از دنیای شخصی ام

۱۴شهریور

۱. یک روز باید مفصل در ستایش اورال سکس بنویسم؛:برای من نمادی از پذیرش، صمیمیت؛ لذت و شهوت است.

 

۲. یک روز باید با آن روی سگم بنویسم. به پدرم، به مادرم، به خدا، به دو خواهرم، به دو برادر از دست رفته ام؛ به دخترم؛ به همسرم؛ و به همه کسانی که بهشان عشق ورزدیده ام!

 

۳. یک روز باید از آرزوهای حرامی ام بنویسم؛ از ترس های لعنتی ام...

 

۴. یک روز باید از فانتزی های جنسی و عشقی ام بنویسم ...

 

 

خدایا به تو پناه می برم از آن روز!!

۱۳شهریور

 کوه رفته بودیم. کلی گل چیده بود. دستانش پر از گل بود. می خواست باز هم بچیند. .گفتم نمی شود؛  دیگر کافی است. پافشاری کرد، گریه کرد و  گفت "دیگر دوستت ندارم! کاش مامان من، کسی دیگر بود!" 
گفتم باور نمی کنم. الان عصبانی هستی.  می دانم دوستم داری و بغلش کردم.
بغلم کرد... با بغض گفت تو بهترین مامان دنیایی.


با خودم فکر می کردم چه بر سرمان آمده که توی روابط بزرگسالی مان نمی توانیم انقدر بالغ باشم! چرا انقدر ترسانیم؟ چرا انقدر برای رفتن عجله داریم؟ چرا انقدر زود باور می کنیم که دوستمان ندارند؟ که دیگر دوستمان ندارند؟
خودم را می گویم... خود طفلکی ام را می گویم...  سخت باور می کنم دوست داشتن ها را ...  و آسان تعبیر می کنم دوست نداشتن ها را ... 

 

منی که می دانم چه بر سرم آمده، گاهی از نفس می افتم از بس دست و پا می زنم تا غرق نشوم در افکار کودکانه ... 

  

۱۱شهریور

با هندزفری آهنگ گوش می دهم و می رقصم تا کالری بسوزانم.
به آهنگ مث فرشته های امیرعباس گلاب میرسم، آنجایی که می خواند:
"با دنیا سر تو دیگه بی حسابم" ؛ فقط یک نفر توی ذهنم می آید؛ همسرم!

 

خوشحالم که این جمله برایم مصداق دارد.

یادم باشد ۲۲ آبان که شد؛ توی پیام تبریک تولدش ؛ برایش بنویسم...‌

 

پی نوشت: عنوان مطلب، مصرعی است از یکی از شعرهای عماد خراسانی که بسیار دوستش دارم: 

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم

فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد

دگر کِی با کسم کار است ، از عالم چه می خواهم ؟


مرا پیمانه عمری بود خالی از می عشرت

کنون این جام سرشار است ، از عالم چه می خواهم ؟


بیا بر چشم بیخوابم نشین ، گل گوی و گل بشنو

تو یارم شو ، خدا یار است ، از عالم چه می خواهم ؟


اگر نالیده بودم حالیا از بخت می بالم

وز آنم شکر بسیار است ، از عالم چه می خواهم ؟


دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران

طبیب اکنون پرستار است ، از عالم چه می خواهم ؟


نمی کردم گمان روزی شود بیدار بخت من

کنون این خفته بیدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


مرا طبعی است چون دریا و دریائی است گوهر زا

چه باک از سهل و دشوار است ، از عالم چه می خواهم ؟


نگارم می نویسد ، مستم و تب کرده شوقم

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

 

۱۰شهریور

یادم نمی کنی؟

۰۹شهریور

 نوجوان بودم؛که با مرگ برادر جوانم، آن روی تراژیک زندگی را دیدم. اوایل جوانی ام بود که با مرگ برادر دیگرم، در اندوه غرق شدم؛ طوری که هر بار از خواب بیدار می شدم؛ از زنده بودنم دردم می آمد... خوش شانس بودم و مسیر به گونه ای پیش رفت که به جای خفه شدن در اندوه؛ به دنبال معنای زندگی، خودم را غرق در کتابها کردم...  جواب قاطعی پیدا نکردم و به جای چرایی زندگی؛ به چگونگی اش رسیدم!
چند سال گذشت و روزهایی رسید که غرق در شادی شدم؛ از زنده بودنم شاکر شدم و سعی کردم از این بلیط شانس زندگی که نصیبم شده بود؛تمام بهره را ببرم.
در طول زندگی ام،  چندبار از واقعیت، سیلی خورده ام! تکان دهنده ترینش برای چند سال پیش بود؛ وقتی خبر مرگ  آن دختر ۹ ماهه را در ماشینشان خواندم. ماشینشان را در حالی که بچه تویش بود؛ دزدیده بودند و کنار خیابان رها کرده بودند. توی گرمای تابستان؛ بچه در اوج بی پناهی؛ در اثر تشنگی و گرسنگی مرده بود!! دخترم آن موقع کوچک بود؛ یادم می آید با خواندن آن خبر؛ خیلی گریه کردم. تمام باورها و اعتقاداتم به لرزه درآمد.

توی نظام اعتقادی ام نمی گنجید؛ این بی پناهی و معصومیت توامان...

 باور داشتم داستانها همیشه خوب تمام می شوند ؛ و حالا واقعیت داشت به باورهایم، به سادیستیک ترین شکل ممکن؛ تجاوز می کرد!! دوباره شک کرده بودم که خدایی هست؟ نمازم را می خواندم و ترسیده بودم اگر خدایی نباشد!!
بی پناهی برای من؛ سیاهترین، غمبارترین و ترسناکترین تجربه دنیاست... مومن بودم؛ اولین و آخرین پناهم خداوند بود؛ و حالا این پناه را از من گرفته بودند..‌. ترسیده بودم؛ بی پناه شوم و دست غیب خدایی نباشد که به فریادم برسد‌..‌.
تا یکسال ، نظام اعتقادی ام؛ همچنان ترسان و لرزان بود؛ تقریبا بعد از یکسال دوباره به آرامش رسیدم... من نمی توانم یک بی خدا باشم..‌‌. در توانم نیست به تنهایی مواجه شدن با این دنیای بی رحم.... من به اعتقاد به خدایی خالق؛ عاشق و دستگیر احتیاج داشتم؛ دارم!
حالا خبری شنیده ام و غرق در اندوهم.... سینه ام سنگین است... دلم معجزه می خواهد..‌. دلم خدایی می خواهد که با دستش غیبش ؛ یک دفعه همه چیز را درست کند ..‌ حتی اگر یک دفعه هم نه؛ آهسته آهسته یک روز  پایان خوب داستان فرا برسد...
دلم می خواهد پیر که شدم،  داستانهای زندگی ام را که مرور می کنم؛ نفس عمیقی بکشم و با آرامش خدایی را شکر کنم که همیشه بود... که همیشه هست...

۰۸شهریور

دخترم خواب بود. به پهلو خوابیده بود و دستش زیر صورتش بود. "ر" نگاهش کرد و ناخواسته لبخندی روی صورتش نشست. دیدم که اشک شوق توی چشمایش آمده..‌.  اولین بار نیست که وقتی دخترمان را نگاه می کند؛ اشک شوق توی چشمهایش می آید. شاید هفته ای یکبار این اتفاق می افتد..‌
یک حس دوگانه ای دارم.‌‌.. هم بی نهایت خوشحال می شوم ؛ هم حسودی ام می شود که چرا به من از این نگاه ها نمی کند ...
 کسی چه می داند ...‌ شاید وقتی من هم خوابم؛ به من هم از این نگاه ها می کند...

 

 

 دو سه روز پیش، وقتی از او پرسیدم تو کی خوشبختترین بودی؛ گفت توی بیمارستان،  وقتی برای اولین بار دخترمان را دستش داده اند... گفت دست و پایش تکان می خورد؛ سالم بود؛ و من با خودم فکر می کردم این موجود؛ از منه !

۰۷شهریور

گویا این جمله از گوته است: 

" دوستت دارم؛ آیا به تو ربطی دارد؟"

 

از نظر من دقیقترش اینست: 

" دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد!" 

۰۵شهریور

دوباره کتاب طرحواره درمانی را گرفته ام دستم.

آنجایی که دارد شرح بالینی طرحواره طرد و بریدگی را می دهد؛ 

نوشته است چنین افرادی انتظار دارند؛ نزدیکترین افراد خود را از دست بدهند؛ چه به علت بیماری؛ چه مرگ و چه به خاطر یک نفر دیگر! اینجایش انگار شرح حالی از من است!!

نوسته است برخی از این افراد برای جلوگیری از درد ناشی از فقدان غیر قابل اجتناب؛ از برقراری روابط صمیمانه اجتناب می کنند.

نوشته است این افراد به طور ناهوشیار افراد مهم زندگی خود را به گونه ای انتخاب می کنند که به احتمال زیاد آنها را رها کنند و اغلب در قبال چنین افرادی دچار عشق های آتشین می شوند!

در کتابی دیگر که در همین زمینه خوانده بودم؛ نوشته بود وقتی نمره جذابیت فردی از صفر تا ده ؛ برای شما، نه یا ده باشد، به احتمال زیاد آن فرد دارای ویژگی های منفی والدین شماست.. اشاره کرده بود معمولا در چنین شرایطی یک کشش جنسی زیاد وجود دارد!

 

بدبخت نیست این آدمیزاد؟

 

۰۵شهریور

نوشته است هر آدمی بالاخره یک روز؛ خوشبخترین آدم روی زمین بوده است... دارم توی روزهای خوشم؛ دنبال آن روزی می گردم که خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ....

پیدایش کردم!

۱۶ ماهگی دخترم بود! بالاخره راه افتاده بود. برای اولین بار با او تا مغازه سر کوچه می رفتم؛ در حالی که خودش تاتی تاتی می آمد! خوب یادم هست سرخوشی ام را ، انگار روی ابرها بودم. همه چیز سر جایش بود. عشقم را داشتم؛ زندگی دلخواهم را؛ و حالا دختر کوچولوی زیبایم را که بالاخره با چند ماه تاخیر؛ کنارم راه می رفت ... آره ؛ من آنروز خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم...

۰۴شهریور

فاصله سنی پدر و مادرم زیاد بود؛ چه برسد به فاصله سنی من که فرزند آخر خانواده ام با پدرم!!   پدرم مرد خوبی بود. دوستش داشتم؛ دوستم داشت ولی در دسترسم نبود. صبح زود سر کار می رفت و وقتی باز می گشت؛ انقدر خسته بود که باید حواسمان را جمع می کردیم ؛ سر و صدا نکنیم که مزاحم خوابش بشویم.
از نوازش هایش خاطره دارم؛ ازینکه موهایم را شانه می کرد و می بست و می بافت و قربان صدقه نرمی اش می رفت هم زیاد خاطره دارم... پارک هم مرا می برد؛ شاید بیش از بقیه بچه هایش.‌‌‌.. اما یاد ندارم که از او حمایتی خواسته باشم.... ازینکه بروم توی بغلش گریه کنم و بگویم دوستم توی مدرسه فلان کار را کرد...
متشرع نبود ولی عارف مسلک بود... دیدگاه عاشقانه و آسانگیری که از خداوند دارم؛ یادگار اوست...
عشق و صمیمیت واقعی را با او تجربه نکردم؛ علاقه و احترام را چرا.... این موضوع گاهی توی روابط بزرگسالی ام؛ ناهوشیار سرباز می کند...  یک آن؛ خودم را غوطه ور در اشتیاق و اشک و درد پیدا می کنم و بعد که آرام می شوم، تازه می فهمم از کجا خورده ام ...