از دنیای شخصی ام

۱۱آذر

از تروماتیکترین  تجربه های زندگی ام؛ تجربه جلسه دفاعم است. موقع انتخاب استاد راهنما اصلا عجله نکردم. اول سراغ دکتر ح رفتم که خیلی از نظر شخصیتی دوستش داشتم. موضوع مورد علاقه ام؛ با موضوعاتی که او کار می کرد مشابه نبود. بعد در جلسات دفاع شرکت می کردم و واکنش اساتید راهنما را به دقت وارسی می کردم. برایم مهم بود از دانشجو حمایت کنند. چه خیالها که نداشتم. توی فانتزی هایم همیشه خیال اینکه همکاری در پایان نامه، به صمیمیتی بینمان بیانجامد را می پروراندم. صمیمیتی از این جنس که بعدا  هم در پروژه های تحقیقاتی دیگری همکاری داشته باشیم؛ و یا اینکه حداقل  در یاد استادم بمانم و بعدا بتواند لااقل مرا به جا بیاورد!!

القصه بعد از مشاهدات متعدد دکتر ب را انتخاب کردم. استاد ب در آن زمان تنها استاد تمام دانشکده بود. منضبط بود و در جلسات دفاع از دانشجوهایش دفاع می کرد.  خلاصه شروع به کار کردم. اما فانتزی هایم کجا و واقعیت کجا... دکتر ب شبیه یک آدم آهنی بود. برای قرار گذاشتن با او باید از یکی دو هفته قبل ایمیل می زدم و بعد یک ربع صحبت می کردیم. در آن جلسات یک ربعه که روی هم رفته ۵ بار هم نشد، مثل یک رباط بود و غیر از دادن اطلاعات محدود و کُدوار کوچکترین اثری از عواطف انسانی، نه در لحن کلامش و نه در میمیک صورتش مشاهده نمی کردم. گویی پیش فرضش این بود که اگر تا این حد جدی نباشد؛ دانشجو کم کاری خواهد کرد. فقط ایرادات کار را با خودکار قرمز مشخص می کرد و بدون توضیح راه حل؛ ارجاعم می داد که پایان نامه های قبلی اش را مطالعه کنم‌‌. تا اینجای کار با او مشکلی نداشتم. 

توی جلسه دفاع؛ داور از چکیده اول پایان نامه ایراد گرفت. من فکر کردم منظورش چکیده مقاله ای است که همراه با پایان نامه باید به داورها می دادم. گفتم فرمتش صحیح است؛ مطابق بقیه چکیده هاست. استادم با بی رحمی گفت تو مگر پایان نامه نخوانده ای؟؟ گفتم استاد من تمام پایان نامه های شما را خوانده ام. گفت برو همین الان از کتابخانه یک پایان نامه بیاور... جلوی همه دوستانم؛ اقوامم؛ توی جلسه دفاع خردم کرد... بغض کردم... نزدیک بود بزنم زیر گریه.... حامله بودم و زودرنج تر هم شده بودم... صدایم دیگر از ته چاه در می آمد... استاد مشاورم شروع کرد به حمایت کردن و من تازه متوجه شدم منظور  چکیده اول پایان نامه بوده و نه مقاله!! با صورت قرمز پرخون و صدای از ته چاه، گفتم من تازه متوجه شدم منظور چه بوده... با نمره ۱۹/۹۰ ؛جلسه دفاع تمام شد. موقع عکس یادگاری ناخودآگاه کنار استاد راهنمایم نایستادم و بعد از پیشنهاد استاد مشاور ؛ به آنجا رفتم. بعد از جلسه، هم استاد راهنما و هم داوری که اشکال گرفته بود؛ از من خواستند به اتاقشان بروم.  استاد داور طفلک احساس گناه کرده بود و با شرمندگی توضیح می داد هیچ دلش نمی خواسته چنین شود... چه قدر آدم های باملاحظه را ستایش می کنم؛ او را هم .... 

به سختی به اتاق استاد راهنمایم رفتم... او هم ظاهرا پشیمان بود ولی چیزی نگفت... اولش سکوت کرد تا اگر من حرفی دارم بزنم... منِ  بزدل هیچ گلایه ای نکردم و از شکستنم هیچ نگفتم... او گفت نواقص را رفع کنم و پایان نامه را پیش او ببرم... انقدر احمق بودم که تشکر کردم و بیرون زدم.

تا با "ر" سوار ماشین شدم؛ بغضم ترکید و تمام مسیر را تا خانه گریه کردم... حدود یک ساعت... اول سعی داشت آرامم کند و می گفت موضوع مهمی پیش نیامده اما بعد تسلیم شد و با سکوتش همراهیم کرد. دو خواهرم در صندلی عقب بودند. یکی از گریه ام متاثر بود و دیگری پا به پایم گریه کرد... از نه نظر آنها هم موضوع مهمی نبود ولی ناراحتی ام ، ناراحتشان کرده بود...

نشان به آن نشان، چنان از استاد راهنمایم بیزار شدم که بچه داری را بهانه کردم و دیگر حتی سراغ اصلاحات پایان نامه ام نرفتم. وقتی توی خانه تنها می شدم و یاد آن لحظه میافتادم زار زار گریه می کردم. فانتزی ام محقق که نشده بود هیچ؛ عکسش اتفاق افتاده بود .... و هر بار خاطره اش؛ همچنان خردم می کرد....  تا دو سال بعد حتی نتوانستم فیلم جلسه دفاع را نگاه کنم... دخترم که مهد رفت؛ دیگر بهانه ای نداشتم؛ رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلی... حالا دوباره کارم گیر آن رباط افتاده بود. باید پایان نامه را تایید می کرد تا برای صحافی برود و من بتوانم بقیه مراحل را طی کنم. ایمیل زدم که وقت بگیرم. جواب داد که خدا رو شکر که زنده اید! من این طور خواندم که تا به حال کدام گوری بودی؟ در جواب نامه اش فقط نوشتم ؛ متشکرم.  گفت باید تمام مقالات مرتبط با موضوع را در این سه سال بخوانی و مقالات جدید را در کارت بیاوری. دوباره ۳ ماه روی پایان نامه ام کار کردم و بعد اجازه صحافی را داد.

از عید امسال تازه شروع کرده ام به استخراج مقاله از پایان نامه ام. دوباره مجبور به همکاری با اویم... سه مقاله از کارم استخراج کردم. یکیش پذیرش شد. دنبال ارسال بقیه ام. کارم هر جا که مجبورم با استاد راهنمایم تماس بگیرم؛ استپ میشود. هنوز از او بیزارم. حتی ارسال ایمیل به او، به شدت از من انرژی میگیرد. دائم به بهانه های واهی تعویقش میاندازم...  هر بار با خودم می گویم امیدوارم هیچ وقت دیگر مجبور به تماس با او نشوم... 

جدیدا به روز شده و کارهایش را واتساپی پیش می برد. گاهی به عکس پروفایلش نگاه می کنم. تقریبا ۶۵؛ ۷۰ ساله است و نسبت به سنش تند تند عکس پروفایلش را عوض می کند. توی یکی ازین عکس ها؛ یک گل رز قرمز دستش بود و می خندید؛ برای من این بی تناسبی واقعا خنده آور بود... توی آخرین عکس پروفایلش عکس یک ستاره بود که بعدا به او شعری اضافه کرد... شعری که رنگ و بوی ناله های عشاق را داشت... حیران بودم... حیران بودم که او هم توان تجربه این تجربیات رقیق را دارد؟؟

 

زیاد خودم را و این تجربه را واکاویده ام... ناخودآگاهم او را با پدری که هیچگاه با او تجربه صمیمیت نداشتم؛ اشتباه گرفته بود ...

 

اشک هایم اجازه نوشتن بقیه اش را نمی دهد...

 

بعد نوشت: آرزوی ناهوشیارم برای تجربه صمیمیت با پدرم  ، در خواستن تجربه صمیمیت با استاد راهنمایم تجلی پیدا کرده بود و محقق نشدن آن ، همان درد عظیم هرگز محقق نشدن آن آرزوی ناهوشیار را برایم داشت. وگرنه که خودم هم می دانم ضایع شدن در جلسه دفاع این قدر شیون و واویلا ندارد. من اما همچنان نتوانسته ام استاد راهنمایم را ببخشم...

باید کمی هم در مورد پدرم فکر کنم... آیا همه خشم هایم از او را- خشم های ناهوشیار-  به سوی استاد راهنمایم جا به جا کرده ام؟!

 

 

 

۱۱آذر

۱. فیلم بزرگترین خودکشی تاریخ را دوباره با "ر" دیدم و باز با خودم مرور کردم که چه قدر خطرناک است سرسپرده یک ایدئولوژی شدن...

۲. فیلم " بیداری یک رویا"  را هم دو سه شب پیش دیدیم.فیلمی که خیلی زیبا و ظریف؛ زشتی جنگ را نشان می داد.  از تماشایش راضی ام. بماند که هنوز نتوانسته ام بفهمم حال کدام بدتر است؛ حال اسیری که بعد از بیست سال بر می گردد و زنش را ؛مادر فرزندش را،  زن برادرش می یابد؛ با یک فرزند جدید در دامن و یک فرزند در دل؟ یا حال برادری که بعد از بیست سال؛ برادر شهیدش را ؛ عشق سابق زنش را زنده می یابد و شرع حکم می دهد از امروز زنش بر او حرام است؟ یا حال زنی که عشق سابق و عشق حاضرش، برادرند و حالا هر دو حی و حاضر؟؟ 

۳. اشمیت  در کتاب انجیل های من،  از زبان عیسی گفت " چرا خدایی که می تواند ببخشد؛ کیفر می دهد؟"  و من با شک می پرسم : آیا خدایی که می تواند ببخشد؛ کیفر می دهد؟؟

۱۰آذر

سال اول رابطه: دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد!

سال پنجم رابطه: دوستت دارم چون تو دوست داشتنی هستی.

احتمالا سال دهم به بعد: دوستت دارم و این هنر توست!

۰۹آذر

توی نوت موبایلم ذخیره کرده بودم " تماس مکرر با حقیقت یک انسان؛:جایی برای تجربه یک عشق سوزان باقی نمی گذارد." .  این را در یک کلیپ علمی در مورد عشق های یکسویه و بی وصال شنیده بودم که در آن هیچ وقت چنین فرصتی محقق نمی شود و به یکی از دهان سرویس کننده ترین تجربیات بشر تبدیل می شود. 

توی نوت موبایل ذخیره کرده بودم که بیایم تصدیقش کنم و چند جمله ای بهش اضافه کنم .  که بنویسم از قضا وقتی بعد از تماس مکرر با حقیقت یک انسان، هنوز او را خواستی، آنوقت چیزی واقعی بینتان اتفاق افتاده است... 

اما فکر کنم که "ر" وقتی خواب بودم، نوت موبایلم را خوانده است. از وقتی می داند دوباره وبلاگ می نویسم؛  ازین کارها می کند. از صبح کلافه است و من می ترسم این جمله را به خودش گرفته باشد...

از طرفی می خواهم سر حرف را باز کنم و از کلیپی که دیدم حرف بزنم و از طرفی می گویم بگذارم ادب شود و بی اجازه سراغ موبایلم نرود!

ببینم چی می کنم ....

 

۰۸آذر

چه خوب گفت سهراب: 

عبور باید کرد 

و همنورد افق های دور باید شد ...

و گاه

در رگ یک حرف خیمه باید زد 

عبور باید کرد

و گاه از سرِ یک شاخه توت باید خورد‌‌‌‌..

 

پ.ن:  رها رها رها من!

۰۵آذر

تلفنی صحبت کردن از کارهای آسانی است که همیشه برای من سخت بوده است !! چه برسد به تلفن عرض تسلیت‌...

 

خدایا دوباره روزهای عاری از خبر بد سر می رسد؟؟

۰۵آذر

امیدوارم وضعیت تمام last seen های  تلگرام؛ recently بماند... 

۰۵آذر

یه شبایی بود قبل از خواب سوره "ضحی" و " انشراح" می خواندم... جوری می خواندم که انگار خدا داشت ازم دلجویی می کرد... قشنگ است خودِ خدا برایت قسم بخورد...‌ قشنگ است خودِ خدا بهت امید بدهد...

دلم برای آن شبها تنگ شده ...

۰۳آذر

گفتم من هم بارها، این آرایش سیاه و کریه دنیا را به چشم دیده ام... گفتم شاید سهم هر کسی پاک کردن بخشی ازین سیاهی باشد..‌ تصدیق کرد ... گفت ولی در عوض آدمها به پلشتی و سیاهی این دنیا می افزایند.‌‌‌.. 

چیری نگذشت تا خداحافظی کردم.

 

من نخواستم.... من نمیخواهم به سیاهی و پلشتی این دنیا اضافه کنم...

۰۳آذر

هر بار که با "ر" وارد آسانسور می شویم، به جای مثل مجسمه ایستادن و نگاه کردن به هم یا درب و آینه آسانسور؛ جلو می روم و ماچش می کنم.  یک جوری حسی مشابه  زیر پتو رفتن دونفره دارد برایم؛  که بی مزه است اگر دستت به جاهای ممنوعه نخورد!!

القصه، دیروز هم توی آسانسور رفتم که ببوسمش. گفت خرید رفته ام؛ صورتم نشسته است؛ کرونا میگیری!( درحالیکه ما توی ماشین منتظر بودیم، او چند خرید انجام داده بود) گفتم اگر تو کرونا بگیری؛ من هم می خواهم بگیرم و بوسیدمش. از خدا خواسته ام مرگ او را نبینم. چند دقیقه که گذشت؛ گفت : اگر هر دوی ما بمیریم کی از "ف" نگهداری کند؟ سریع گفتم خواهرم.

از دیشب دارم به فیلم هایی که دیده ام فکر می کنم. همانهایی که تا بچه ای به دنیا می آید؛ برایش یک پدرخوانده و مادرخوانده هم انتخاب می کنند. حالا، از صبح به فکرم زنگ بزنم به خواهرم بگویم اگر ما مردیم؛ "ف" را دست تو می سپارم. او فقط یک پسز ۱۶ ساله دارد. توی دو نسل شوهر خواهرم اینها، هیچ دختری به دنیا نیامده است‌. او هم شیفته دخترم است و "ف" او را دایی صدا می کند. 

قبلا  به شوخی و خنده برای "ر" وصیتم را زبانی گفتم. گفتم اگر من مردم طلاهایم برسد به دخترمان، فلان زمین که به نامم است برسد به مادرم. گفتم مراحل سوگواری تقریبا ۶ ماه طول می کشد. گفتم بعد ازین مدت سریع زن بگیر؛ بچه مادر احتیاج دارد. گفتم توی این مدت دخترمان پیش خواهرم باشد. به مادرم اینها هم می سپارم خودشان برایت یک زن مهربان و شایسته پیدا کنند. گفتم به خانواده خودت امیدی ندارم؛ وگرنه نمیگذاشتند تا ۳۲ سالگی مجرد بمانی!!  اتفاقا یک روز که با مادرم و دو خواهرم جمع بودیم؛ گفتم اگر من مُردم خودتان سریع برایش زن پیدا کنید. خواهرم _دختر وسط خانواده_ گفت نترس! تو انقدر ریلکسی ۹۰ سال عمر می کنی و همه مان چال می کنی!!  

به میل خودم باشد، دلم می خواهد بزرگ شدن دخترم را ببینم. عاشق شدنش را...مادرشدنش را...  دلم می خواهد کمک حالش باشم..‌. به میل خودم باشد دلم می خواهد با "ر" کنار هم پیر بشویم؛ عاشقانه...  اما تجربه نشان داده که سرنوشت توجهی به میل ما ندارد و کار خودش را می کند...