از دنیای شخصی ام

۰۸مهر

بدون جر و بحث؛ مسواک زد. کلی خوشحال شدیم. گفتم باریکلا به دختر گلم که مسواک می زند؛ پدرش گفت به به! دندان های دخترم چه قدر تمیز است. وسط تعریف کردنمان پرید. اخم کرد و با لحنی عصبانی گفت:" مسواک زدن اصلا کیف نمی ده، من مسواک می زنم چون فقط نمی خوام دندونام خراب شه!"

خودم را از تب و تاب نیانداختم. گفتم آفرین به تو دختر عاقلم اما ته دلم ترسیدم! از نوجوانی اش ترسیدم. پانزده سالگی اش جلوی چشمم آمد که دارد با من سرِ آوردن دوست پسرش به خانه بحث می کند! آن هم بحث منطقی که چه اشکالی دارد؟ 

می دانم! با هم کلی چالش خواهیم داشت!

۰۷مهر

من، یک دختربچه درون دارم که سه ساله است. موهای فر کوتاه دارد با چشم های درشت و مشکی ِ همیشه اشک آلود. ابروهایش ترسیده است. همیشه هم یک پیراهن سفید بلند به تن دارد. صورت و دست هایش هم تپلی است.  بی پناهی توی صورت زیبایش پیداست.  نمی شود او را دید و بغلش نکرد. نمی شود او را دید و پناهش نشد!

من، یک پیرزن درون هم دارم که هشتاد ساله است. دچار زوال عقل شده و بددهن است. صورت دراز و دماغ بزرگ دارد. همه دندان هایش ریخته اند جز یکی. موهایش حنا گذاشته و شانه نکرده است. سر به سرش بگذارند؛ فحش های کاف دار می دهد و عصایش را حواله می دهد ! کاری به کارش نداشته باشند اما آزار ندارد؛ نشسته زیر آفتاب؛ چرت می زند.

من، یک دختر ِ دمِ بختِ درون دارم که لوند و سبکسر است. موهای لخت بلند دارد و هر روز جلوی آینه می رقصد و از دلبری های توی رفص خودش لذت می برد. مردِ ایده آلِ دختر ِ دمِ بختِ درونم؛ یک جنتلمن ِ بلدِ " جوووون بخورمت" گوست!!!

من، یک زن جوان بیرون دارم که خوددار، متین و آرام است. زنی که  اصلا بهش نمی آید که چنین موجوداتی درونش زندگی کنند.

 

 

۰۶مهر

به خودم رسیده ام. موهایم را درست کرده ام ؛ به چشم هایم رسیده ام و رژ لب زده ام. یک دفعه وارد اتاق می شود. می گوید: اینجایی؟ چه قدر خوشگل شدی! مث گل شدی! آدم دلش نمیاد روشو اونور  کنه ؛ فقط می خواد تو رو نگاه کنه!

باورم نمی شود! باورم نمی شود این حرفها دارد از دهان یک دختربچه چهارساله بیرون می آید!!

 هنگ کرده ام!!

۰۶مهر

گفت بهش حس دارم. منظورش از حس؛ تمایل جنسی بود. گفت از فکرش تا پنج صبح نتوانسته ام بخوابم. گفت دلم می خواهد بغلش کنم؛ ببوسمش. گفت دلم می خواهد دستم را حلقه کنم دور بازویش و ساعتها با هم راه برویم. گفت با او تنها شوم کار دست خودم می دهم.

متاهل است.

لِه بود. انرژی اش کف بود. حتی فکر این ممنوعه ها هم برایش احساس گناه زیادی آورده بود. مریض شده بود.

دوباره از مغز پستاندارن گفتم... گفتم مغز ما چند لایه است. لایه های زیرینش مشابه حیوانات است. گفتم ما یک لایه نازک، اضافه تر از حیوانات داریم؛ که اسمش کورتکس است. گفتم آن مغز مشترکمان با موجودات ابتدایی تر؛ منشا تمام امیال و فکرهای ممنوعه است. گفتم ولی این کورتکس مغز ما می تواند کنترلش کند که اینها عملی نشوند. گفتم این امیال و افکار ممنوعه، تجربه مشترک بشری است، به ذهن هر کسی ممکن است برسد؛ اشکالی هم ندارد. گفتم مهم اینست که عملی نشود.

یک نفس عمیق کشید. گفت راحت شدم. گفت چه قدر خوب است حرف زدن...

فردایش پیام داد که به درخواست طرف برای بیرون رفتن؛ جواب رد داده است.

 

بعد نوشت: فرقی نمی کند تنها باشی یا وسط رابطه با هر کیفیتی؛ این فکرها ممکن است جرقه بزند!

۰۵مهر

کم کم به این نتیجه رسیده ام که  افراد به شنیدن جملاتی که  روی  bio ها و statusهایشان میگذارند؛ محتاجند.  

قبلا فکر می کردم  آن جملات را تجربه کرده اند؛  زندگی کرده اند؛ یا بهش رسیده اند، اما حالا فکر میکنم ضرورت این جملات را درک کرده اند. حالا فکر می کنم نیاز دارند که آنها را تجربه کنند؛ زندگی کنند یا بهش برسند!

۰۴مهر

اصطلاح ساعت صفر عاشقی را اولین بار از دوستم شنیدم. آن وقت ها نوجوان بودم. می گفت هر وقت ساعت 00:00 را ببینی؛ همانی که دوستش داری؛ بهت فکر میکند. بعدها هی توسعه اش داد و ساعت 11:11 و 10:10 و ... را هم بهش اضافه کرد. 

از آن موقع به بعد، شرطی شده و  کودکوار،  دیدن این ساعت ها شده اند بهانه ای برای خوشحالی های کوچک من.

کی می خواهم بزرگ شوم؟!

۰۴مهر

این دکلمه های عاشقانه غلیظ که گاها توی گروه های سوشال مدیا میبینم و میشنوم؛  حالم را بد می کند. نصفه قطعش می کنم. بهشان عادت ندارم. دُزش برایم بالاست. تجربه اش را نداشته ام. تجربه دریافتِ شخصیِ برونریزیِ بی پروای هیجاناتِ عاشقانه. من به همین دوستت دارمِ ساده هم قانعم؛همین به یادتم؛ همین توفکرتم؛ همین دلتنگتم؛ حتی شده پیامکی؛ حتی شده واتسآپی و تلگرامی. من به تامل با سکوت نگاهش به چشم هایم هم قانعم.

دخترم را اما جور دیگری تربیت می کنم. غرق در الفاظ عاشقانه؛ چیزی که شایسته هر کسی است. نباید درین زمینه شبیه من بشود.

۰۴مهر

اگر بهم می گفتند توی دوماه اول داشتنش؛ از شدت بی خوابی به گریه خواهم افتاد؛

اگر بهم می گفتند تا چند ماه بعد از داشتنش؛ توان به ارگاسم رسیدن را از دست خواهم داد؛

اگر بهم می گفتند بارها وسط سکسمان؛ توی اوج تمنایمان؛ مجبور می شوم کار را قطع کنم برای آرام کردن گریه وسط خوابش؛

اگر بهم می گفتند تا دو سال و هشت ماه بعد از داشتنش؛ هیچ شبی را تا صبح نمی توانم پیوسته بخوابم؛ 

اگر بهم می گفتند به دفعات تا چشم هایم گرم می شود؛ باید برای دستشویی بردنش؛ تا صبح بدخواب شوم؛

اگر بهم می گفتند حتی تا چهارسالگی اش؛ برای داشتن خواب نمیروز؛ به التماسش می افتم؛

باز هم او را می خواستم!

این فرشته ی عذاب را که دیوانه وار عاشقش هستم!

۰۴مهر

توی زندگی متاهلیمان؛ گاهی پیش آمده که متوجه نگاه sexual یا تحسین آمیزش به زنی شده باشم. زیاد نه، ولی پیش آمده! تعدادش حتی کمتر از سالهای زندگی مشترکمان است. 

از علایق سکچوالش خبردارم و در موقعیت هایی که زنی غیر از خودم؛  با آن ویژگی ها در جمعمان باشد؛ بدون اینکه بخواهم شاخک هایم می جنبد و حواسم جمع می شود به نگاه هایش! الحق که حالم گرفته می شود وقتی متوجه توجهش می شوم. توی این موقعیت ها سعی میکنم منطقی باشم. هیچ وقت  واکنشی نشان نداده ام. می دانم ته ِ تهش حال کودکی است که ترسیده است؛ همبازی اش را از دست بدهد.‌ موقعیت مشابه را برای خودم یادآوری کنم؛ که کم هم نیست!! ولی انکار  نمی کنم؛ همچنان یک میلی برای جویدن خره خره اش تویم وول می خورد!

این موقعیت ها که منطقم یک چیز می گوید و هیجانم یک چیز دیگر؛ زیاد برایم پیش می آید. توی چنین جنگی؛ اغلب منطقم پیروز می شود ولی هیجانم هم جفتک های خودش را می اندازد و بهانه گیری ام بالا می آید.

بهانه گیر شده ام!

۰۳مهر

خودشیفته وار دلم یک دوست می خواهد؛ شبیه خودم!