با خودم تکرار می کنم " خیلی وقت ها لازم نیست آنچه چه بر دل و ذهنت میگذرد؛ به زبانت بیاید"...
با خودم تکرار می کنم " خیلی وقت ها لازم نیست آنچه چه بر دل و ذهنت میگذرد؛ به زبانت بیاید"...
هراسان از خواب پریدم. قلبم تند می زد و چشمانم سیاهی می رفت. گیج بودم و نمی دانستم شب است یا روز است... دهانم خشک شده بود و مرز بین خواب و واقعیت را گم کرده بودم ؛ ناگهان صدای دلبرِ دخترم را شنیدم که با خنده و هیجان چیزی را برای "ر" تعریف می کرد... تازه فهمیدم کابوس دیده ام... انگار داستان آدم و حوا را معکوس کرده باشند... از بیابان داغِ بی آب و علفِ زمین؛ غرق در ترس و تنهایی؛ ناگهان پرت شده بودم وسط بهشت... بهشتِ کوچکِ سه نفره مان....
ظرفیتم برای شنیدن چس ناله محدود است؛ حتی اگر واگویه های خودم باشد... می خواهم به سبک شخصیت هلن در داستان یک روز قشنگ بارانیِ اشمیت؛ دهانم را ببندم.
قرص شادی آوری نیست؛ مسکّن است... تسکین دهنده ی چیزی که باید باشد و حالا نیست؛ و این لزوما نبودِ کسی برای مبادله لذت نیست؛ که بیشتر گویای نبودِ کسی برای تسکین غم و اضطراب است...
خودارضایی تلاشی غمبار است؛ نه برای به دست آوردن که برای رهایی... رهایی از غم؛ رهایی از اضطراب، و شاید در فرمِ مردانه اش؛ رهایی از اشتغال ذهنی به معشوقی که نداری اش...
امروز دقیقا یک ماه می شود که بورس را جدی گرفته ام. اولش فکر می کردم تحلیل حرف اول را می زند؛ بعد فهمیدم ویژگی های تابلو حتی می تواند مهمتر باشد. بعد اهمیت توجه به حجم معماملات مشکوک را درک کردم که می تواند ناشی از رانت اطلاعاتی ای باشد که هنوز درز نکرده... بعدش اهمیت روند کلی بورس را لمس کردم. ماحصل تجربه ی این ماهم شد این چند خط؛ که احتمالا با تجربه بیشتر آپدیت شوند و حتی ممکن است تغییر کنند:
هیچ وقت قبل از ساعت ۱۰؛ خرید نکنم.
کراس سرانه خرید و فروش؛ کم ریسکترین معیار برای خرید و فروش است؛ حداقل در کوتاه مدت.
حجم معاملات انجام شده؛ سرنخ هایی به مراتب مهمتر از سایر اندیکاتورها به دست می دهد.
ترکیب macd و ویلیامز؛ ترکیب rsi و mfi و ترکیب میانگین های متحرک، ترکیب های خوب و پرکاربردی هستند.
یادگیری الگوهای قیمتی، برای تشخیص روند؛ و ورود و خروج ها واقعا کمک کننده است.
می ترسم پول بیشتری توی بورس بگذارم. هنوز اعتماد به نفسش را ندارم. "ر" می گوید این سبز شدنها صوری است؛ می خواهند دوباره مردم را بدوشند.
وبلاگ شخصی از یک بورس باز سراغ ندارید؛ بروم تجربیاتش را بخوانم؟؟
وسط کار کردنم با گوشی، با چانه زدن موبایل را از من میگیرد که بازی کند. همین طور که چند قدم از من دور می شود؛ با تماشای جثه ی کوچکش و راه رفتنش با آن شلوار چهارخانه؛ قند توی دلم آب می شود و با صدای بلند می گویم "فلانی عاشقتم! "بدون اینکه نگاهش را از گوشی بگیرد یا رویش را سمتم بگرداند؛ با سر تایید می کند و آرام می گوید" می دونم" !
از خودم راضیم ...
در مطب فقط ما دو نفر مانده بودیم و منشی. منشی دختری حول و هوش ۲۵ ساله بود با حجاب کامل و مسلط به شغلش. مریض جلویی من دختر خوشگلی بود هم سن و سال منشی. خوش تیپ بود و یکی از لپ هایش هم چال می شد که تو دل بروتَرَش هم می کرد. یک ته آرایش داشت، با حجاب متعارف. در واقع هیچ چیز تو ذوق بزنی در ظاهر و رفتارش دیده نمی شد و یکی دوباری هم که چشم تو چشم شده بودیم؛ لبخند دلنشینی تحویلم داده بود. سرم را با گوشی گرم کرده بودم که یکدفعه از منشی پرسید خانم دکتر گواهی بکارت هم می دهند؟ منشی که انگار این حرف اعصابش را قلقلک داده بود با حالت خاصی گفت "ما زگیل هاتو درمان کردیم ولی گواهیِ جعلی صادر نمی کنیم". قبلا دیده بودم که پرونده ها را می خواند ولی ازینکه بیماری آن دختر را جلوی من بلند اعلام کرد حسابی جا خوردم. هنوز حرفِ منشی را هضم نکرده بودم که دختر ادامه داد " دوست پسرِ جدیدم با بکارتم مشکلی ندارد و قرار است به خواستگاریم بیاید اما مادرم ول کن نیست، می خواهم دهانِ او را ببندم!"
از آنجایی که یکی از فوبیاهایم ابتلا به بیماری های مقاربتی است؛ هر جا مطلبی درین موارد ببینم با کنجکاوی می خوانم. قبلا خوانده بودم که زگیل تناسلی درمان قطعی ندارد و حتی در دوره های خاموش قابل انتقال است. خوانده بودم که حتی در صورت استفاده از کاندوم هم ممکن است منتقل شود؛ اگر کاندوم تمام آلت را نپوشانده باشد!!
موقع ازدواجم، اصلا به این موارد فکر نکرده بودم و با اشتیاق تمام پریده بودم توی رودخانه ای که نمی دانستم تویش ممکن است چه جانورانی زندگی کنند! خوش شانس بودم که درین رودخانه فقط ماهی زیست می کرد!
توی bio تلگرامش نوشته "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم بدهد"
چه قدر دورم ازین جمله...