از دنیای شخصی ام

۰۲آذر

گاهی که دخترم را بغل میگیرم، بی اختیار  بینی ام را سمت  گردنش میبرم و تند تند بویش می کنم. از شدت هیجان، صدای بو کشیدنم مثل بو کشیدن سگی بلند می شود. رد هوای خارج شده از بینی ام،  روی گردنش قلقلکش می دهد و از خنده ریسه می رود... 

بوییدن "ر" اغلب با بوسیدنش توامان است و تویش آهستگی دارد...

انگار بوییدن، عملی عاشقانه تر از بوسیدن است ...   انگار عیار عشقش بالاتر است..‌.

۰۱آذر

یک ابر گریه کردم...

۳۰آبان

کمی از تاریکی هایت را نشانم بده تا از تو هم فرار کنم ... 

۲۸آبان

مرده ..‌ ‌مرده ..‌‌‌. نمی توانم بگویم از دنیا رفته است .... می گویم مرده چون شوکه شده ام (از دنیا رفته است؛ یک بی خیالی تویش دارد؛ یک فاصله احساسی تویش هست‌)..‌. می گویم مرده چون ناباورم هنوز..‌‌.

حدودا پنجاه ساله بود و اصلا خیال مردن نداشت.‌‌‌.. مادر دو دختر نوجوان بود و نامادری یک پسر جوان...  توی اینستاگرام با مردی غیر از همسرش رابطه احساسی پیدا کرده بود.... کار به جایی کشیده بود که توی دعوا به شوهرش گفته بود: او عشقم و تو شوهرمی!!! بعد ازین ماجرا اینکه چطور هنوز زیر یک سقف زندگی می کردند برایم سوال بود... قبلا گاهی با پسرِ شوهرش دعوایش می شد و این را بهانه کرد و شوهرش را راضی کرد تا خانه و ماشین را به نام او بزند... توی جمع فامیلی گاها به شوخی و جدی می گفت فلانی(شوهرش) اذیتم کند توی خانه راهش نمی دهم .‌‌‌‌.. عکس دوست پسرش را نشان داده بود و پز ماشین شاسی بلندش را داده بود.‌‌‌‌.. کرونا گرفت..‌. یک ماه توی مراقبت های ویژه بود‌‌‌.. یک هفته به کما رفت... وقتی به هوش آمد با خودم گفتم لابد روش زندگی اش را عوض خواهد کرد..‌. حالش کمی بهتر شد ... او را به خانه آوردند البته حتما به پرستاری یک نفر احتیاج داشت و نمی توانست بی کمک راه برود.‌‌‌.. با اینحال هم گفته بود عروسش باید بیاید به دست بوسی اش ؛ بگوید گه خوردم ؛ تا با او آشتی کند ...‌  دو هفته گذشته است...مغز و ریه اش آب آورد .... او مرده.‌‌.. خانه و ماشین جایش مانده‌... شوهرش با قلب شکسته به عزایش نشسته و عروسش احتمالا در مراسم کوچک خانوادگی برای عزایش چای پخش می کند...

سرم درد می کند.... حالم خوب نیست.‌‌‌.. غمگینم.‌‌.‌ .  او هم حتما برای تک تک کارهایش توجیهات خودش؛ دلایل خودش؛ زخم های خودش را داشته... اما چیزی که بیش از همه ، غمگینم می کند مردنِ کسی است که خیالِ مردن نداشت...

۲۸آبان

 از فیلم ها، نه اسمشان یادم می ماند؛ نه کارگردان و نه اسامی بازیگران را ... از فیلم ها فقط تصویر؛ حالت بازیگران و دیالگوهایشان؛ آن هم در سکانس های تاثیر گذار یادم می ماند... سکانس های تاثیر گذار هم برای من آنهایی است که یا با معادلات ذهنی ام کاملا جورند؛ یا آنها که اصلا با معادلات ذهنی ام جور در نمی آید‌.‌

۲۸آبان

یه سبک وبلاگ هم باید باشه؛ فقط صوتی باشه... آدمها بیایند صدایشان را بگذارند؛ هر چه می خواهند بگویند؛ تعریف کنند و بعد بروند... بقیه هم بیابند صوتی کامنت بگذارند ... آمار وبلاگ هم از قیافه هر بازدیدکننده موقع ورود، در هر حالتی که هستند عکس بگیرد و نمایش دهد ... مثلا خود من الان در حالت نیمه سجده نشسته ام؛ گوشی ام به شارژ و روی فرش است. یک دستم زیر لپم است و صورتم را دفرمه کرده و گوشه چشم چپم در اثر فشار لپم؛ جمع شده است. فشار دستم زیر لپم؛ لبم را هم به سمت چپ منحرف کرده. با دست راستم در حال تایپ هستم. و با چشم های بدون آرایش  بی حسم؛ گاهی حروف و گاهی نوشته های تایپ شده را نگاه می کنم!

۲۸آبان

مدتها بود خواب عجیبی ندیده بودم. 

خواب دیدم در یک مکان عمومی در حال نماز خواندنم. دور و برم پر از زن است. بقیه هم برای عبادت آمده اند. با یکی از زنها گفتگو می کنم و از او خوشم می آید. بعد شروع می کنم به نماز خواندن.... اشتباه می خوانم... دوباره از اول می خوانم... دوباره قنوت را در رکعت اول می خوانم... دوباره  می خوانم اینبار بیشتر از چهار رکعت می خوانم.... دوباره می خوانم... باز هم اشتباه... هفت هشت بار این اتفاق می افتد...  اصرار دارم صحیحش را به جا بیاورم از طرفی نگران قضاوت زنهای دیگرم؛ بخصوص همو که با او دوست شده ام... دقیق یادم نیست بالاخره صحیحش را به جا آوردم یا نه اما بالاخره از آنجا بیرون می زنم ... یک مرد دست فروش؛ بلال می فروشد... بلال هایش شیر است... وقتی که می خواهم انتخاب کنم؛ می بینم بلال ها در اصل نرسیده اند و دانه هایش هنوز مغز ندارند... از بین تمام بلال هایش؛ ۴ بلال پیدا می کنم که حداقل نیمی از دانه های ذرتش رسیده باشند؛ یک اسکناس ۱۰ تومانی می دهم و با بلال های شیر نارس به طرف خانه حرکت می کنم؛ در راه نگرانم که " ر" از خریدم ایراد بگیرد و از خواب بیدار می شوم.

۲۸آبان

اگر بخواهم شرح دقیقی از احوالم ارائه دهم؛ بین بخش های شخصیتم دعواست... اینبار بین مادر سختگیر و دختر لجباز درونم دعواست... مادر هی سرزنش می کند و دختر هم هی لجبازی می کند و کار خودش را می کند... منِ تماشاگر هم گاهی حق را به مادر می دهد گاهی به دختر... مثلا همین دختر لجباز درونم؛ دیشب چنان از حرفهای مادر به هم ریخته بود که متکایش اشکباران شد. دختر درونم خیلی هنرمند است؛ بلد است روی تخت دونفره طوری گریه کند که انگار خواب است؛ طوری  که  ریتم نفس هایش هم عوض نشود... 

حال هیچ کدامشان خوب نیست... باید زنگ بزنم بابای درونم از ماموریت بازگردد... مادر را بغل کند و آرام کند و بگوید حق داری نگران باشی؛ نگرانیت به جاست اما بگذار او خودش راهش را پیدا کند.‌‌.‌ بعد برود دختر را بغل کند بگوید عزیزم تو حق انتخاب داری اما انقدر لجبازی نکن مادرت دوستت دارد و از فرط علاقه نمی خواهد تو اشتباه کنی و بگوید مادرت طاقت ندارد یک روز درد را توی چشمهایت پیدا کند...

بعد سه تایی در یک بعد از ظهر؛ چای بخورند و تلویزیون تماشا کنند...‌

۲۸آبان

تیکِ خیلی دور

تاکِ خیلی نزدیک

تیک تاک

خیلی دور خیلی نزدیک 

 

 

۲۷آبان

 کلمات و اصطلاحات جنسی را اغلب با معادل انگلیسی شان می گویم؛ انگار ادا کردنشان به زبانی دیگر، قباحتش را برایم می گیرد...