از دنیای شخصی ام

۲۷آذر

زندگی ست دیگر... گاهی خوابیدن تنهایی و مچاله و جنینی را، روی یک مبل ترجیح می دهی به خوابیدن روی تختِ دونفره ی راحتِ سلطنتیِ ورق طلا، کنار همسرت!!

 

۲۴آذر

یک ماهی بود که از آنهاخبر نداشتم. سراغشان را گرفتم‌. یکی گفت توی سینه اش کیست های مشکوک  پیدا شده دنبال MRI و این حرفهاست. گفت از سینه  اش ترشحات خونی خارج می شود و مشکوک به سرطان است. گفت که بسیار آشفته است؛ هم خودش هم خانواده اش..‌... آن یکی گفت کرونا گرفته بوده؛ خودش و همسرش. گفت همسرش تا پای مرگ رفته و هنوز ناخوش است. گفت خودش خوب است اما ریزش موی شدید و عجیبی دارد که گفته اند از عوارض کروناست...

از دیروز جز غم آن دو،  یک اضطرابی گرفته ام.  اضطراب از دست رفتن  روزهایی که قدرشان را نمی دانم... روزهای ملال آور و تکراری که همه چیز سرجایش است و اصلا حواسم نیست همین، چه قدر خوب است... 

۲۳آذر

تلخم .... اخیرا آن روی ِ " به تخممِ " دنیا، عجیب توی ذوقم زده است...

۲۳آذر

من از همین آخ و آیِ خودکاری که موقع آسیب فیزیکی بدنمان بلند می شود؛ می گویم که انسانها  ذاتا به یک شنونده برای فهمیدن دردهایشان نیاز دارند... 

۲۳آذر

 

ویدیویی کوتاه بود. ابتدا زنی زیبا و بسیار خوش اندام را می دیدی که لبهایش را به حالت بوسه جمع کرده است. کم کم دوربین نزدیک می شد و زن دو پستانش را در معرض دید می گذاشت. سینه هایی به غایت زیبا و خوش فرم. ثانیه ای  گیج و مبهوت این تناسب عجیب و گردی سینه اش بودم که یک دفعه پایش را کمی باز کرد و یک آلت بزرگ مردانه نمایان شد!! ترسیدم و از شدت این بی تناسبی چنان جا خوردم که رویم را از صفحه موبایلش برگرداندم.

 

خواستم بگویم دنیا همین شکلی است، تا مبهوتش می شوی آلتش را برایت رو می کند!!

۲۱آذر

چند وقت است که گهگاه به یک nickname جدید فکر می کنم. وبلاگ ها را می خوانم و به وجه شبه نویسنده با نیک نیمش فکر می کنم. اینکه نویسنده یک روز  از یک فیلم؛ داستان؛رمان؛ شعر یا سمبل  ملهم شده و یا با یکی از شخصیت ها و سمبل ها چنان همذات پنداری کرده است که نامش را برای خودش پسندیده است... 

 

دو سه روز پیش، همین طور که داشتم یکی از کتاب های صوتی یالوم را گوش می دادم، پیدایش کردم؛ نیلوفر... شاید نیلوفر... 

 

۲۱آذر

آاخ که چینیِ بند زده وجودم؛ دیگر تاب ِ تحملِ کنجکاویِ سرانگشتی را هم ندارد...  برای من خبر از قربب الوقوعی  زلزله نیاورید...   

 

تکه هایم را جمع می کنم...

می گذارم...

تاب مرا ندارد...

می شکنم...

فرو می ریزم...

تکه هایم را جمع می کنم ...*

 

* سالها پیش توی یک وبلاگ خواندمش... وصف حال خوبی بود و بی آنکه بخواهم از بر شدمش... هر بار فرو میریزم به یادش میافتم... 

۲۰آذر

۱. در حال تماشای تلویزیون است‌. می گوید مامان ببین این خانمه چه خوشگله! میگم آره خیلی خوشگله. می خنده و میگه ولی تو از اینم خوشگلتری!

۲. شب قبل نتوانسته ام بیشتر از چهار ساعت بخوابم. رسما گیرپاژم. روی راحتی دراز کشیده ام و چشمهایم را می بندم. می آید سراغم. می گوید مامان میشه نخوابی! آخه بابا که سرکاره، بعدم من دو تا مامان ندارم که اگه تو بخوابی؛ با اون یکی بازی کنم. تازه اگرم داشتم اونکه به مهربونی تو نیست. هیچکی تو دنیا اندازه تو مهربون نیست.

۳. به خواسته اش تن می دهم. می گوید مامان من تو رو خیلی دوست دارم. هیچکی تو دنیا نیست که من بیشتر از تو دوسش داشته باشم!

۴. با پدرش رفته بودند به مادر (مادر همسرم) سر بزنند. در نبودشان حمام کردم و به موهایم رسیدم و مدلدار بستمش. وقتی برگشتند " ر" طبق معمول اصلا متوجه تغییرم نشد ولی "ف" سلام نکرده گفت واای مامان چه قد خوشگل شدی! میشه همیشه موهاتو این مدلی درست کنی؟!

 

 

حیرت زده با خودم مرور می کنم که چه کسی تا به حال مرا اینگونه دوست داشنه است؟!

۱۹آذر

با ابروهای ناراحت و لبخند بر لب، با صدایی خواهش کنان می گوید " مامان یه چیزی میخوام بگم؛ قول میدی ناراحت نشی؟" می دانم که دوباره خرابکاری کرده است و لب خندانش یعنی اصلا پشیمان نیست فقط دوست ندارد مرا ناراحت کند. 

این حسش برایم آشناست. این میل به اعتراف و امید به بخشیده شدن. اینکه اشتباه کنی و همچنان دوست داشته شوی...اعترلف کردن و شنیدن صدایی کشیش وار که " بخشیده شدی فرزندم"...‌

۱۸آذر

موهایم رکورد بلندترین هایش را در عمرم شکسته است. سه چهار انگشت مانده تا به باسنم برسد. حواسم را جمع کرده ام قبل از کوتاه کردنش حتما یک آتلیه بروم و چندتایی عکس بگیرم‌. بالاخره توی پیری- البته اگر پیر شوم- چند تایی عکس لازم است که نشان نوه هایم بدهم و از تعجب آنها از زیبایی و جوانی ام؛ کیف کنم.

آخرین باری که موهایم حوالی  انقدر قد کشیده بود؛ نه ساله بودم. خیلی خوب یادم هست که پدرم موهایم را خرگوشی بسته بود- در واقع اصلا به یاد ندارم مادرم موهایم را درست کرده باشد؛ این لذتی بود که پدرم از دستش نمی داد- القصه، آنروز خانم زارع پسرش را هم آورده بود. علی شش ساله بود و بار اولی بود که به کلاس می آمد. معلم به او گفت هر جا دوست داری بنشین. یادم هست که همه کلاس را برانداز کرد و آمد کنار من نشست که مقنعه به سر نداشتم. ازین پیروزی خوشحال شده بودم و انگار در مقابل سایرین امتیازی کسب کرده بودم. کلاس ادامه پیدا کرد و من متوجه شدم علی همین طور که کنارم نشسته است به موهایم دست می زند؛ در واقع داشت گوش بلند خرگوشی ام که از جنس مو بود؛ نوازش می کرد. تازه متوجه شدم که موهایم ، او را به این صندلی کشانده است. زمان گذشت و بار بعدی که علی به کلاسمان آمد، موهایم کوتاه شده بود. علی هی اصرار می کرد که می شود موهایت را ببینم؟  و من که می دانستم دیگر از آن موی بلند خبری نیست، هی بهانه می آوردم و حواسش را پرت می کردم. درست یادم نیست که بالاخره موهای کوتاهم را هم به علی نشان دادم یا نه؛ ولی نگرانیم بی مورد بود، همان موی بلند جلسه اول کار خودش را کرده بود و تا آخر سال هر بار علی به مدرسه می آمد؛ تمام مدت را کنار خودم بود حتی زنگ های تفریح....