از دنیای شخصی ام

۲۱بهمن

تقریبا سالی یکبار ایمیل یاهویم را چک می کردم. خبری تویش نیست؛ فقط آلارم های فیسبوک و چند خبرنامه و ماهنامه... از تیر امسال که  ایمیل یک دوست قدیمی را پیدا کردم که از تاریخ دریافتش یک سالی می گذشت و من ندیده بودمش؛این چک کردنها تقزیبا ماهی یکبار شده است. امروز هم فرصتی پیدا کردم و سری بهش زدم. فیسبوکم را هم خیلی وقت است که چک نمی کنم و هشت سالی می شود که آپدیت نکرده ام. دیدم از فیسبوک آلارم آمده که ف .ذ عکس جدید گذاشته است. از ف.ذ هم هشت سالی بود که بی خبر بودم. از بعد از به امریکا رفتنش. بعد از مدتها،بدون هیچ توضیحی یک عکس دونفره از خودش و یک مرد گذاشته بود که از حلقه توی دستشان حدس زدم باید همسرش باشد. هرچه کردم نتوانستم کامنت بگذارم... این سکوت طولانی بینمان انقدر سنگین بود که شکستنش را برایم سخت می کرد. بعد رفتم سراغ عکس های دوستان دبیرستانی دیگرم.. یکی شان یک پر زیبای نسبتا کوچک ما بین شانه و سینه اش تتو کرده بود و  تمام عکس های جدیدش با لباس های topless بود تا تتوی سکسی اش را نشان بدهد. جای مناسبی بود؛ انگار محل مناسب بوسیدن را علامت زده باشی!! الف . میم هم سینه های سایز صدش را عمل کرده بود و آخرین عکس هایش از ماه عسلش توی پاریس بود. میم. ب هنوز مجرد بود و قیافه اش هیچ تفاوتی با آن سالها نکرده بود. ف. دال هم مثل همان سالها، تمام عکس هایش ساده و بدون ذره ای آرایش بود. ظاهرا و از روی عکسها انگار خلق و خویشان ذره ای عوض نشده بود.

این دوره طولانی کرونا و در خانه ماندن هایم با روابط محدود، اشتیاقم به ارتباط با آدمها را زنده کرده است... اما برایم عجیب است که نتوانستم؛ نخواستم با هیچ کدام از دوستان قدیمی ام ارتباط مجدد بگیرم...نمی دانم انگار حوصله خاطره بازی را ندارم؛ هیچ وقت نداشته ام... دلم نمی خواهد به عقب برگردم ... از چه فرار می کنم ؟ باید در موردش فکر کنم...

۲۰بهمن

هه! تشبیهش خیلی خوب بود! گفت لابد حس کردی لخت ایستادی وسط میدان انقلاب!

 

۱۸بهمن

 ادبیات خوانده است... مثل برگ گل حساس است... با چنان لذتی شعر می خواند که نمونه اش را ندیده ام.... با صدای همایون مست می شود... با دیدن موهای دخترم، ذوق می کند و سرشوق می آید.... یک زمانی شعر هم می گفت...گفت من باید با نزار قبانی ازدواج می کردم؛ شاید هم با همایون شجریان و قاه قاه خندید...می دانستم که حقایقی پشت این حرفش هست....  راست می گوید... " در چشمانش خلاصه اندوه انسانهاست"*...

 

 

چشمانت

آخرین چیزی‌ست

که از میراثِ عشق،

باقی می‌ماند!

 

نزارقبانی*

 

۱۷بهمن

توی بورس یک اصطلاحی هست که می گوید "با سهامتان ازدواج نکنید"!  این اصطلاح را برای تعیین حد ضرر استفاده می کنند یعنی برای همیشه با یک سهم نمانید. می گویند وقتی می خواهید سهمی بخرید؛ از قبل باید برای خودتان تعیین کنید با چه میزان ضرری از سهم خارج می شوید؛ مثلا به اندازه ده درصد ...می گویند وقتی به حدضرر رسیدید  از سهم خارج شوید و استراتژی خریدتان را دوباره بررسی کنید.

با خودم فکر می کردم این قانون قابلیت تعمیم بالایی دارد. مثلا   می شود گفت "با رابطه هایتان -در هر سطحی- ازدواج نکنید". " برای رابطه هایتان حد ضرر تعیین کنید".... وقتی رابطه ای بیش از آنکه حالتان را خوب کند؛ با نارضایتی همراه است؛ وقتی متخصصی که به او رجوع می کنید گند اخلاق است؛ وقتی مربیِ فلان کلاستان از زیرِ کار در می رود؛ وقتی دوستی تان  پر از سوتفاهم و تنش است و توضیح دادن را از تو دریغ می کند؛  حد نارضایتی داشته باشید و پله پله خارج شوید... و استراتژی انتخابتان را دوباره بررسی کنید...

 

۱۷بهمن

خواب دیدم که می گوید تورا کجای دلم بگذارم؟ چیزی نگفتم و رفتم... خواب گریه داری بود... 

۱۷بهمن

هر غلطی می خوای بکن ولی به تجربه خودت خیانت نکن... 

۱۶بهمن

"با خودش در صلحه"

این بالاترین درجه تحسینه که نسبت به کسی،  بر زبانم جاری میشه..‌. 

۱۵بهمن

راستش من ان روزی که فهمیدم برای خدا از ضمیر مذکر استفاده می کنند؛ جا خوردم. از همان بچگی تصویر خدا بیشتر برایم مادرگونه بود تا پدرگونه.... در تصورم ، ویژگی عشق و محبت خداوند بر تمام ویژگی هایش غلبه پیدا می کند و این بیشتر شبیه عشق مادرانه است تا پدرانه! وقتی به عشق پدرانه فکر میکنم؛   بیشتر از عشق؛ دیسیپلین و قانونمندی برایم تداعی می شود؛ مفاهیمی چون عدالت.... هر چند تنها تصویرِ ذهنیِ مصوری که از خداوند دارم؛ یک دستِ بزرگِ مردانه است که می شود؛ پشتش پناه برد!!

الغرض، روز مادرست... به مادرم فکر می کنم که این روزها غرغروتر شده است -مثل همه؛ مثل خودم- .... یک چوب جادویی اگر داشتم؛ خنده های از تهِ دلِ نوجوانی را برایش هدیه می بردم ....

۱۳بهمن

هر وقت حس سرخوشی داشتنش وجودم را فرامیگیرد؛ ترسِ روزی نداشتنش؛ چهارستونِ تنم را می لرزاند..‌ طفلکی خودم...

۱۱بهمن

نتیجه ها آمد. مرحله اول آزمون استخدامی قبول شدم. خیلی خوشحالم؛ وقتی نتیجه را دیدم مثل یک زغال، گر گرفتم و از شادی سرخ شدم؛ جیغ کشیدم؛ دخترم را بغل کردم و " خیلی خوشحالم" گویان او را مداوما چرخاندم، سماعی دو نفره! 

 انتظار قبول شدن نداشتم. مشاوره، رشته ی تحصیلی خودم نبود و کتابهایش را نخوانده بودم. در فرصتی که داشتم یک خلاصه کتاب مخصوص آزمون های استخدامی پیدا کرده بودم و همان را خواندم به علاوه دو کتاب دیگر که یک ماه قبل از آزمون خریدم. موقع آزمون خیلی از تست ها را با شک زده بودم.

با اینکه خیلی خوشحالم بخشی از من شبیه بچه ی نق نقوی ترسیده؛ دامنم را می کشد و نمی گذارد از شادی اوج بگیرم. پارسال را یادآوری می کند که قبول شده بودم و با اینکه مصاحبه ی خوبی هم داشتم؛ مرحله دوم رد شدم.

باید دامنم را از دستش بکشم و بگویم دهانت را ببند؛ فعلا بگذار برای برای موفقیت فعلی شادی کنم؛ به وقتش برای شکست احتمالی آینده هم سوگواری می کنم...