و توکی را که از سرماخوردگی یک ماه پیش؛ ولم نمی کرد؛ التیام داد!
باید توی آب داغ خیساند و بعد ژله ی تولید شده را خورد! آب روی آتش است.
به دانه، سرفه های تک و توکی را که از سرماخوردگی یک ماه پیش؛ ولم نمی کرد؛ التیام داد!
باید توی آب داغ خیساند و بعد ژله ی تولید شده را خورد! آب روی آتش است.
ظهر است. روی مبل دراز کشیده ام و دخترم روی شکمم نشسته و بالا و پایبن می پرد. با دستش لپهایم را می کَند و هی می خواهد بینی ام را فشار بدهد. برایم دقیقا صحنه شیطنت توله شیر ها با ماده شیر را تداعی می کند. تصور مرگم و ندیدنش به ذهنم می آید.. پس زمینه حذف می شود.. دیگر صدایش را نمی شنوم... دیگر هیچ صدایی نمی شنوم.. روی شکمم عروسک اعجاب انگیزی را می دیدم با موهای بافته ی قهوه ای طلایی مدل آنه شرلی ... عروسک زیبایی که چتری و چشم های رنگی با عنبیه های درشت دارد، با لب های خوشرنگ و خط لب خدایی .. عروسکی که دلم می خواهد بینی کوچکش را گاز بگیرم ... عروسکی که شبیه خودم می خندد... یک عروسک شگفت انگیز که دیگر ندیدنش، خودِ مرگ است برایم... و فکر مرگ، هشداری برای خوب تماشا کردنش...
عصر شده است. "ر" از شرکت باز گشته است. جوری نگاهش می کنم که انگار آخرین بار است... صدایش را با کنجکاوی ای گوش می دهم که انگار اولین بار است... چه قدر صدایش خوب است... می توانستم فقط با شنیدن صدایش عاشقش شوم... او تلویزیون می بیند و من ازینکه با دستش بازویم را گرفته است؛ کیف می کنم... ساعتی بعد او برای کلاس آنلاین فردایش سوال طراحی می کند و من مرد شریفی را نگاه می کنم که موقع فکر کردن مثل یک بچه ؛با ناخن هایش بازی می کند و آنها را می کَنَد.
شب شده است... ساعت حوالی یک و نیم است... خسته ام ولی خوابم نمی برد... به ماجراجویی کوچکم فکر می کنم ...
با سوگهای متعدد؛ بهتر از هر کسی می دانم که مرگ ممکن است همین فردا صدایم کند...تصمیمم را گرفته ام؛ از دوست داشتنی هایم لذت می برم و خودم را به خاطر گناهان کوچکم می بخشم ...
واسه هر تصمیمی مهمترین چیز؛ یکدل بودنه ! وقتی یکدلی؛ وقتی سلول سلولت بهت میگه انجامش بده؛ انجامش بده. حتی اگه اون تصمیم، گه خوردن باشه ....گه ت را می خوری ولی با لذت!! بعدا ممکنه پشیمون شی ولی خیالت راحته که به خودت پشت نکردی؛ اون لحظه کاری رو کردی که فکر می کردی درسته! ولی وقتی دودل شدی؛ وقتی تردید کردی؛ قدم گذاشتن تو بهشت هم؛ واست عذاب میشه... ممکنه بری تو بهشت ولی ته ذهنت همش اینه که نکنه اون یکی بهشت بهتری بود...
_از من خوشش نمی آید؟
+ نه به اندازه کافی.
_ رفتارم درست نیست؟
+ شما ماهرانه چرب زبانی می کنید، بیشتر ماهرانه تا قانع کننده. هر زنی پشت نوازش هایتان، هوسرانی بی قید و بند، مهارت یک زبان باز حرفه ای و راحتی مشکوکی را می یابد. در حالیکه عشق مارا به آشفتگی می کشاند؛ حضور ذهنمان را مهر و موم می کند و ناشی گریمان را دو چندان. شما مانند شطرنج بازهای حرفه ای؛ حساب شده پیش می روید...
از کتاب یک مرد خیلی سازگار نوشته اریک امانوئل اشمیت
پ.ن: آخرین قسمتی که نوشته ام، کلمات نویسنده است اما به نثر خودم . مترجم سعی کرده بود به حالت شعر درش بیاورد که در واقع گند زده بود.
مراحل آزمایش خون دادن را با جزئیات کامل برایش توضیح دادم و گفتم کمی هم درد دارد. گفتم سوزنش ممکن است آدم را بترساند. گفتم بهتر است رویت را سمت دیگری بگیری... خوب گوش می داد و برای این تجربه جدید هیجان زده بود. آزمایش داد و و در کمال تعجب گریه هم نکرد!
کاش بشود قبل از عاشق شدنش؛ قبل از تجربه های جنسی اش( چه خودارضایی چه سکس)، قبل از ازدواجش، همین طور از خوب و بدش با هم حرف بزنیم. دلم می خواهد به او از چیزهایی بگویم که به خودم نگفتند ... چیزهایی که روال ِ زندگی است؛ دردهایی که بایدِ زندگی است اما اگر از قبل انتظارش را نداشته باشی، فکر می کنی فاجعه ای رخ داده و تحملش برایت سختتر می شود ...
با لب همیشه خندان
تقیه درد می کند
با خانه همواره ویران
از لرزه خیزی تقدیر نگو
می گفت من از روی خنده قاه قاه آدمها، آنها را می شناسم... می گفت از صدای خنده شان می فهمم چه قدر شیطنت دارند؛ چه قدر آرامند و چه قدر مظلومند با چه قدر ظِلّ و پِلّ هستند....
به خودم توجه کردم دیدم من در اولین ملاقات با آدمها، به سبک احوالپرسی، به دستها؛ چشمها؛ دندانها و سبک راه رفتنشان دقت می کنم. مثلا بعضی دندانها؛ دندانهای یک گوشتخوارند و بعضی ها دندانهای یک گیاهخوار.. گوشتخوار ها از نظر جنسی hot تر هستند و بد عصبانی می شوند..افراد با دندانهای گیاهخوار آرامش بیشتری دارند و بی حاشیه اند... یا بعضی دستها فارغ از ظاهر زخمت یا نازپروده شان؛ مهربانترند ؛ معلوم است که این دست اهل نوازش است یا نه ! یا مثلا یکی از چشمش مهر میریزد؛ یکی یک دنیا دیوار دفاعی... یا از راه رفتن آدمها خلقشان را حدس می زنم؛ سرحالی؛ افسردگی؛ زبر و زرنگی یا بی جانی! از سبک احوالپرسی آدمها هم تصمیم میگیرم دلم میخواهد بیشتر به آنها نزدیک شوم یا نه ....
دو نوع آزار داریم؛ یکی از سرِ نادانی، بی تجربگی و بیشعوری و یکی عمدی و از سر حقارت و رذالت... یکی تیغ های شخصیتی اش بدون اینکه بداند؛ زخمیت می کند؛ یکی خنجر از قبل تیزکرده اش را در قلبت فرو کند ... برای من این دو آزار تا این حد متفاوتند...
از آزارهای نوع اول راحت عبور کرده ام و می کنم اما این نوع دومی... جای آخری اش هنوز درد می کند ... بعد از گذشت سه چهار سال، جای تَرَکش در قلبم هنوز ترمیم نشده...اوایل خیلی گریه می کردم ، نتوانسته بودم او را بفهمم... به مرور فهمیدم احساس حقارتش کار دستش داده .... قصد تلافی ندارم که بگویم کینه به دل گرفته ام اما سرنوشت این فرد را با کنجکاوی دنبال می کنم... می خواهم بدانم این درجه از پستی، او را به کجا می کشاند...
درونگراها همیشه زمانی را برای تنهایی نیاز دارند. با هر تعاملی قسمتی از انرژی روانی شان تحلیل می رود و با تنهایی است که دوباره شارژ می شوند.
آن شب به شدت کلافه بودم. در مرحله بوق بوق low battery! از صبح هیچ فضایی برای خودم نداشتم و حالا که همسرم هم از سرکار برگشته بود؛ دخترم یکریز و همچنان همه درخواستهایش را از من می کرد. "ر" کلافگی ام را فهمید. گفت چرا انقدر کلافه ای؟ گفتم دلم می خواهد یک هفته به یک جای دور بروم و تنها باشم؛ بی هیچ تماسی. گفتم این کرونای لعنتی که تمام شود سیستم هتل ها در ایران چگونه ست؟ به یک زن تنها اتاق می دهند یا اجازه نامه شوهر می خواهد؟ یک لحظه احساس طردشدگی را توی صورتش دیدم اما سریع انداخت روی شوخی که زن را بدون شوهرش راه نمی دهند؛ تازه یک هفته کجا می خواهی بروی؟ بی ما؟ اصلا طلاقت می دهم! (خنده جفتمان). خیلی ملایم تر و از سر استیصال توضیح دادم که چه قدر به تنهایی نیاز دارم؛ بدون ارتباطی با هیچ آدمی! گفت پس بی اینترنت، بی موبایل! تاکید کردم اصلا بی تکنولوژی! گفتم اصلا هر کسی یک هفته در سال باید برای خودش باشد، حتی خودت! با لبخند شیطنت آمیزی گفت پس من یک هفته خودم را می روم تایلند و با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم یک هفته خودت است؛ هر جا می خواهی برو، فقط دو تا دوتا کاندوم استفاده کن و با مریضی برنگرد! از واکنشم تعجب کرد. بماند که خودم هم متعجبم چطور به این راحتی از خوابیدن او با زن یا زنهای دیگر حرف زدم. از تجربه چین رفتنش توی مجردیش گفت و اینکه هیچ تمایلی به خوابیدن با زنها در آنجا احساس نکرده بااینکه توی اوج نمایلات جنسی اش بوده... گفت نمی توانم یک زن را در خیابان ببینم و بعد با او بخوابم؛ باید از قبل مدتی توی کَفَش باشم که این توی مسافرت یک هفته ای نمی گنجد!
این وسط یک دفعه دخترم گفت مامان دلت میاد بدون من بری؟ یعنی دلت برای من تنگ نمیشه؟ من تازه به خودم آمدم که اوه ! او تمام مدت حواسش به ما بوده و داشته به حرفهای ما گوش می داده... گفتم دخترم معلومه که دلم برات تنگ میشه! تازه وقتی تو بزرگ شوی من تنهایی مسافرت میروم.آن موقع خود تو هم تنهایی مسافرت می روی... نفس راحتی کشید و گفت خوب!
القصه که فعلا کرونا هست و این پیش هم بودن های به هم فشرده و بوق بوق های مکرر low battery!