یکی از مهارتهای مهم زندگی مشترک، بلدی ِ خنک کردنِ دلِ یاره! تو رو به روح پدرت برو یادش بگیر!
یکی از مهارتهای مهم زندگی مشترک، بلدی ِ خنک کردنِ دلِ یاره! تو رو به روح پدرت برو یادش بگیر!
خلقم پایین است. انقدر که می توانم چندساعتی برای وحشتی که صبح ِ سحر توی صورتِ برادرزاده یازده ساله ام دیدم، گریه کنم. وحشت از اینکه تنها مانده باشد. دو روزی است منزل ماست. با دخترم توی اتاقش خواب بودند. او روی تخت؛ دخترم روی تشک. دخترم تمام دیشب را دل درد داشت و نیمه شب روی تخت ما خوابش برد. برادرزاده ام بیدار شده بود و خودش را تنها توی اتاق پیدا کرده بود . با وحشت وارد اتاق خواب ما شد. من بیدار بودم.
اضطراب دارد. ناخن هایش همیشه از اضطراب جویده است. می ترسد تنها بماند؛ هم به خاطر فیلم های ترسناکی که با برادربزرگترش یواشکی دیده اند؛ هم به خاطر تجربیات کودکی اش.
الان می توانم یک نصفه روز گریه کنم؛ برای جوانمرگ شدن پدرش؛ برای تمام داستان های تراژیک دنیا؛ برای ترسم از آینده عاطفی اش؛ برای غصه ام از تجربه وحشت از تنهایی اش... برای ترسش از تنها ماندن...
بعضی وقتا یه چیزایی می خونم و میشنوم که به نظرم خیلی بی نقص میاد؛ گاهی هم انقدر اصل مطلب را خوب ادا می کنند که ذوق و تعجب می کنم.
مثلا دیشب یک بیت شعر خواندم که واقعا تحسینم را برانگیخت:
چه آتشی؟ که برآنم بدون بیم گناه
تو را بغل کنم و .... لااله الاالله
یا آنجایی که امپراطور کوزکو از قول مسئولین می گوید:
ماتحت آریایی خیلی بیشتر ازینا کشش پارگی داره!
هرچه قدر هم موضوع مطرح شده؛ غمگین باشد، مشاهده این توانایی برای بیانِ حقِ مطلب، برای من احساس شعف را زنده می کند!
این لایک و دیسلایک های وبلاگم مرا به فکر فرو برده است. وبلاگی با این مختصات (بدون مشخصات فردی و گمنام) درست کرده ام که راحت بنویسم.آدرسش را هم به هیچ آشنایی نداده ام که بدون سانسور بنویسم. که درگیر فکر و حرف این و آن نشوم. وبلاگ است دیگر؛ می ماند! خانه ام هم آتش بگیرد این محفوظ است. گذاشته ام بعد ها که دخترم بزرگ شد؛ وقتی که پیر شدم؛ شاید هم دمِ مرگم آدرسش را به دخترم بدهم. به این امید که برایش جالب باشد مادرش توی سالهای مختلف زندگی اش؛ چه طور فکر می کرده؛ مسائل را چطور می دیده و زندگی را چه طور تجربه می کرده است. به این امید که ناگهانی نمی میرم. از ۱۸ سالگی وبلاگ داشتم. یک وبلاگ ده ساله داشتم که آرشیوش توی لپتاپم هست.چهار سال ننوشتم و حالا دوباره شروع کرده ام.
به خودم آمدم دیدم حواسم جمع شده است به لایک و دیسلایک کسانی که نمیشناسمشان. ترسیده ام روی آزادی ام روی نوشتنم اثر بگذارد. شاید این آپشن را حذف کنم.
داشتم فکر می کردم نوشته های دیگران را لایک کرده ام اما هیچ وقت دیسلایک نکرده ام. آن هم نوشته هایی به سبک یادداشت های خصوصی را که قرار نیست به هیچ جای دنیا بربخورد!
دوست تر داشتم؛ به جای دیسلایک، کامنت میگرفتم. خوب است یک نفر از بیرون نگاهت کند و بی غرض اطلاعاتی در اختیارت قرار دهد. دیسلایکِ بدون کامنت خیلی مبهم است.
باشعور است. همیشه حواسش به ارگاسم شدنم هست. انقدر با او صمیمی هستم که راحت از او سکس بخواهم. پایه است؛ حتی اگر خودش ارگاسم نخواهد.
اما کم هم پیش نیامده که بخواهیم برنامه داشته باشیم و بچه انقدر دیر به خواب رفته باشد که کلا قیدش را زده باشیم و نقطه آزار دهنده برای من دقیقا همینجاست! اینکه برعکس آنچه در فیلم ها دیدم که اغلب زنها از خستگی خوابشان می برد و برنامه کنسل می شود؛ این " ر" است که از خستگی بیهوش می شود!!
دیشب هم این ماجرا تکرار شد. صبح زود فیلش یاد هندوستان کرد! اینبار من بودم که پایه نبودم!
بدون جر و بحث؛ مسواک زد. کلی خوشحال شدیم. گفتم باریکلا به دختر گلم که مسواک می زند؛ پدرش گفت به به! دندان های دخترم چه قدر تمیز است. وسط تعریف کردنمان پرید. اخم کرد و با لحنی عصبانی گفت:" مسواک زدن اصلا کیف نمی ده، من مسواک می زنم چون فقط نمی خوام دندونام خراب شه!"
خودم را از تب و تاب نیانداختم. گفتم آفرین به تو دختر عاقلم اما ته دلم ترسیدم! از نوجوانی اش ترسیدم. پانزده سالگی اش جلوی چشمم آمد که دارد با من سرِ آوردن دوست پسرش به خانه بحث می کند! آن هم بحث منطقی که چه اشکالی دارد؟
می دانم! با هم کلی چالش خواهیم داشت!
من، یک دختربچه درون دارم که سه ساله است. موهای فر کوتاه دارد با چشم های درشت و مشکی ِ همیشه اشک آلود. ابروهایش ترسیده است. همیشه هم یک پیراهن سفید بلند به تن دارد. صورت و دست هایش هم تپلی است. بی پناهی توی صورت زیبایش پیداست. نمی شود او را دید و بغلش نکرد. نمی شود او را دید و پناهش نشد!
من، یک پیرزن درون هم دارم که هشتاد ساله است. دچار زوال عقل شده و بددهن است. صورت دراز و دماغ بزرگ دارد. همه دندان هایش ریخته اند جز یکی. موهایش حنا گذاشته و شانه نکرده است. سر به سرش بگذارند؛ فحش های کاف دار می دهد و عصایش را حواله می دهد ! کاری به کارش نداشته باشند اما آزار ندارد؛ نشسته زیر آفتاب؛ چرت می زند.
من، یک دختر ِ دمِ بختِ درون دارم که لوند و سبکسر است. موهای لخت بلند دارد و هر روز جلوی آینه می رقصد و از دلبری های توی رفص خودش لذت می برد. مردِ ایده آلِ دختر ِ دمِ بختِ درونم؛ یک جنتلمن ِ بلدِ " جوووون بخورمت" گوست!!!
من، یک زن جوان بیرون دارم که خوددار، متین و آرام است. زنی که اصلا بهش نمی آید که چنین موجوداتی درونش زندگی کنند.
به خودم رسیده ام. موهایم را درست کرده ام ؛ به چشم هایم رسیده ام و رژ لب زده ام. یک دفعه وارد اتاق می شود. می گوید: اینجایی؟ چه قدر خوشگل شدی! مث گل شدی! آدم دلش نمیاد روشو اونور کنه ؛ فقط می خواد تو رو نگاه کنه!
باورم نمی شود! باورم نمی شود این حرفها دارد از دهان یک دختربچه چهارساله بیرون می آید!!
هنگ کرده ام!!
گفت بهش حس دارم. منظورش از حس؛ تمایل جنسی بود. گفت از فکرش تا پنج صبح نتوانسته ام بخوابم. گفت دلم می خواهد بغلش کنم؛ ببوسمش. گفت دلم می خواهد دستم را حلقه کنم دور بازویش و ساعتها با هم راه برویم. گفت با او تنها شوم کار دست خودم می دهم.
متاهل است.
لِه بود. انرژی اش کف بود. حتی فکر این ممنوعه ها هم برایش احساس گناه زیادی آورده بود. مریض شده بود.
دوباره از مغز پستاندارن گفتم... گفتم مغز ما چند لایه است. لایه های زیرینش مشابه حیوانات است. گفتم ما یک لایه نازک، اضافه تر از حیوانات داریم؛ که اسمش کورتکس است. گفتم آن مغز مشترکمان با موجودات ابتدایی تر؛ منشا تمام امیال و فکرهای ممنوعه است. گفتم ولی این کورتکس مغز ما می تواند کنترلش کند که اینها عملی نشوند. گفتم این امیال و افکار ممنوعه، تجربه مشترک بشری است، به ذهن هر کسی ممکن است برسد؛ اشکالی هم ندارد. گفتم مهم اینست که عملی نشود.
یک نفس عمیق کشید. گفت راحت شدم. گفت چه قدر خوب است حرف زدن...
فردایش پیام داد که به درخواست طرف برای بیرون رفتن؛ جواب رد داده است.
بعد نوشت: فرقی نمی کند تنها باشی یا وسط رابطه با هر کیفیتی؛ این فکرها ممکن است جرقه بزند!
کم کم به این نتیجه رسیده ام که افراد به شنیدن جملاتی که روی bio ها و statusهایشان میگذارند؛ محتاجند.
قبلا فکر می کردم آن جملات را تجربه کرده اند؛ زندگی کرده اند؛ یا بهش رسیده اند، اما حالا فکر میکنم ضرورت این جملات را درک کرده اند. حالا فکر می کنم نیاز دارند که آنها را تجربه کنند؛ زندگی کنند یا بهش برسند!