کمی آتش پارگی برای زن
و کمی هیزیِ شاعرانه برای مرد
توی گروهِ تلگرامیِ هم کلاسی هایِ دانشگاهش؛ هر چه عکس دسته جمعی داشتند؛ فرستاده بودند. عکس های دوران لیسانسش هم بود. لعنت به خودم که از او پرسیدم از کدامیک ازین دخترها خوشت می آمد؟ عکسش را نشان داد و شروع کرد به حرف زدن "که تجربه عجیبی بود! تا دو سال برایم هیچ فرقی با بقیه نداشت اما از یک زمانی به بعد برایم فرق کرد. تا دو هفته خوشحال بودم که اصلا چنین فردی توی دنیا هست و از دیدنش سرحال می شدم اما بعد احساسم تغییر پیدا کرد و به زجر تبدیل شد. یکسال تمام عذاب کشیدم. " گفت ویژگی های منفی اش را هم می دیدم اما همچنان دوستش داشتم!!
از حسادت ،کم مانده بود که زیرِ گریه بزنم! در واقع اشک هم در چشمم جوشید اما سریع خودم را جمع کردم... در لحظه دلم می خواست بگذارم بروم و ببینم برای نداشتنِ من هم عذاب می کشد؟؟
مادر همسرم شمالی است؛ مصداق یک زن تمیز و کاری... هشتاد و دو ساله است. وقتی از خاطرات جوانی اش تعریف می کند؛ حیرانِ این همه توانایی اش می شوم. روستایشان در یک منطقه ییلاقی بوده و هست. توی برف و سرما؛ کوه را طی می کرده که لب فلان چشمه ظرف ها را بشوید. کنار بچه داری توی سوز سرما و رُفت و روب خانه، بافتنی می بافته و چل تکه دوزی و خیاطی هم می کرده. به علاوه رسیدگی به باغ و درختانش... توی باغشان سیزده نوع میوه دارند که نود درصدشان را مادر کاشته است. دیگر معروف شده است که فلانی هر چه بکارد؛ سبز می شود. تا زمانیکه پدرشوهرم زنده بود؛ ییلاق غشلاق می کردند و ۶ ماه اول سال را شمال بودند و ۶ ماه سرد سال را تهران می ماندند. حالا اما درد پا و کمر ناتوانش کرده است و نمی تواند تنها بماند. در باغچه خانه تهرانشان هم همچنان هر چیزی را می کارد. مثلا هسته انبه کاشت و سبز شد!! میوه نداد ولی برگهای زیبایی داد. القصه آخرین چیزی که کاشت و سبز شد؛ تخم فلفل دلمه ای بود. فلفل دلمه هم داد! گلدانی با برگ های سبز و فلفل قرمز؛ چشم نواز بود. ما هم خوشمان آمد و کاشتیم. حالا ساقه اش ده سانت رشد کرده و برگ هایی به اندازه یک بند انگشت درآورده است.
گیاه حساس و زودرنجی است؛ ساعت آب دادنش، دو ساعت دیر شود؛ سریع پژمرده می شود و وقتی آبش می دهی سریع جان میگیرد... من با این گیاه به طرز عجیبی احساس قرابت می کنم...
یه جمله معروف هست که میگه " اینکه توقع داشته باشی باهات خوب باشن؛ چون تو باهاشون خوبی، مثه این می مونه که توقع داشته باشی که گرگ تو رو نخوره چون تو اونو نمی خوری"...
به همین اسلوب اضافه کن:
اینکه توقع داشته باشی دوستت داشته باشه/باشن؛ چون تو اونو/اونارو دوست داری
اینکه توقع داشته باشی براش/براشون مهم باشی، چون اون/اونا برات مهمه/مهمن
اینکه توقع داشته باشی به یادت باشه/باشن ، چون تو به یادشی/یادشونی
اینکه توقع داشته باشی بهت فکر کنه/کنن، چون تو بهش/بهشون فکر می کنی
اینکه توقع داشته باشی با تو یکرنگ باشه/باشن ، چون تو با او/اونا یکرنگی
اینکه توقع داشته باشی با تو صمیمی باشه/باشن؛ چون تو با او/اونا صمیمی هستی
اینکه توقع داشته باشی دلتنگت بشه / بشن، چون تو دلتنگشی/دلتنگشونی
و
و
و
پ.ن: کاری ندارم ولی گرگ آدمو بخوره؛ راحتتره تا تحمل این بی عدالتی ! :))
مادرم از عجایب دنیاست... تاب آورترین فردی است که از نزدیک دیده ام... هر چه دست تقدیر زمینش زده است؛ دوباره بلند شده است...اگر آن بیت که می گوید " هر که در این بزم مقربتر است/جام بلا بیشترش می کشند" صحت داشته باشد؛ می توانم نتیجه بگیرم دقیقا دست درگردن و در آغوش خودِ خدا نشسته است!! همیشه خوشبین و امیدوار است؛ انقدر که گاهی ابلهانه می رسد. این ویژگی اش را دقیقا خودم هم دارم و این بیشتر خشمگینم می کند. باعرضه و صبور است. از دو برادرزاده ام که یکی ۱۱ ساله و دیگری ۱۴ است؛ نگهداری می کند. امیرعلی که نوه بزرگتر است؛ در سن نوجوانی است و اذیت هایش شروع شده... در ۱۴ سالگی؛ قدی بلندتر از یک متر و هشتاد دارد و شماره پایش ۴۴ است!! یک مغز کوچک در یک بدن بزرگ و بالغ!! گاهی دیرتر از موعد مقرر به خانه می آید و اخیرا چند بار بوی سیگار داده است!! محور صحبتها و نگرانی های این روزهای مادرم اوست. اوووف... بگذریم ....مادرم در ۶۵ سالگی هنوز هم زیباست... اگر بخواهم با جوانی اش قیاسی داشته باشم؛ از هر سه ی ما دخترهایش زیباتر بوده است. .. قبلا او را خداوار می پرستیدم؛ اخیرا برایم زمینی تر شده و جرئت می کنم از او عصبانی باشم _ بدون اینکه به خودش چیزی بگویم_ جرئت می کنم به اشتباهاتش فکر کنم. جرئت می کنم توی ذهنم محاکمه اش کنم. نتیجه ی محاکمه ام اما همیشه تبرئه است.... نتیجه محاکمه ام اما همیشه شفقت بیشتر به اوست... چیزی که توی این دنیا قلبش را بیش از همه شاد می کند؛ موفقیت و عاقبت به خیری برادرزاده هایم است.... آخ که آرزوی همه ما هم همین است...
خدایا بیاور آن روزهای خوب را ...
چند ثانیه شوق برگهای نوزاد... چند ثانیه نگرانی برای بی رمق شدن برگها و جهیدن برای آب دادن... چند ثانیه جستجو در نت برای بررسی علت زرد شدن یا ریزش برگهاش.... یا حتی جیغ شادی برای سبز شدن گلدانی که فکر می کردی خشک شده و صدا کردن اهالی خانه برای تماشا...
وسط این همه هیاهو و دغدغه های جورواجور، رسیدگی به چند گلدان _هر چند کوچک_ تنفسی است واقعا...
توی این دوره بدو بدو آدمها برای سرآمد بودن -در هر چیزی- پیامبری اگر مبعوث می شد؛ "معمولی بودن" را تبلیغ می کرد و در ستایشِ بهشت ِراضی بودن به آن، سخنها می راند...
چرا من هنوز یاد نگرفتم وقتی یاد اشتباهاتم میافتم؛ از خودم بدم نیاد؟! چرا؟ هان؟