از دنیای شخصی ام

۰۹دی

مادرم از عجایب دنیاست... تاب آورترین فردی است  که از نزدیک دیده ام... هر چه دست تقدیر زمینش زده است؛ دوباره بلند شده است...اگر آن بیت که می گوید " هر که در این بزم مقربتر است/جام بلا بیشترش می کشند" صحت داشته باشد؛ می توانم نتیجه بگیرم دقیقا دست درگردن و در آغوش  خودِ خدا نشسته است!!  همیشه خوشبین و امیدوار است؛ انقدر که گاهی ابلهانه می رسد. این ویژگی اش را دقیقا خودم هم دارم و این بیشتر خشمگینم می کند.  باعرضه و صبور است. از دو برادرزاده ام که یکی ۱۱ ساله و دیگری ۱۴ است؛ نگهداری می کند. امیرعلی که نوه بزرگتر است؛ در سن نوجوانی است و اذیت هایش شروع شده... در ۱۴ سالگی؛ قدی بلندتر از یک متر و هشتاد دارد و شماره پایش ۴۴ است!! یک مغز کوچک در یک بدن بزرگ و بالغ!!  گاهی دیرتر از موعد مقرر به خانه می آید و اخیرا چند بار بوی سیگار داده است!!  محور صحبتها و نگرانی های این روزهای مادرم اوست.  اوووف... بگذریم ....مادرم در ۶۵ سالگی هنوز هم زیباست... اگر بخواهم با جوانی اش قیاسی داشته باشم؛ از هر سه ی ما دخترهایش زیباتر بوده است. .. قبلا او را خداوار می پرستیدم؛ اخیرا برایم زمینی تر شده و جرئت می کنم از او عصبانی باشم _ بدون اینکه به خودش چیزی بگویم_ جرئت می کنم به اشتباهاتش فکر کنم. جرئت می کنم توی ذهنم محاکمه اش کنم. نتیجه ی محاکمه ام اما همیشه تبرئه است.... نتیجه محاکمه ام اما همیشه شفقت بیشتر به اوست... چیزی که توی این دنیا قلبش را بیش از همه شاد می کند؛ موفقیت و عاقبت به خیری برادرزاده هایم است.... آخ که آرزوی همه ما هم همین است...

خدایا بیاور آن روزهای خوب را ...

۰۸دی

 چند ثانیه شوق برگهای نوزاد.‌‌.. چند ثانیه نگرانی برای بی رمق شدن برگها و جهیدن برای آب دادن..‌. چند ثانیه جستجو در نت برای بررسی علت زرد شدن یا ریزش برگهاش‌..‌‌.. یا حتی جیغ شادی برای سبز شدن گلدانی که فکر می کردی خشک شده و صدا کردن اهالی خانه برای تماشا...

وسط این همه هیاهو و دغدغه های جورواجور،  رسیدگی به چند گلدان _هر چند کوچک_ تنفسی  است واقعا...

۰۷دی

توی این دوره بدو بدو آدمها برای سرآمد بودن -در هر چیزی-  پیامبری اگر مبعوث می شد؛  "معمولی بودن"  را تبلیغ می کرد و در ستایشِ بهشت ِراضی بودن به آن، سخنها می راند...

۰۶دی

چرا من هنوز یاد نگرفتم وقتی یاد اشتباهاتم میافتم؛ از خودم بدم نیاد؟! چرا؟ هان؟

۰۶دی

بیشتر، از فرطِ دوست داشتن.....گاهی هم از خشم و استیصال.....

هر روز به طریقی تو را به خدا می رساند!

۰۵دی

دروغگوها می توانند دوست داشتنی باشند، اما قابل اعتماد؛ هرگز....

۰۴دی

تقریبا یک ماه پیش بود که گفت پسرعمه اش که هفت ساله است؛ به او  گفته بیا وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و به امریکا برویم. گفت" منم قبول کردم ولی حالا که فکر می کنم اون سرم داد می زنه ؛ نظرم عوض شده". آن موقع فقط شنونده بودم و لبخند تحویلش دادم.

امروز که از خانه مادربزرگش برگشت و اتفاقا آ هم آنجا بود؛ گفت "مامان وقتی بزرگ بشیم آ (پسرعمه اش) بازم سرم داد می زنه؟"گفتم چطور مگه؟ گفت"  آخه ما می خواهیم ازدواج کنیم!! ". دیدم موضوع دارد جدی می شود. گفتم ازدواج فامیلی خوب نیست دخترم؛ بچه های آدم عقب مانده می شوند. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی مریض می شوند. لب هایش آویزان شدند و گفت :" پس من با کی ازدواج کنم؟" گفتم دخترم نگران نباش؛ بعدا انقدر آدم جدید هست که با آنها آشنا شوی.... با همان لبهای آویزان و با صدای بی رمق گفت" باشه..".

می دانم ... می دانم با او داستانها خواهم داشت... همه ی سعیم را کرده ام که بااعتماد به نفس و با عزت نفس بارش بیاورم... می ترسم از روزی که قدر خودش را نداند...

۰۴دی

جنس احساساتم نسبت به دخترم در حال عوض شدن است. تا پیش ازین؛ شبیه یک عشق خداگونه بود؛ بی قید و شرط و نیازی که ظاهرا فقط من از او برآورده می کردم. قبلا هم به او نیاز داشتم اما نیازی از سرِ عشقی سرشار .... جدیدا اما جدای از عشق، به او احساس نیاز هم می کنم. احساس ِ نیازی نه در طولِ هم؛ که در عرضِ هم؛ در جایگاه برابر... به او نیاز دارم؛ مثل نیاز به یک دوست.... و فکر می کنم این نیاز در حال قوت گرفتن است.... احتمالا یک جایی در آینده کفه ترازوی نیازمان مساوی می شود و از آن به بعد، کفه ی نیاز من به او سنگین تر ... حس عجیبی دارم... حالا که در موردش می نویسم ؛ انگار چیزی سبک توی سینه ام جمع شده باشد...شاید ترس باشد؛ ترس ِ از دست دادنش... 

۰۳دی

از خوبی های بیشمارش اینست که وقتی ببیند مصمم هستم؛ بهم پر و بال می دهد. مصداق آخرش همین بورس. ۴ معامله آخرش را هر چند کوچک؛ به عهده من گذاشت که نتیجه اش ضرر شد :)))). سیگنالهای فروش را درست تشخیص دادم اما خریدهایم تعریفی نبودند. او اما بی هیچ سرزنشی گفت اگر باعث بشود مهارت پیدا کنی ارزشش را دارد ...واقعا از آسمان برایم افتاده ...

 

ازین بازی خوشم آمده است... قواعد کلی اش را  با تماشای تقریبا ۲۰ ساعت ویدیوی آموزشی یاد گرفتم. ریزه کاری هایش می ماند که خدا می داند کی دستم بیاید..‌

پولهایمان را برباد ندهم؛ خوب است!

۰۳دی

 

۱۰ سال؛ بدونِ خم به ابرو آوردن،  از مادرشوهرِ مبتلا به آلزایمرش نگهداری کرد. من اگر خدا بودم؛ او را آخرین فردی در نظر می گرفتم که قرار بود در تقدیرش بیماری آلزایمر باشد اما ۱۴ سال بعد از مرگ مادرهمسرش، خودش هم آلزایمر گرفت؛ آنهم در سن ۶۵ سالگی!!! حالا در هفتادسالگی، موقع حرف زدن کلمات را یادش می رود. غذا را روی اپن می گذارد و فکر می کند روی گاز است. ماهی درسته را اشتباها به سطل آشغال می اندازد و آه و آه و آه ...‌ دیگر خودش به مراقبت احتیاج دارد. دختر ندارد و عروس ها هم الویت های دیگر دارند. همسرش اگر نباشد.... خدا نکند که همسرش نباشد ...‌

 

طول کشید تا توانستم با این واقعیت که " زندگی همیشه منصفانه نیست" کنار بیایم. روندی شبیه به سوگواری را طی کردم. آخ! چه قدر دقیق گفتم؛ سوگواری برای یک باور مرده!!  اولش انکار می کردم؛ دنبال شواهدی می گشتم که بر خلافش باشد؛ اما واقعیت کار خودش را کرده و  رگِ باورم را زده بود. هر چه رویش دستمال می گذاشتم باز هم خون بیرون میزد. بعدش خشم به سراغم آمد. شبیه یک بچه تخس شلوغ ، با سر به دیوار کوبیدن و  لجبازی شلوغش می کردم. به زمین و زمان بد می گفتم. از نظام خلقت و خدا هم شاکی شدم. دندان به هم فشردم. دلم می خواست دقِ دلم را خالی کنم؛ سر کی یا چی اش مشخص نبود. بعدش غم آمد ؛ یک اندوه بزرگ که مثل یک مه غلیظ؛ سنگین و سرد بود. زیاد گریه می کردم. علائم افسردگی بروز می دادم؛ بی انگیزگی؛ گریه؛ خواب نامنظم.... حالا اما تسلیم شده ام. اسمش می شود پذیرش! موقع تجاوز؛ انقباضِ بیشتر مصادف است با پارگی و جراحت بیشتر... زورت که نمی رسد بهتر تسلیم شوی...