در صمیمیت، راه بازگشتی وجود ندارد...
بعضی ارتباطات تایپیم با افراد مختلف؛ برای من حس فیلم های با پایان باز را تداعی می کند! " خداحافظی" توی خیلی هایش ور افتاده ست ... این وسط گیج و معطل می مانی که آیا حرف تمام شده یا نه ....مثل بعضی فیلم های پایان باز که تمام می شود ولی تو هنوز در حال و هوای آنی؛ فیلم تمام شده اما تو هنوز گیجی و درگیر.... مکالمه تمام شده ولی تو هنوز مطمئن نیستی تمام شده...
توی پارکینگ فروشگاه، جفتمان یک جا را نگاه کردیم و من گفتم اینجا نیست! او گفت اینجا هست! جفتمان با تعجب همدیگر را نگاه کردیم!!
منظورم این بود که اینجا ماشین نیست؛ منظورش این بود که اینجا جای پارک هست!!
داشتم فکر می کردم چند بار دیگر؛ این اتفاق افتاده و نفهمیده ایم هر دو داریم یک چیز می گوییم!!
چند ماه پیش یه پیام تلگرامی اومده بود در مورد فلان قبیله سرخپوستی یا نمی دونم چی چی. نوشته بود وقتی یه فردی از قبیله اشتباه می کنه، همه دورش جمع میشن و دونه دونه ویژگی های مثبتش رو بهش یادآوری می کنن. تا اون ، خودشو با اشتباهش یکی ندونه!
مدتها پیش، یه پیام دیگه هم خونده بودم که نوشته بود تو فلان قبیله، وقتی یه نفر از نظر نُرم در اقلیت باشه؛ مثلا کوتوله باشه یا همجنس خواه یا هرچیزی که فراوانیش کمه؛ بهش احترام بیشتری میذارن، چون معتقدن اون روح بزرگی داره که این کالبد رو انتخاب کرده!
چه قد خوبن! دلم میخواد برم تک تکشونو بغل کنم بگم لطفا منو به همقبیلگی خودتون بپذیرید!!!
نوشته است " فرد حس می کند چیزی را گم کرده است؛ که هیچ وقت آن را نشناخته است".
در توصیف افرادی این را نوشته است که که شاید در کودکی با آنها بدرفتاری نشده باشد؛ ولی محبت و توجه کافی را هم دریافت نکرده اند.
فارغ از همه اینها متاسفم که بگویم؛ این وصف حال برای من آشناست... این حس که می دانی یک چیزی که نمی دانی چیست؛ کم است...
به زبان آوردن بعضی احساسات؛ کوچکشان می کند؛ سبکشان می کند. کسی چه می داند شاید؛ انگیزه اختراع خط و نوشتن همین نکته ظریف باشد... مرحله بعدیش هم لابد سکوت است؛ جایی که نوشتن هم کم می آورد... اما نه! من که می گویم این میل به درک شدن در انسان، بالاخره یک طوری سر باز می کند؛ شاید با اشکال مختلف هنر ...
پ.ن: می خواستم از تجربه خصوصی دونفره مان بنویسم؛ کلمه تنگ بود برایش!