از دنیای شخصی ام

۰۵دی

دروغگوها می توانند دوست داشتنی باشند، اما قابل اعتماد؛ هرگز....

۰۴دی

تقریبا یک ماه پیش بود که گفت پسرعمه اش که هفت ساله است؛ به او  گفته بیا وقتی بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و به امریکا برویم. گفت" منم قبول کردم ولی حالا که فکر می کنم اون سرم داد می زنه ؛ نظرم عوض شده". آن موقع فقط شنونده بودم و لبخند تحویلش دادم.

امروز که از خانه مادربزرگش برگشت و اتفاقا آ هم آنجا بود؛ گفت "مامان وقتی بزرگ بشیم آ (پسرعمه اش) بازم سرم داد می زنه؟"گفتم چطور مگه؟ گفت"  آخه ما می خواهیم ازدواج کنیم!! ". دیدم موضوع دارد جدی می شود. گفتم ازدواج فامیلی خوب نیست دخترم؛ بچه های آدم عقب مانده می شوند. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی مریض می شوند. لب هایش آویزان شدند و گفت :" پس من با کی ازدواج کنم؟" گفتم دخترم نگران نباش؛ بعدا انقدر آدم جدید هست که با آنها آشنا شوی.... با همان لبهای آویزان و با صدای بی رمق گفت" باشه..".

می دانم ... می دانم با او داستانها خواهم داشت... همه ی سعیم را کرده ام که بااعتماد به نفس و با عزت نفس بارش بیاورم... می ترسم از روزی که قدر خودش را نداند...

۰۴دی

جنس احساساتم نسبت به دخترم در حال عوض شدن است. تا پیش ازین؛ شبیه یک عشق خداگونه بود؛ بی قید و شرط و نیازی که ظاهرا فقط من از او برآورده می کردم. قبلا هم به او نیاز داشتم اما نیازی از سرِ عشقی سرشار .... جدیدا اما جدای از عشق، به او احساس نیاز هم می کنم. احساس ِ نیازی نه در طولِ هم؛ که در عرضِ هم؛ در جایگاه برابر... به او نیاز دارم؛ مثل نیاز به یک دوست.... و فکر می کنم این نیاز در حال قوت گرفتن است.... احتمالا یک جایی در آینده کفه ترازوی نیازمان مساوی می شود و از آن به بعد، کفه ی نیاز من به او سنگین تر ... حس عجیبی دارم... حالا که در موردش می نویسم ؛ انگار چیزی سبک توی سینه ام جمع شده باشد...شاید ترس باشد؛ ترس ِ از دست دادنش... 

۰۳دی

از خوبی های بیشمارش اینست که وقتی ببیند مصمم هستم؛ بهم پر و بال می دهد. مصداق آخرش همین بورس. ۴ معامله آخرش را هر چند کوچک؛ به عهده من گذاشت که نتیجه اش ضرر شد :)))). سیگنالهای فروش را درست تشخیص دادم اما خریدهایم تعریفی نبودند. او اما بی هیچ سرزنشی گفت اگر باعث بشود مهارت پیدا کنی ارزشش را دارد ...واقعا از آسمان برایم افتاده ...

 

ازین بازی خوشم آمده است... قواعد کلی اش را  با تماشای تقریبا ۲۰ ساعت ویدیوی آموزشی یاد گرفتم. ریزه کاری هایش می ماند که خدا می داند کی دستم بیاید..‌

پولهایمان را برباد ندهم؛ خوب است!

۰۳دی

 

۱۰ سال؛ بدونِ خم به ابرو آوردن،  از مادرشوهرِ مبتلا به آلزایمرش نگهداری کرد. من اگر خدا بودم؛ او را آخرین فردی در نظر می گرفتم که قرار بود در تقدیرش بیماری آلزایمر باشد اما ۱۴ سال بعد از مرگ مادرهمسرش، خودش هم آلزایمر گرفت؛ آنهم در سن ۶۵ سالگی!!! حالا در هفتادسالگی، موقع حرف زدن کلمات را یادش می رود. غذا را روی اپن می گذارد و فکر می کند روی گاز است. ماهی درسته را اشتباها به سطل آشغال می اندازد و آه و آه و آه ...‌ دیگر خودش به مراقبت احتیاج دارد. دختر ندارد و عروس ها هم الویت های دیگر دارند. همسرش اگر نباشد.... خدا نکند که همسرش نباشد ...‌

 

طول کشید تا توانستم با این واقعیت که " زندگی همیشه منصفانه نیست" کنار بیایم. روندی شبیه به سوگواری را طی کردم. آخ! چه قدر دقیق گفتم؛ سوگواری برای یک باور مرده!!  اولش انکار می کردم؛ دنبال شواهدی می گشتم که بر خلافش باشد؛ اما واقعیت کار خودش را کرده و  رگِ باورم را زده بود. هر چه رویش دستمال می گذاشتم باز هم خون بیرون میزد. بعدش خشم به سراغم آمد. شبیه یک بچه تخس شلوغ ، با سر به دیوار کوبیدن و  لجبازی شلوغش می کردم. به زمین و زمان بد می گفتم. از نظام خلقت و خدا هم شاکی شدم. دندان به هم فشردم. دلم می خواست دقِ دلم را خالی کنم؛ سر کی یا چی اش مشخص نبود. بعدش غم آمد ؛ یک اندوه بزرگ که مثل یک مه غلیظ؛ سنگین و سرد بود. زیاد گریه می کردم. علائم افسردگی بروز می دادم؛ بی انگیزگی؛ گریه؛ خواب نامنظم.... حالا اما تسلیم شده ام. اسمش می شود پذیرش! موقع تجاوز؛ انقباضِ بیشتر مصادف است با پارگی و جراحت بیشتر... زورت که نمی رسد بهتر تسلیم شوی...

۰۲دی

آن اضطراب هفته قبل هنوز، همراهی ام می کند... شکلش کمی عوض شده... حس می کنم وقت ندارم...

کتابهای نخوانده ی مورد علاقه ام ؛ شبیه نوزادی گرسنه جیغ می کشند و آشفته ام کرده اند، حتی لیست کتابهایی که هنوز نخریده ام شان اما مشتاق خواندنشان هستم هم، برایم احساس فشار آورده؛ درست مثل وقتی که جلوی عابربانکی و یک صف طویل پشتت منتظرند!!

اصلاحات مقاله دوم را با تاخیر فرستادم و مجله؛ کار را استاپ کرده . جواب ایمیلم را مبنی بر به جریان انداختن دوباره مقاله نداده اند و همین طور آچمز مانده ام. این کارِ تمام نشده هم قسمتی از فضای ذهنیم را اشغال کرده و هی به روانم سوزن می زند!

 یازدهم آزمون استخدامی است و باید مطالعه کنم و تست بزنم...برای رشته مشاور مدرسه آزمون شرکت کرده ام‌. کار با امنیت شغلی بالا، متناسب با علاقه ام و  به اندازه سه نصفه روز در هفته واقعا برابم ایده آل است‌. مطالعه می کنم اما فقط زمانی که دخترم خواب است... آه که وقتی دخترم خواب است؛ چه قدر کار دارم که دلم می خواهد انجام بدهم...

کار با  ۶، ۷ اسیلاتورِ اصلی تحلیل تکنیکالِ بورس را یاد گرفته ام و مطلوبم اینست که هر روز زمانی را بر بورس و تحلیل کردن؛ متمرکز شوم ولی تمرکز  من و بیداری دخترم؛ با هم امکانِ سازگاری ندارند! این تحلیل کردن برایم حکم ورزش ذهنی را دارد. برایم لذتبخش است چک کردن نمادهای مختلف و بک تست گرفتن از آنها و نتیجه گیری کردن...

سریال های توی لپتاپم هم، هر شب موقع شام، که فیلم انتخابی "ر" را می بینم، اعتراض می کنند. چاره ای ندارم.  زبان اصلی هستند و سانسور نشده  و برای دخترمان که با ما شام می خورد؛ مناسب نیست. به علاوه اینکه تنها فعالیت مشترک روزانه ای  که کرونا برایمان باقی گذاشته؛ همین فیلم دیدن های موقع شام و چایِ مدتی بعدش است. آن را هم جدا ببینم، مراوداتم با ر به مینیمم می رسد.حتی خواب کم و نامنظم دخترمان باعث شده، اغلب شبها با هم به تختخواب نرویم. من وقتی به تخت میرسم که او دو ساعتی ست به خواب رفته. نتیجتا دیگر از گپ و گفتِ کوتاهِ قبل از خواب و بوسه و آغوش هم خبری نیست...سکسمان هم اغلب غروب هاست؛ وقتی ف سرگرم مشاهده انیمیشن مورد علاقه اش پای لپتاپ است!!

 

 

تحتِ فشارم... تحتِ فشار انجام فعالیت هایی که دلم می خواهد اما در الویت های بعدی اند و زمانی برای انجامش نمی ماند...

 

 

۳۰آذر

پدرم شب یلدا متولد شده بود. نوزادی که چند سال بعد، انقدر زیبا و خندان بود که پیرزنهای همسایه ، به نشانه خوش یمنی ، اول ِهر ماه را با دیدن صورت او؛ آغاز می کردند... 

سالهاست سر مزارش نرفته ام. من آدم ِ فرارم. اما باید اقرار کنم اخیرا چند باری است که تصویر تنها بر سر مزار رفتنش توی ذهنم نقش بسته....

 

دلم  تنگ شده... بیش از همه برای چشمهای خندان و صدای آوازش... 

۳۰آذر

خشم یا شفقت؟

فقط وابسته به این است که کدام بخش از خودمان یا عزیزانمان را در وجود دیگری پیدا کرده باشیم... فقط همین.

۲۸آذر

تنها به این انگیزه وارد بورس شدم که با ته مانده ماهانه ای که "ر" برایم واریز می کند، سهام های عرضه اولیه بخرم و بعد از مدتی بفروشم و ازین طریق سود کسب کنم.

دو هفته پیش ریسک کردم و بی اطلاعات فنی؛ فقط از روی مشاهده منحنی قیمتها دو معامله جز این انجام دادم. در کمال تعجب سودآور شد‌. امروز علی رغم مخالفت "ر" یک فایل اینترنتی خریداری کردم با موضوع قواعد نوسانگیری در بورس. در فهمش مشکلی نداشتم. می خواهم ریسک کنم و از این انفعال در بورس دربیایم.

ببینم چه می شود...

۲۷آذر

هورمونها می توانند از کاه، کوه بسازند؛ از کوه، کاه...  و عن را عشق بخوانند و برعکس!

 

خوب می شوم... خوب می شود.... خوب می شویم؟!