هر صبح، توی آینه، خودت را از چشم چه کسی تماشا می کنی؟
فیدخوانی که ده سال پیش استفاده می کردم؛ reader بود. همه چیز تمام بود. تعداد سابسکرایبر های یک وبلاگ را نشان می داد. لیست تمام افرادی که یک پست را لایک کرده بودند، را هم همین طور. این طوری خیلی راحت کلی آدم هم سلیقه خودت پیدا می کردی. قابلیت share هم داشت. به علاوه اینکه بیشترین یوزر را در ایران داشت و مثل یک بازار پررونق بود و زندگی در آن جریان داشت. از تفریحات آن سالهایم ، خواندن about های افراد بود. آن موقع، نه از تلگرام خبری بود نه واتساپ - اینستاگرام هم نمی دانم؛ اگر بود ؛ رونقی نداشت.
خلاصه که جمعش کردند. لابد مورد استقبال جهانیان قرار نگرفته بود. الان از theoldreader استفاده می کنم. سعی کرده اند تا حد ممکن شبیه همان reader باشد. در مقایسه با آن سالها خیلی خلوت است؛ بخواهم مقایسه ای بین این دو بکنم شبیه بازار تهران در روزهای عادی و روزهای قرنطینه است. اما به این ریدر جدید، همان احساس تعلقی را دارم که انسان به فرزندِ دوست ِ صمیمیِ مرده اش دارد! توی theoldreader با اسم و فامیل خودم؛ با آی دی جیمیلم عضو هستم. و هر کسی با سرچ کردن جیمیلم می تواند پیدایم کند. القصه، فردی جدید follow م کرده است. با یک nickname. اتفاق جدیدی نیست ولی خوش دارم خیال کنم کسی سرچم کرده است...
از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم دست از تعبیر و تفسیر کلمات و رفتارهای آدمها بردارم... از یک روزی به بعد تصمیم گرفتم تا موضوعی را مستقیما از دهان کسی نشنیدم؛ برای خودم قصه نبافم و طول و تفسیرش ندهم....
آن یک روز، روزِ سختی بود... روزی که به گوش آقای همکلاسیِ مورد علاقه ام _که در عمل هیچ وقت رابطه مان از همکلاسی فراتر نرفت_ رسیده بود که عقد کرده ام. آن روزی که مسیج زد و با شوخی ازم خواست عروسی ام دعوتش کنم و گفت می خواهد حسابی غذا بخورد!! آنروری که در جوابش فقط یک اسمایلی لبخند فرستادم و درونم برای خوش خیالی های خودم، های های گریه کردم...
پ.ن: گاهی هم تصمیمم را یادم می رود ولی یادآوری اش را نه!!
چیزی از جنس خواستن است...
نگاه ثابت می شود... یک نقطه توی سینه جایی حوالی قلب، داغ می شود، در هزارمی از ثانیه بعد؛ قلب می تپد اما انگار با پَرِش بلندتری از جای خودش بلند می شود و می نشیند، همزمان اندام های داخلی به هم جمع می شوند و می لرزند و صدای هوی بمی توی گوش میپیچد. یک لایه خیلی نازک از اشک هم روی چشم را می پوشاند و برق زیبایی به آن می دهد...
من اسم این تجربه را گذاشته ام؛ تمنا!
تمنا، خواسته ی نتوانسته ی یک امیدوار است...
گفت تنهایی فقط برای خدا خوب است. من اما می گویم خدا هم تنهایی را دوست ندارد وگرنه که این همه آفریده این وسط چه می گویند؟!
یک اصل ساده و اولیه در رواندرمانی هست به نام نرمالسازی... به فرد می فهمانند که تنها کسی نیست که این مشکل را دارد؛ تنها کسی نیست که این تجربه را دارد، تنها کسی نیست که این افکار و تمایلات را دارد ... این طبیعی دیدن مساله؛ یا عجیب ندیدن مساله، توانایی فوق العاده ای در کاهش آلام فرد دارد...
اگر یکروز درمانگر شدم فکر می کنم موقع اجرای این تکنیک، همانطور که مراجع نفس عمیقی از سر راحتی می کشد؛ خودم هم از اعتراف یک فرد دیگر به احساسات، تفکرات و تمایلات مشابه خودم، نفس عمیقی از سر راحتی خواهم کشید...
از نظر عقلی، حکم اجبار غسل کردن به نظرم مسخره می آید. از تاریخچه حکم غسل خبر ندارم. ولی ۱۴۰۰ سال پیش، بدون امکانات اینروزها، حتما لزوم این حکم احساس می شده است ولی حالا من که لزومش را ابدا احساس نمی کنم.... فقط این اجبار، برایم یک حس خودکار ناپاکی به همراه می آورد.. با احادیثی ازین قبیل که مثلا حرام است غسل نکرده به زیارتگاه رفت و نماز خواند و .. ...احادیثی که قبل از آنکه قوه تعقلم رشد کنند؛ به خورد مغزم داده اند... با چنین حکمی( حکم اجبار غسل بعد از ارگاسم) یک حس ناپاکی بعد از ارگاسم ، به صورت خودکار برایم زنده می شود...
حیفِ تجربه منحصر به فردِ سکس و ارگاسم است که با احساس ناپاکی برایمان تداعی اش کرده اند... لعنت بهشان...
از احکام مسخره دیگرشان هم همین است که با لاک ناخن؛ نه وضو قبول است و نه غسل!!
به گمانم باید گِل بگیرم این قسمتهای دینداریم را!
یه سری لحظه ها هست که میشه تا ابد در آن زندگی کرد ...
حمام کردن دخترکم ، برای من پر از این لحظات است... از شستن موهای ابریشمی اش تا شستن تن ظریفش ... قهقهه اش موقع لیف زدن کف پایش و التماس همراه با خنده اش، برای صرفه نظر کردن از لیف زدن لای انگشتان پایش... این ثانیه ها از عمرم کم نمی شوند... انگار به دنیا آمده ام که همین ها را تجربه کنم و بعد با خیال آسوده بمیرم که سهمم را ازین دنیا دریافت کرده ام...
او برایم ترکیبی از معجزه و عشق است... بهترین تجربه دنیاست...