از دنیای شخصی ام

۲۴شهریور

دوستی مان طولانی است. توی یک گروه آموزشی روانشناسی با هم دوست شدیم.همگی متاهلیم.  پنج زنیم با سنین مختلف؛ با سطح تحصیلات و فرهنگهای مختلف. با اعتقادات و قومیت های مختلف هستیم. از بیرون نگاهمان کنند هیچ کداممان با هم تناسبی نداریم . ولی دوستی عمیقی بینمان جاری است. هر حرفی را می توانیم به هم بزنیم. هر دردی را می توانیم به هم بگوییم؛ هر رازی را ... با هم بغض کرده ایم؛ با هم گریه کرده ایم. بلندترین قهقهه هایمان را با هم سر داده ایم. رکیک ترین کلمات را  جلوی هم ادا کرده ایم. قبل از کرونا مهمان دوره داشتیم و تقریبا هر ماه همدیگر را میدیدیم. کرونا که شروع شد؛ گهگاه تصویری چت می کردیم. 

بعد از ۹ ماه؛ حضوری دیدمشان. مانده بودم بغلشان کنم یا نه. ۹ ماه بود غیر از همسرم و دخترم؛ کسی را در آغوش نگرفته بودم.  خبردار شدم آنها که زودتر رسیده بودند همدیگر را بغل کردند. حیفم آمد دریغ کنم از خودم؛ تک تکشان را بغل کردم. خیلی خوب بود... خیلی ..‌.  پشیمان نیستم.

کرونا هر بدی که داشت؛ ارزش آغوش را به من یکی که حالی کرد. انقدر که می توانم بعد از کرونا ؛ خودم را جای دختری ببینم که وسط یکی از خیابانهای شلوع لندن ایستاده است؛ با یک تابلو در دستش که رویش نوشته است؛ free hug!

۲۲شهریور

عشق؛ صدای پایکویی زخم هایی است که مژده التیام شنیده اند!

هر چه پرشورتر؛ زخمی تر ...

۲۲شهریور

شاعر خوش ذوقش نوشته است
"یک نفر آدمم و چند نفر غمگینم"

من اما اینروزها

یک نفر آدمم و چند نفر مضطربم!

یک نفر آدمم و چند نفر بی تابم!

گاهی هم

یک نفر آدمم و چند نفر  کلافه ام ...

 

۲۱شهریور

 دیشب آن مزاحم روانی دوباره سر و کله اش پیدا شد. تمام دیشب را کابوس دیدم. و امروز تماما استرس داشتم. گفتم بیا خانه را عوض کنیم این زنیکه روانی است؛ می ترسم بلایی سرمان بیاورد! قاطی کرد که چرت می گویی!
 یک دفعه عصبانی شدم. اتصالی کردم و آن روی سگم بالا آمد. همان رگ عصبانیتم که ژنش را از مادربزرگم گرفته ام؛ ورم کرد. توی این نه سال؛ بار سوم است که به این شدت عصبانی می شوم.
اصلا جلوی خودم را نگرفتم و با صدای بلند که شبیه فریاد بود؛ حرفهایم را زدم.هر چه که دلم می خواست و فکر می کردم خنکم می کند؛ گفتم.
.وقتی به این شدت  عصبانی می شوم؛صدایم تغییر می کند؛ انگار دستی دارد گلویم را فشار می دهد. نفسم کمتر بالا می آید و پره ها ی بینی ام از هم باز می شود!
روی مبل نشسته بود و مستاصل نگاهم می کرد. تمام دفعاتی که باید از خودش جنمی نشان میداد و نداده بود؛ برایم زنده شد.  از توی آشپزخانه همین طور که غذا را درست می کردم؛ داد می زدم "تو با دیوار فرق نداری؛ تو حمایت بلد نیستی؛ تو غیرت نداری! گفتم بار اولی که تعقیبمان کرد و توی میدان فحاشی کرد می گفتی خفه شو؛ الان نمی آمد پشت درب خانه.گفتم تو مرد نیستی". همچنان همین طور ساکت و مستاصل فقط نگاهم می کرد؛ شبیه بچه ای که بخواهد کاری انجام دهد ولی بداند از توانش خارج است.
توی ابراز خشم مشکل دارد!  اوج عصبانیتش این است که مثلا زیر لب بگوید " لعنت به این ترافیک کیری"  یا وقتی بخواهد چیزی را تعمیر کند و کار پیش نرود و ناکام بشود ؛ دندانش را به هم بفشارد و یک اه بگوید و یک مشت بکوبد به مبلی جایی". از دست من هم که عصبانی بشود؛ می رود پای لپتاپ و سرش را به کار گرم می کند. دو سه ساعت بعد خودش سر حرف را باز می کند که یک چایی بگذار. من هم کشش نمی دهم و دعوا تمام میشود‌. خودش را نمیسپارد دست خشمش . ندیده ام داد و فریاد راه بیاندازد. اصلا اهل جنجال نیست. اما به نظر من گاهی هم داد و فریاد لازم است. گاهی ابراز خشم لازم است. آدم های زیادی هستند که آرامشت را ببیند؛ نمی گویند چه قدر متمدن و منطقی است؛ می گویند خر خوبی است؛ جفتک نمی اندازد؛  برویم با بار سوارش شویم!
 داد و بیداد هایم را که کردم و آرام شدم سر ناهار مرا بوسید. من هم بوسیدمش. گفت هنوز از دست من عصبانی هستی؟ گفتم آره! جا خورد! گفت عه! بعدش دوتایی خندیدیم. تنش تمام شد.
اغراق کرده بودم. در بسیاری از زمینه ها حامی است اما انجایی که باید عصبانیتی در مقابل دیگری از خودش نشان بدهد؛ فلج است!  یک ناتوان به تمام معنا! اصولا در بروز اغلب هیجانات ناتوان است!

من اما همچنان مضطربم. زنک روانی است. می ترسم . می ترسم. توی خواب دیشبم یکریز سوره ناس می خواندم.
خدایا! به تو پناه می برم" من الْجِنَّةِ و الناس!"

۲۱شهریور

به نظرم قدرت تحسین، حتی نگاه تحسین آمیز در رابطه ها دست کم گرفته می شود. دیده ام دلهایی را که پرزده اند و رفته اند جایی که دانه تحسین پاشیده اند...  دیده ام که می گویم!

۲۰شهریور

از وسواس های بی ضررش علاقه و نگه داشتن اسکناس های نو است‌. یک کلکسیون کوچک از اسکناس های ایرانی قدیمی و جدید  و اسکناس کشورهایی که سفر کرده است ، دارد. هر از گاهی اسکناس هایش را در می آورد و بویشان می کند و به مسخره ادای آدم های پول پرست و خسیس را در می آورد. هر بار دوتایی با هم می خندیم. 

اینبار صد دلاری هایش را نگاه می کرد و بهشان ور می رفت. داشتم نگاهش می کردم. خندید گفت منو با چندتا ازین صددلاری ها عوض می کنی؟ گفتم حاضر نیستم تو را با هیچ ثروتی عوض کنم. خندید گفت حتی با این صد دلاری سبزها؟ (خودش شیفته اسکناس صد دلاری سبز است )بعد هم هر و هر خندید!!  همیشه کارش همین است. فضا که رمانتیک می شود؛ نمی تواند تحمل کند و می زند توی فاز شوخی و حالگیری! من هم خندیدم و گفتم تو اما انگار حاضری مرا با صد دلادی سبز عوض کنی! خندید گفت تو را با ۶ تا صددلاری سبز عوض میکنم. بعد هم انگار خیلی حرف بامزه ای زده باشد هر و هر بلند زد زیر خنده!  

دیگر عادت کرده ام به این کارهایش! فکر می کند این ضدحالهای آنتی رمانتیکش خیلی خنده دار است.  

برایم خیلی عزیز است ها اما ریده است !

 

۱۸شهریور

خیلی تصادفی و کاملا جوگیرطور آمدم توی بورس!

با اینکه " ر" توی دو ماه گذشته ۵ میلیون تومان توی بورس ضرر کرده است؛ نمی دانم چرا هنوز خوشبینم!!

۱۸شهریور

درست شبیه فانتزی هایم بود

ملغمه ای از رهایی، نیاز ، لذت و تمنا

زیر گوشم همان چیزی را زمزمه می کرد؛ که باید!

بی طاقت شده بودم

بی طاقت شده بود

سکسمان  انقدر داغ بود که حتی یادش می افتم هم داغ می کنم !!

 

۱۷شهریور

حالا که مرور می کنم انگار همیشه توی فهم علاقه مردها مشکل داشته ام! یعنی علاقه شان را یا اصلا نفهمیدم یا دست کم گرفتم.
اولین بار که متوجه شدم پسری از من خوشش می آید؛ حدودا دوازده ساله بودم. اسمش امیر بود. با مادربزرگش همسایه بودیم و مادرهایمان دوست بودند‌. امیر سه چهار سال از من بزرگتر بود. او پسر دورنگرایی بود که فقط نگاه های با لبخندش را یادم می آید. بعد ها که من عقد کردم؛ مادرش به مادرم گفته بود امیر دخترت را می خواست. گفته بود دنبال جور کردن شرایط بودیم که بیاییم خواستگاری؛ که شوهرش دادی!! وقتی فهمیدم جا خوردم!
نفر بعدی پسر همسایه مان بود. اسمش مجتبی بود. خودم هم از او خوشم می آمد. آن موقع نوجوان بودم. یادم می آید اولین بار که نظرم را جلب کرد؛ در حال دوچرخه سواری بودم. با دوچرخه اش آمد کنارم و همین طور که دور می شد همچنان نگاهم می کرد. هیچ وقت با هم حتی حرف نزدیم! اما از دیدن هم خوشحال می شدیم!! گذشت تا اینکه توی امتحانات نهایی سوم راهنمایی، یکی از دخترها صدایم کرد و گفت دوست پسرت با برادرم دوست است!! گفتم من که دوست پسر ندارم! گفت دروغ نگو خودش به برادرم گفته !! آن موقع تازه فهمیدم برای او جدیتر ازین حرفهام!!
دانشجو که شدم؛  از خواستگاری یکی از همکلاسی هایم جا خوردم! اسمش محمد بود. تا قبل از آن هیچ وقت نفهمیده بودم حتی برای او جالبم!!  سال آخر کارشناسی بودم. جلوی درب کلاس نشسته بود. وقتی رسیدم، جلوی پایم ایستاد و جلو آمد. تعجب کردم .فکر کردم لابد کسی پشت سرم دارد می آید. برگشتم دیدم کسی پشتم نیست.اهل تهران نبود. سلام و احوالپرسی کرد و به بهانه اینکه حوزه امتحان کارشناسی ارشدش نزدیک محل زندگی ماست و آدرس می خواست بپرسد شماره ام را درخواست کرد. من هم که کلا از ماجرا پرت بودم؛ شماره دادم. بعد هم پیامک روی پیامک و زنگ روی زنگ!!  درین مورد خیلی گاو بازی درآوردم. حتی قبول نکردم یکبار با او بیرون بروم! خیلی منطقی بودم. می دانستم شدنی نیست. اگر به عقب برمیگشتم  با او بیرون می رفتم و مهربانانه تر جواب منفی می دادم.
بعد از کارشناسی ام، مهدی به خواستگاری ام آمد. مهدی برادر زن دایی ام بود. با هم در رفت و آمد بودیم. خانوادگی مسافرت هم رفته بودیم. با هم حرف می زدیم اما من هیچ وقت نفهمیده بودم بهم علاقه مند است. به نقل از او گفته بودند از بچگی دوستم داشته است!!  توی جلسه خواستگاری منتظر بودم آن شیفتگی را در او ببینم؛ اما باز هم ندیدم!! بعدا دایی ام تعریف کرد که با جواب منفی ام؛ مهدی خیلی به هم ریخته بوده!!
توی همان دوران بود که یک وبلاگنویس که با او مدتی چت می کردم؛ ازم خواستگاری کرد. اسمش ابوالفضل بود. از در و دیوار با هم حرف می زدیم. با او بیرون رفتم و به این نتیجه رسیدم که او منطقی پیش می رود و از شیفتگی خبری نیست. من هم منطقی پیش رفتم و قبول نکردم.  سالها بعد وقتی به آدرس وبلاگ دیگرش دسترسی پیدا کردم و خواندم؛ تازه اثراتی از علاقه مندی توی نوشته های آن سالهایش دیدم! معتقد بودم یا آدم باید دل بدهد و پای دلدادگی اش بایستد و از ایده آلهایش کوتاه بیاید؛ یا منطقی پیش برود و دنبال شرایط مطللوبش باشد. وقتی آن دلدادگی را پیدا نمی کردم؛ حاضر نمی شدم از ایده آل هایم کوتاه بیایم. در نهایت چیزی نگذشت که سنتی ازدواج کردم. با مردی که ۹۰ درصد از ایده آل هایم را داشت و دارد. مردی که حالا عاشقش هستم و می دانم دوستم دارد اما او هم زبان عشقم را بلد نیست.


درک شیفتگی برای من، همیشه جذاب بوده و هست. معتقدم جایگاه معشوقی، دست و دل هر زنی را می لرزاند. چه بسا پایش را هم بلغزاند!!  اما مردهایی که  من را دوست داشته اند؛ یا بلد نبوده اند آن را ابراز کنند یا من به رفتارهای خاصی برچسب شیفتگی می زنم. 

 

با این همه، از روزی می ترسم که مردی از راه برسد و زبان عشقم را از بر باشد!!!

۱۴شهریور

 هر آدمی حداقل یک هفته در سال باید برود یک جایی بدون هیچ تکنولوژی؛ بدون هیچ ارتباطی با عزیزان و آشنایانش؛ حتی شده هیچ آدمی.  برود یک هفته فقط برای خودش باشد... 

هر ِ آدمی حداقل یک هفته در سال زمان احتیاج دارد که برود توی پیله تنهایی اش...  برود پوست بیاندازد ..‌. 

یک فرصت یک هفته ای برای ارزیابی الویت هایت ... برای فهمیدن الویت ها و ارزش هایشان ... 

یک فرصت یک هفته ای برای بقیه ای که نبودنت را حس کنند ... برای تو که نبود عزیزانت را حس کنی ...‌

یک فرصت یک هفته ای شاید برای دوباره متولد شدن ...

 

 

از آن وقتهاست که دلم یک هفته ای را می خواهد که فقط برای خودم باشم ...