فهمیده ام گاهی میل به مرگ می تواند ناشی از یک خستگی مفرط باشد که تو را وامیدارد در لحظه فقط به خودت و راحت شدنت فکر کنی و نه به هیچ چیز و هیچ فردی دیگر... ازین منظر، و با ظاهری پارادوکسیکال، خودکشی هم می تواند در نهایت خودخواهی باشد...
فهمیده ام گاهی میل به مرگ می تواند ناشی از یک خستگی مفرط باشد که تو را وامیدارد در لحظه فقط به خودت و راحت شدنت فکر کنی و نه به هیچ چیز و هیچ فردی دیگر... ازین منظر، و با ظاهری پارادوکسیکال، خودکشی هم می تواند در نهایت خودخواهی باشد...
یک زبان بدن هم داریم که طرف دستش را روی پیشانی اش می گذارد؛ طوری که نیمی از پیشانی اش پوشیده می شود. مثل زبانِ بدنِ امشبِ من، مثل زبانِ بدنِ امشبِ "ر"، مثلِ زبانِ بدنِ هر روزِ مردِ ساکنِ آپارتمانِ رو به رویی، که برای سیگار کشیدن لب پنجره می آید ....
این علامتِ سردرد نیست؛ نه؛ علامتِ دردسر است... علامت ِ ناچاری است...
ترامپ آدم جالبی است؛ از معدود افرادی که ثروت؛ شهرت ؛ قدرت؛ محبوبیت و منفوریت را در نهایت های طیفشان تجربه کرده است. راستش فارغ از سیاست هایش؛ شخصیتا از او خوشم نمیاید. در او تکبری میبینم که برایم آزاردهنده است. برایم شبیه جادوگری است که با یک چوب جادویی به هر چه خواسته؛ رسیده است. دقیقا همین جمله آخر حس حسادتم را تحریک می کند و همه خواستن ها و نتوانستن هایم را جلوی چشمم می آورد! و اگر بخواهم صادقانه اعترافِ نه چندان راحتی بکنم؛ این شکستش در انتخابات؛ از این بابت هم خوشحالم کرد. ازین بابت که دنیا برای همه یک شکل است؛ شکست های بزرگ با پیروزی های بزرگ؛ شکست های کوچک با پیروزی های کوچک. انگار از اینکه تقدیر برای او استثنا قائل نشده است؛ خوشحال شده ام. انگار از تبعیض رها شده ام!
- اگه کره زمین گرده؛ پس چرا صافه؟ ببین خیابون صافه!
کره زمین خیلی خیلی بزرگه. اینجا که ما وایسادیم یه قسمت کوچیکشه واسه همین صاف به نظر می رسه. اگه بریم تو فضا از دور نیگاش کنیم؛ گِردیش معلوم میشه.
اگه کره زمین گرده پس چرا ما از روش نمیافتیم؟
به خاطر یه چیزی به اسم جاذبه. کیفمو ببین ولش می کنم زمین میافته؛ نیروی جاذبه زمین اونو پایین می کشه. اگه نیروی جاذبه نبود تو هوا می موند. همین باعث میشه مام از رو کره زمین نیافتیم. حالا بزرگتر که شی متوجه میشی.
- خدا وجود داره؟ پس چرا ما نمیبینمیش؟ مگه خدا میکروبه؟
فوت کن به دستت. هوا رو حس کردی؟ خدام مثه هواست؛ همه جا هست ولی دیده نمیشه ( خوبه که نمی دونه خلاء چیه)
-حتما باید یه زن با یه مرد ازدواج کنه؟ نمیشه یه زن با یه زن یا یه مرد با یه مرد ازدواج کنه؟
تو دلت میخواد با کی ازدواج کنی؟ (در واقع پیچوندمش)
-من خیلی قبلا پیشا کجا بودم؟ بعنی قبل ازینکه توی دل تو دربیام؟
تو با بقیه بچه ها پیش فرشته ها بودی. بعد که ما از خدا بچه خواستیم؛ خدا تو رو فرستاد تو دلِ من. دستِ خدا درد نکنه که تو رو واسه ما فرستاد.
* یادم آمد در جوابم گفت پس چرا من هیچی یادم نیست. منم آچمز شده گفتم چه سوالای سختی می پرسی دخترم!
بعد نوشت: به پیشنهاد جوزفین جوابهامم نوشتم. جوابهای بهتری اگه به ذهنتان رسید؛ خوشحال می شوم برایم بنویسید.
نه می خواهی از یادت برود؛ نه می خواهی به یادت بیاید...
بعد نوشت: شاید " از مرض ها" عنوان مناسبتری می بود!!
بعد از دو سه سال دوا و درمان و یک سقط ناخواسته جنین، امروز دخترشان به دنیا می آید. دیشب فهمیدم اسم بچه را می خواهند "هاله" بگذارند. با احترام به همه ی هاله ها؛ این اسم مرا یاد احمدی نژاد می اندازد. حالا اصلا مهم نیست که من چه حس شخصی ای به این اسم دارم؛ چیزی که به همم ریخته؛ اینست که هاله اسم دوست دخترِ محبوبِ پدرِ بچه است!! شک ندارم که مادرِ بچه از این موضوع بی اطلاع است. اگر قرار باشد این موضوع به کسی ربطی داشته باشد؛ من آخرین نفرم اما دستِ خودم نیست؛ یک حس همذات پنداریِ قوی با مادر بچه، وجودم را فراگرفته است. اگر "ر" با من چنین کاری می کرد هرگز او را نمی بخشیدم. دیشب چهره ی پدر بچه را تصور کردم که یک روز که دخترش را صدا می کند؛ یادِ محبوبِ قدیمی اش می افتد و نفسِ عمیق وآه آلودی از سینه اش بیرون می دهد.
این عادلانه نیست... خیلی هم ظالمانه است.... اینکه محصول مشترک دو نفره تان را؛ بی اطلاع شریکت؛ سه نفره بکنی !
۱. یکی از کانال های تلگرامی جُک و سرگرمیِ "ر"، اسم ناجوری دارد. محتوایش به ناجوریِ اسمش نیست اما خوب...از وقتی قابلیت کامنت تلگرام فعال شده؛ یکی از سرگرمی هایمان اینست که باهم کامنتهای آنجا را بخوانیم. بارها دیده ام وقتی که تعداد کامنت پای پستی بالاست؛ یک زن کامنت گذاشته و پشت سرش چند مرد شیطنت را آغاز کرده اند. حتی اگر پست و کامنت آن زن جنسی نباشد؛ صرفِ اینکه بدانند یک زن عضو این کانال است شروع می کنند حرفهای خارج از عرف با او. ناگفته نماند که زنها هم گاهی همراهی می کنند و کامنت ها می رود به سمت سکس چت! برای من خواندن این کامنت ها جذاب است چون چهره ی بدون سانسور آدمها را می بینم. برای "ر" هم جذاب است و گاهی قهقهه اش ازین همه صراحتِ لهجه ی جنسی بلند می شود. انگار از تماشای این رفتارهای نزیسته؛ به هیجان می آید!! من اما بیشتر حواسم جمع ِ تکانه های جنسیِ بی پاسخ مانده ای است که منتظر ِ روزنه ای برای آزاد شدن هستند.
۲. با نرم افزار آچاره خدمات روانشناسی می دهد. در واقع به خانه افراد می رود و آنجا مشاوره می دهد. برایم از دو نفر اولی که با او تماس گرفته بودند حرف زد. یکی پسری ۲۸ ساله و مجرد بود که به مادرش تمایل جنسی پیدا کرده بود و دیگری مردی ۳۷ ساله و مجرد که به دلیل وسواس تماس گرفته بود اما از جلسه دوم از تخیلات جنسی اش گفته بود که حتی خودِ دوستم را هم در بر گرفته بود. دومی که در واقع استارتِ اغوای جنسی را زده بود!! بماند که متعجبم دوستم چه طور جرئت می کند به خانه ی افرادی که نمی شناسد برود اما بیش از آن، این معضلات جنسی فکرم را مشغول کرده است. با خودم فکر می کنم آن پسر جوان اگر فرصت پاسخ به تکانه های جنسی اش را داشت، و یا حتی امید به ارضای آن در آینده نزدیک؛ باز هم دچار این گرفتاری می شد؟؟ دور و بَرم پر شده از مجرد های سن بالا. که خیلی هایشان اهل شیطنت و دختر بازی هم نیستند. گاهی از خودم می پرسم آیا خودارضایی در چهل سالگی هم جواب می دهد؟ یا طرف آسکچوال است؟؟ ....
به جوانی های متعددی فکر می کنم که در اثر مشکلات فرهنگی و اقتصادی ، بی پاسخ به نیازهای طبیعی و اولیه طی می شوند...
چه خوب نوشته بود که " در هیاهوی جنگ و اقتصاد و گرانی؛ آنچه از دست می رود، زندگی است."
"ز" اهل ریسک و تجربه است. اهل رفتارهای پرخطر. از تجربه اولین باری که گُل کشیده بود برایم تعریف کرد. گفت با خودم قرار گذاشته بودم که اگر حال داد مقدار زیادی بخرم و به خانه ببرم تا با شوهرم با هم بکشیم!! از بابت اهل تجربه بودن خیلی به هم می خورند. گفت ولی به من نساخت. افتاده بودم رویِ دورِ رفتارهای تکراری. گفت مثلا مداوما بند کفش هایم را باز و بسته می کردم. گفت ماشین با سرعت بیست کیلومتر می رفت ولی من انگار سوار یک جت فضایی بودم و احساس می کردم که لپهایم در اثر سرعت زیاد به عقب کشیده می شوند!! آخر سر هم کلی استفراغ کرده بود!
القصه این روند نزولی بازار بورس و قرمزی پورتفوی ام توی این چند وقت؛ مرا یاد تجربه او از گل کشیدنش انداخته است. یک بیزاری در همان ابتدای راه ... وقتی روند نزولی است دیگر تابلوخوانی و تحلیل اهمیتش را از دست می دهد... صبر می کنم ببینم که این بورس کی روی روند صعودی می افتد...
مادرم وسط حرفهایش گفته بود که تصادفی درست شده ام. البته با این ادبیات نه، با لحنی به مراتب ملایمتر و همراه خنده ، که مثلا چه بهتر که تو آمدی... اما خوب؛ دم خروسش را باید باور می کردم یا قسم حضرت عباسش را؟ وقتی من تنها بچه خانواده هستم که از نوزادی اش هیچ عکسی موجود نیست!! حکایت فیلم تکراری....
همین عکس نداشتنم از نوزادی ، دستاویز اذیت های خواهرم بود. می گفت تو بچه سرراهی هستی .می گفت تو را یک روز برفی توی یک سطل!!! جلوی درب خانه گذاشته بودند، ما هم دلمان سوخت و بزرگت کردیم!! وقتی می گفتم دروغ میگویی ؛می گفت ببین از نوزادی ات هیچ عکسی نیست! من هم به گریه می افتادم و برای کسب اطمینان به مادرم پناه می بردم که همیشه او را دعوا و مرا آرام می کرد.
القصه امشب به آن شبی فکر کردم که اسپرم پدرم دزدکی در رفت و نفس نفس زنان خودش را به تخمک مادرم رساند... فکر کرده بود قرارست چه بشود؟ این همه اصرار برای بودن از کجا می آمد؟
یک زمانی که زندگی خیلی بهم سخت گرفته بود با خودم قرار گذاشته بودم که به قول آن نویسنده " خیانتی که پدرم در حق من کرد؛ در حق هیچ کس نکنم" و هرگز بچه ای به دنیا نیاورم. اما بعدها نوبت به روزهایی رسید که از بودنم خوشحال شدم.
حالا اما گاهی که زخمهایم تیر می کشند و نفسم را می برند؛ با خودم فکر می کنم ارزشش را دارد؟
قسمت پیچیده و ترسناکش اینجاست که خودم هم یک دردانه آورده ام....
اگر یک روز وسط دردهایش ، گریه کنان بگوید چرا مرا به این دنیا آوردی؛ در جوابش خواهم گفت آن موقع به نظرم درست می آمد... خودم را آماده کرده ام صبورانه بد و بیراه هایش را تاب بیاورم.... خودم را آماده کرده ام بغلش کنم و با او گریه کنم و اجازه بدهم آنقدر به سینه ام بکوبد تا آرام بگیرد ...