از دنیای شخصی ام

۱۹مهر

امروز اولین قصه اش را نوشت! بله دقیقا نوشت؛ آن هم در سن چهار سال و دو ماهگی!!

همین طور که سرگرم مرتب کردن خانه بودم؛ آمد کاغذ خواست و گفت می خواهم قصه بنویسم. جدی اش نگرفتم ، یک کاغذ به او دادم و سرگرم کار خودم شدم. بعد از پنج شش دقیقه آمد و کاغذ را دستم داد و گفت قصه ام را بخوان. روی کاغذ منحنی های متعدد و کوچکِ اُهم شکل کشیده بود. گفتم می شود خودت برایم بخوانی؟ کاغذ را دستش گرفت و نگاهش کرد و شروع کرد به تعریف کردن:

اولین قصه دخترم

۱۹مهر

اینستاگرام و توئیتر ندارم. نصبشان نکردم. اینستاگرام را برای اینکه درگیر آدمها و نمایش هایشان نشوم؛ توئیتر را هم برای جوگیر نشدن! 

 

اینجا توی این وبلاگستان هم، انگار گم شده در یک جزیره متروکه ام.

نمی دانم هیچ وقت دلم برای پیوستن به هیاهوهای جاری بیرون؛ تنگ خواهد شد یا نه...

۱۹مهر

بهش گفتم همه ما آدم ها، یک دیو و یک فرشته درون داریم. گفتم اینکه طرف مقابلت کدامش را نشانت دهد؛ خیلی به رفتار تو وابسته است.در حالت معمول که مشکلات هوار نشده باشد بر سر طرف،  رفتار و کلام ماست که تعیین می کند فرشته بیدار شود یا دیو. گفتم از طعنه و کنایه زدن به  آدم ها دست بردار و بگذار با خوی فرشته شان با تو تعامل کنند. 

بیست و چند ساله است و فکر می کند از زندگی عقب مانده است. زود عصبانی می شود و هیچ کسی را به تخمش هم حساب نمی کند. بار چندم است که در محل کارش، درگیری پیدا می کند. بار چندم است که سر همین درگیری ها شغل عوض می کند.  

 وقتی داشت از رنج هایش حرف می زد؛ با آن چهره جدی و عبوسش؛ با آن ریش پرپشت و شانه های فراخش ، ناگهان گریه کرد...آنهم  گریه ی های های...

  خیلی متاثر شدم... 

۱۸مهر

جایزه عاشقانه ترین هدیه رو تقدیم می کنم به شال گردن یاربافت!

۱۸مهر

شما را انذار می دهم از تحقیر یکدیگر!

احساس حقارت؛ دیو درون آدمها را بیدار می کند...

۱۸مهر

 گاهی وسوسه می شوم نقش بازی کنم. مثلاً پیام فلانی را ببینم و از عمد دیر باز کنم ، یا استوری فلانی را با گوشی همسرم ببینم نه با گوشی خودم؛ که مثلاً حالی طرف کنم برایم محلی از اعراب ندارد اما خودم می دانم که دارد ، حالا شده ذره ای.حداقل، انقدر اهمیت داشته که فکر بازی درآوردن را برایم زنده کرده است.

 

اغلب تسلیم این وسوسه نمی شوم یا لااقل الان موردی یادم نمی آید ... این بازیهای حقیرانه را نمی پسندم.

هر بار به خودم یادآوری می کنم چه قدر این واقعی بودن نایاب است... هر بار به خودم یادآوری می کنم کیف شبیه خودم بودن را... . هربار به خودم یادآوری میکنم این کمیاب بودن را و از درون احساس رضایت می کنم...  

 

۱۷مهر

لعنتی چرا حتما باید دور باشی که ابراز کنی دوست داشتنم را ...

لعنتی چرا حتما باید دلتنگی ات را بچشم تا مرد احساساتی درونت را نشانم بدهی...

 

 

هیچ می دانی تویِ لعنتیِ آنتی رمانتیک را به سبک رمانتیکترین داستانها می خواهم؟!

 

 

 

۱۷مهر

چشم در مقابل چشم

دست در مقابل دست

لب در مقابل لب

عادلانه قصاصت می کنم

دل در مقابل دل

۱۷مهر

بر جای جای تنت 

بوسه می زنم

چون زائری که 

ضریح امامش را ...

 

۱۶مهر

پاشنه آشیلت کجاست

تیری نه!

می خواهم سپر شوم...