از دنیای شخصی ام

۲۱آذر

چند وقت است که گهگاه به یک nickname جدید فکر می کنم. وبلاگ ها را می خوانم و به وجه شبه نویسنده با نیک نیمش فکر می کنم. اینکه نویسنده یک روز  از یک فیلم؛ داستان؛رمان؛ شعر یا سمبل  ملهم شده و یا با یکی از شخصیت ها و سمبل ها چنان همذات پنداری کرده است که نامش را برای خودش پسندیده است... 

 

دو سه روز پیش، همین طور که داشتم یکی از کتاب های صوتی یالوم را گوش می دادم، پیدایش کردم؛ نیلوفر... شاید نیلوفر... 

 

۲۱آذر

آاخ که چینیِ بند زده وجودم؛ دیگر تاب ِ تحملِ کنجکاویِ سرانگشتی را هم ندارد...  برای من خبر از قربب الوقوعی  زلزله نیاورید...   

 

تکه هایم را جمع می کنم...

می گذارم...

تاب مرا ندارد...

می شکنم...

فرو می ریزم...

تکه هایم را جمع می کنم ...*

 

* سالها پیش توی یک وبلاگ خواندمش... وصف حال خوبی بود و بی آنکه بخواهم از بر شدمش... هر بار فرو میریزم به یادش میافتم... 

۲۰آذر

۱. در حال تماشای تلویزیون است‌. می گوید مامان ببین این خانمه چه خوشگله! میگم آره خیلی خوشگله. می خنده و میگه ولی تو از اینم خوشگلتری!

۲. شب قبل نتوانسته ام بیشتر از چهار ساعت بخوابم. رسما گیرپاژم. روی راحتی دراز کشیده ام و چشمهایم را می بندم. می آید سراغم. می گوید مامان میشه نخوابی! آخه بابا که سرکاره، بعدم من دو تا مامان ندارم که اگه تو بخوابی؛ با اون یکی بازی کنم. تازه اگرم داشتم اونکه به مهربونی تو نیست. هیچکی تو دنیا اندازه تو مهربون نیست.

۳. به خواسته اش تن می دهم. می گوید مامان من تو رو خیلی دوست دارم. هیچکی تو دنیا نیست که من بیشتر از تو دوسش داشته باشم!

۴. با پدرش رفته بودند به مادر (مادر همسرم) سر بزنند. در نبودشان حمام کردم و به موهایم رسیدم و مدلدار بستمش. وقتی برگشتند " ر" طبق معمول اصلا متوجه تغییرم نشد ولی "ف" سلام نکرده گفت واای مامان چه قد خوشگل شدی! میشه همیشه موهاتو این مدلی درست کنی؟!

 

 

حیرت زده با خودم مرور می کنم که چه کسی تا به حال مرا اینگونه دوست داشنه است؟!

۱۹آذر

با ابروهای ناراحت و لبخند بر لب، با صدایی خواهش کنان می گوید " مامان یه چیزی میخوام بگم؛ قول میدی ناراحت نشی؟" می دانم که دوباره خرابکاری کرده است و لب خندانش یعنی اصلا پشیمان نیست فقط دوست ندارد مرا ناراحت کند. 

این حسش برایم آشناست. این میل به اعتراف و امید به بخشیده شدن. اینکه اشتباه کنی و همچنان دوست داشته شوی...اعترلف کردن و شنیدن صدایی کشیش وار که " بخشیده شدی فرزندم"...‌

۱۸آذر

موهایم رکورد بلندترین هایش را در عمرم شکسته است. سه چهار انگشت مانده تا به باسنم برسد. حواسم را جمع کرده ام قبل از کوتاه کردنش حتما یک آتلیه بروم و چندتایی عکس بگیرم‌. بالاخره توی پیری- البته اگر پیر شوم- چند تایی عکس لازم است که نشان نوه هایم بدهم و از تعجب آنها از زیبایی و جوانی ام؛ کیف کنم.

آخرین باری که موهایم حوالی  انقدر قد کشیده بود؛ نه ساله بودم. خیلی خوب یادم هست که پدرم موهایم را خرگوشی بسته بود- در واقع اصلا به یاد ندارم مادرم موهایم را درست کرده باشد؛ این لذتی بود که پدرم از دستش نمی داد- القصه، آنروز خانم زارع پسرش را هم آورده بود. علی شش ساله بود و بار اولی بود که به کلاس می آمد. معلم به او گفت هر جا دوست داری بنشین. یادم هست که همه کلاس را برانداز کرد و آمد کنار من نشست که مقنعه به سر نداشتم. ازین پیروزی خوشحال شده بودم و انگار در مقابل سایرین امتیازی کسب کرده بودم. کلاس ادامه پیدا کرد و من متوجه شدم علی همین طور که کنارم نشسته است به موهایم دست می زند؛ در واقع داشت گوش بلند خرگوشی ام که از جنس مو بود؛ نوازش می کرد. تازه متوجه شدم که موهایم ، او را به این صندلی کشانده است. زمان گذشت و بار بعدی که علی به کلاسمان آمد، موهایم کوتاه شده بود. علی هی اصرار می کرد که می شود موهایت را ببینم؟  و من که می دانستم دیگر از آن موی بلند خبری نیست، هی بهانه می آوردم و حواسش را پرت می کردم. درست یادم نیست که بالاخره موهای کوتاهم را هم به علی نشان دادم یا نه؛ ولی نگرانیم بی مورد بود، همان موی بلند جلسه اول کار خودش را کرده بود و تا آخر سال هر بار علی به مدرسه می آمد؛ تمام مدت را کنار خودم بود حتی زنگ های تفریح....

۱۷آذر

هر صبح، توی آینه، خودت را از چشم چه کسی تماشا می کنی؟ 

۱۷آذر

 

فیدخوانی که ده سال پیش استفاده می کردم؛ reader  بود. همه چیز تمام بود.  تعداد سابسکرایبر های یک وبلاگ را نشان می داد. لیست تمام افرادی که یک پست را لایک کرده بودند، را هم همین طور. این طوری خیلی راحت کلی آدم هم سلیقه خودت پیدا می کردی.  قابلیت share هم داشت. به علاوه اینکه بیشترین یوزر را در ایران داشت و مثل یک بازار پررونق بود و زندگی در آن جریان داشت. از تفریحات آن سالهایم ، خواندن about  های افراد بود. آن موقع، نه از تلگرام خبری بود نه واتساپ - اینستاگرام هم نمی دانم؛ اگر بود ؛ رونقی نداشت.

خلاصه که جمعش کردند. لابد مورد استقبال جهانیان قرار نگرفته بود. الان از theoldreader استفاده می کنم. سعی کرده اند تا حد ممکن شبیه همان reader  باشد. در مقایسه با آن سالها خیلی خلوت است؛ بخواهم مقایسه ای بین این دو  بکنم  شبیه بازار تهران در روزهای عادی و روزهای قرنطینه است. اما به این ریدر جدید، همان احساس تعلقی را دارم که انسان به فرزندِ دوست ِ صمیمیِ مرده اش دارد! توی theoldreader با اسم و فامیل خودم؛ با آی دی جیمیلم عضو هستم. و هر کسی با سرچ کردن جیمیلم می تواند پیدایم کند. القصه، فردی جدید follow  م کرده است. با یک nickname. اتفاق جدیدی نیست ولی خوش دارم خیال کنم کسی سرچم کرده است... 

 

۱۶آذر

از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم دست از تعبیر و تفسیر کلمات و رفتارهای آدمها بردارم... از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم تا موضوعی را مستقیما از دهان کسی  نشنیدم؛ برای خودم قصه نبافم و طول و تفسیرش ندهم.... 

آن یک روز، روزِ سختی بود... روزی که به گوش آقای همکلاسیِ مورد علاقه ام _که  در عمل هیچ وقت رابطه مان از همکلاسی فراتر نرفت_ رسیده بود که عقد کرده ام. آن روزی که مسیج زد و با شوخی ازم خواست عروسی ام دعوتش کنم و گفت می خواهد حسابی غذا بخورد!! آنروری که در جوابش فقط یک اسمایلی لبخند فرستادم و درونم برای خوش خیالی های خودم،  های های گریه کردم...

 

پ.ن: گاهی هم تصمیمم را یادم می رود ولی یادآوری اش را نه!!

۱۶آذر

 چیزی از جنس خواستن است...

نگاه ثابت می شود... یک نقطه توی سینه جایی حوالی قلب، داغ می شود، در هزارمی از ثانیه  بعد؛ قلب می تپد اما انگار با پَرِش بلندتری  از جای خودش بلند می شود و می نشیند، همزمان اندام های داخلی به هم جمع می شوند و می لرزند و صدای هوی بمی توی گوش میپیچد. یک لایه خیلی نازک از اشک هم روی چشم را می پوشاند و برق زیبایی به آن می دهد... 

من اسم این تجربه را گذاشته ام؛ تمنا! 

 

تمنا، خواسته ی نتوانسته ی یک امیدوار است‌‌‌‌‌.‌.‌‌.

 

۱۵آذر

 

گفت تنهایی فقط برای خدا خوب است. من اما می گویم خدا هم تنهایی را دوست ندارد وگرنه که این همه آفریده این وسط چه می گویند؟!