از دنیای شخصی ام

۲۱دی

اصلا نمی دانم دفعات قبلی هم وجود داشته یا نه....اگر هم وجود داشته؛چیزی در خاطرم نمانده.... ای کاش خجالت نمی کشیدم و میگذاشتم جاری شوند و به دهانم برسند... شک کرده ام که شاید طعمشان شیرین باشد!!

تست های سرطانش منفی شد‌.

۱۹دی

۱. یکی از کانال های تلگرامی  جُک و سرگرمیِ  "ر"، اسم ناجوری دارد. محتوایش به ناجوریِ اسمش نیست اما خوب...از وقتی قابلیت کامنت تلگرام فعال شده؛ یکی از سرگرمی هایمان اینست که باهم کامنتهای آنجا را بخوانیم. بارها دیده ام وقتی که تعداد کامنت پای پستی بالاست؛ یک زن کامنت گذاشته و پشت سرش چند مرد شیطنت را آغاز کرده اند. حتی اگر پست و کامنت آن زن جنسی نباشد؛ صرفِ اینکه بدانند یک زن عضو این کانال است شروع می کنند حرفهای خارج از عرف با او. ناگفته نماند که زنها هم گاهی همراهی می کنند و کامنت ها می رود به سمت سکس چت! برای من خواندن این کامنت ها جذاب است چون چهره ی بدون سانسور آدمها را می بینم. برای "ر" هم جذاب است و گاهی قهقهه اش ازین همه صراحتِ لهجه ی جنسی بلند می شود. انگار از تماشای این رفتارهای نزیسته؛ به هیجان می آید!! من اما بیشتر حواسم جمع ِ تکانه های جنسیِ بی پاسخ مانده ای است که منتظر ِ روزنه ای برای آزاد شدن هستند.

۲. با نرم افزار آچاره خدمات روانشناسی می دهد. در واقع به خانه افراد می رود و آنجا مشاوره می دهد. برایم از دو نفر اولی که با او تماس گرفته بودند حرف زد‌. یکی پسری ۲۸ ساله و مجرد  بود که به مادرش تمایل جنسی پیدا کرده بود و دیگری مردی ۳۷ ساله و مجرد که به دلیل وسواس تماس گرفته بود اما از جلسه دوم از تخیلات جنسی اش گفته بود که حتی خودِ دوستم را هم در بر گرفته بود. دومی که در واقع استارتِ اغوای جنسی را زده بود!! بماند که متعجبم دوستم چه طور جرئت می کند به خانه ی افرادی که نمی شناسد برود اما بیش از آن، این معضلات جنسی فکرم را مشغول کرده است. با خودم فکر می کنم آن پسر جوان اگر فرصت پاسخ به تکانه های جنسی اش را داشت، و یا حتی امید به ارضای آن در آینده نزدیک؛ باز هم دچار این گرفتاری می شد؟؟ دور و بَرم پر شده از مجرد های سن بالا‌‌. که خیلی هایشان اهل شیطنت و دختر بازی هم نیستند. گاهی از خودم می پرسم آیا خودارضایی در چهل سالگی هم جواب می دهد؟ یا طرف آسکچوال است؟؟ ....‌

به جوانی های متعددی  فکر می کنم که  در اثر مشکلات فرهنگی و اقتصادی ، بی پاسخ به نیازهای طبیعی و اولیه طی می شوند..‌.

 

چه خوب نوشته بود که " در هیاهوی جنگ و اقتصاد و گرانی؛ آنچه از دست می رود، زندگی است."

 

۱۷دی

"ز" اهل ریسک و تجربه است. اهل رفتارهای پرخطر. از تجربه اولین باری که گُل کشیده بود برایم تعریف کرد. گفت با خودم قرار گذاشته بودم که اگر حال داد مقدار زیادی بخرم و به خانه ببرم تا با شوهرم با هم بکشیم!! از بابت اهل تجربه بودن خیلی به هم می خورند. گفت ولی به من نساخت. افتاده بودم رویِ دورِ رفتارهای تکراری. گفت مثلا مداوما بند کفش هایم را باز و بسته می کردم. گفت ماشین با سرعت بیست کیلومتر می رفت ولی من انگار سوار یک جت فضایی بودم و  احساس می کردم که لپهایم در اثر سرعت زیاد به عقب کشیده می شوند!! آخر سر هم کلی استفراغ کرده بود!

القصه این روند نزولی بازار بورس و قرمزی پورتفوی ام توی این چند وقت؛ مرا یاد  تجربه او از گل کشیدنش انداخته است. یک بیزاری در همان ابتدای راه .‌‌.‌‌.  وقتی روند نزولی است دیگر تابلوخوانی و تحلیل اهمیتش را  از دست می دهد... صبر می کنم ببینم که این بورس کی روی روند صعودی می افتد...

۱۷دی

مادرم وسط حرفهایش گفته بود که تصادفی درست شده ام. البته با این ادبیات نه،  با لحنی به مراتب ملایمتر و همراه خنده ، که مثلا چه بهتر که تو آمدی... اما خوب؛ دم خروسش را باید باور می کردم یا قسم حضرت عباسش را؟ وقتی من تنها بچه خانواده هستم که از نوزادی اش هیچ عکسی موجود نیست!!  حکایت فیلم تکراری....

 همین عکس نداشتنم از نوزادی ، دستاویز اذیت های خواهرم بود. می گفت تو بچه سرراهی هستی .می گفت تو را یک روز برفی توی یک سطل!!! جلوی درب خانه گذاشته بودند، ما هم دلمان سوخت و بزرگت کردیم!! وقتی می گفتم دروغ میگویی ؛می گفت ببین از نوزادی ات هیچ عکسی نیست! من هم به گریه می افتادم و برای کسب اطمینان  به مادرم پناه می بردم که همیشه او را دعوا و مرا آرام می کرد.

القصه امشب به آن شبی فکر کردم که اسپرم پدرم  دزدکی در رفت و نفس نفس زنان خودش را به تخمک مادرم رساند... فکر کرده بود قرارست چه بشود؟ این همه اصرار برای بودن  از کجا می آمد؟

 

 

یک زمانی که زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود با خودم قرار گذاشته بودم که به قول آن نویسنده " خیانتی که پدرم در حق من کرد؛  در حق هیچ کس نکنم" و هرگز بچه ای به دنیا نیاورم. اما بعدها نوبت به روزهایی  رسید که از بودنم خوشحال شدم.  

 

حالا  اما گاهی که زخمهایم تیر می کشند و نفسم را می برند؛ با خودم فکر می کنم ارزشش را دارد؟

قسمت پیچیده و ترسناکش اینجاست که خودم هم  یک دردانه آورده ام.... 

اگر یک روز وسط دردهایش ، گریه کنان بگوید چرا مرا به این دنیا آوردی؛ در جوابش خواهم گفت آن موقع به نظرم درست می آمد... خودم را آماده کرده ام صبورانه بد و بیراه هایش را تاب بیاورم.... خودم را آماده کرده ام بغلش کنم و با او گریه کنم و اجازه بدهم آنقدر به سینه ام  بکوبد تا آرام بگیرد ...

۱۴دی

ساعت چهار صبح که بیخوابی سراغ آدم می آید؛ غیر از باز کردن درب یخچال؛ بقیه چه کار می کنند؟

 

 میروم سریال ببینم!

۱۳دی

کمی آتش پارگی برای زن

و کمی هیزیِ شاعرانه برای مرد

۱۲دی

توی گروهِ تلگرامیِ هم کلاسی هایِ دانشگاهش؛ هر چه عکس دسته جمعی داشتند؛ فرستاده بودند. عکس های دوران لیسانسش هم بود. لعنت به خودم که از او پرسیدم از کدامیک ازین دخترها خوشت می آمد؟ عکسش را نشان داد و شروع کرد به حرف زدن "که تجربه عجیبی بود! تا دو سال برایم هیچ فرقی با بقیه نداشت اما از یک زمانی به بعد برایم فرق کرد. تا دو هفته خوشحال بودم که اصلا چنین فردی توی دنیا هست و از دیدنش سرحال می شدم اما بعد احساسم تغییر پیدا کرد و به زجر تبدیل شد. یکسال تمام عذاب کشیدم. " گفت ویژگی های منفی اش را هم می دیدم اما همچنان دوستش داشتم!!

 

از حسادت ،کم مانده بود که زیرِ گریه بزنم! در واقع اشک هم در چشمم جوشید اما سریع خودم را جمع کردم... در لحظه دلم می خواست بگذارم بروم و ببینم برای نداشتنِ من هم عذاب می کشد؟؟ 

 

۱۱دی

پیچک شوم

بر جای جای تنت

بپیچم!

۱۱دی

مادر همسرم شمالی است؛ مصداق یک زن تمیز و کاری...‌ هشتاد و دو ساله است. وقتی از خاطرات جوانی اش تعریف می کند؛ حیرانِ این همه توانایی اش می شوم. روستایشان در یک منطقه ییلاقی بوده و هست. توی برف و سرما؛ کوه را طی می کرده که لب فلان چشمه ظرف ها را بشوید. کنار بچه داری توی سوز سرما و رُفت و روب خانه، بافتنی می بافته و چل تکه دوزی و خیاطی هم می کرده. به علاوه رسیدگی به باغ و درختانش...  توی باغشان سیزده نوع میوه دارند که نود درصدشان را مادر کاشته است. دیگر معروف شده است که فلانی هر چه بکارد؛ سبز می شود‌‌. تا زمانیکه  پدرشوهرم زنده بود؛ ییلاق غشلاق می کردند و ۶ ماه اول سال را شمال بودند و ۶ ماه سرد سال را تهران می ماندند. حالا اما درد پا و کمر ناتوانش کرده است و نمی تواند تنها بماند. در باغچه خانه تهرانشان هم همچنان هر چیزی را می کارد. مثلا هسته انبه کاشت و سبز شد!! میوه نداد ولی برگهای زیبایی داد. القصه آخرین چیزی که کاشت و سبز شد؛ تخم فلفل دلمه ای بود. فلفل دلمه هم داد! گلدانی با برگ های سبز و فلفل قرمز؛ چشم نواز بود. ما هم خوشمان آمد و کاشتیم. حالا ساقه اش ده سانت رشد کرده و برگ هایی به اندازه یک بند انگشت درآورده است.

گیاه حساس و زودرنجی است؛ ساعت آب دادنش، دو ساعت دیر شود؛ سریع پژمرده می شود و وقتی آبش می دهی سریع جان میگیرد... من با این گیاه به طرز عجیبی احساس قرابت می کنم...

۰۹دی

یه جمله معروف هست که میگه " اینکه توقع داشته باشی باهات خوب باشن؛ چون تو باهاشون خوبی، مثه این می مونه که توقع داشته باشی که گرگ تو رو نخوره چون تو اونو نمی خوری"... 

به همین اسلوب اضافه کن:

اینکه توقع داشته باشی  دوستت داشته باشه/باشن؛ چون تو اونو/اونارو دوست داری

اینکه توقع داشته باشی براش/براشون مهم باشی، چون اون/اونا برات مهمه/مهمن

اینکه توقع داشته باشی به یادت باشه/باشن  ، چون تو به یادشی/یادشونی

اینکه توقع داشته باشی بهت فکر کنه/کنن، چون تو بهش/بهشون فکر می کنی

اینکه توقع داشته باشی با تو یکرنگ باشه/باشن ، چون تو با او/اونا یکرنگی

اینکه توقع داشته باشی با تو صمیمی باشه/باشن؛ چون تو با او/اونا صمیمی هستی 

اینکه توقع داشته باشی دلتنگت بشه / بشن، چون تو دلتنگشی/دلتنگشونی

و

و

و

 

پ.ن: کاری ندارم ولی گرگ آدمو بخوره؛ راحتتره تا تحمل این بی عدالتی ! :))