با هر کلمه اش؛ یک تیغ می کشید روی تنم. تمام موفقیت هایم را پتک کرد کوبید توی سرم که بی عرضگی ام را به رخم بکشد!
راست می گویی خواهر!
من بی عرضه و کون گشادم...
عکس های پروفایل تلگرامش را از همان اول تا حالا؛ پاک نکرده است. البته جمعا ۱۰ عکس هم نمی شود. اولین عکسش؛ یک عکس نوشته است :
Never mind, I'll find someone like you
تکه ای از همان آهنگ معروف ادل ...
بعد از گذشت تقریبا ده سال؛ هنوز مجرد است ...و این می ریند به اعصابم!!
گفت شما "هم پیمان" خوبی می شوید. این را به خاطر اصرارم برای رفتن هرساله به فلان کوه گفت. توی ارتفاع سه هزار متری بالای کوه؛ یک محوطه وسیع و نسبتا تخت وجود دارد که تا چشم کار می کند فقط علف های سبز دیده می شود و آسمان آبی؛ بدون هیچ درختی! هر سال، خرداد که می شود دلم پر می کشد برای آنجا!
از تعریفش خوشم آمد و حالا که فکر می کنم میبینم کبوتری در من وجود دارد که اگر جَلد جایی یا کسی بشود؛ به این راحتی ها ول کن نمی شود!!
سکس را دوست دارم. برایم هنوز جادویی است. بعد از گذشت نه سال؛ هنوز دست کشیدن روی موهای سینه اش که کم کم دارد سفید می شود؛ برایم جادویی است. بوسیدن رگ های برجسته روی گردنش؛ لب های خیسش؛ گره خوردن بدنهایمان؛ برایم عادی نمی شود. هنوز برایم تازگی دارد.
هر بار که نوازشش می کنم؛" this is my man" گویان با خودم ؛ آن لحظه را خوب زندگی می کنم؛ خوب درمیابم...
اما برای من، هیچ لحظه ای با شکوه تر از برهنگی و آمیختگی دو روح نیست. آنجا که در آغوش هم کودک بشویم؛ بی نقاب ، بی ترس، بی مقاومت .... آنجا که نترسد از اعترافات مگویش...آنجا که نترسم از اعترافات مگویم.... آنجا که پناه بشویم؛ آغوش بشویم برای هم...مرهم بشویم برای زخم های هم... آنجا که جرئت کند ابراز نیازمندی اش را...آنجا که جرئت کنم بی نقابی را ...آنجا که نفوذ کند در روحم...آنجا که بگذارد سیاحت کنم در روحش ... و نترسم و نترسد ... چیزی که انقدر خوش شانس بوده ایم که با هم تجربه اش کنیم ..
مادر!
بیا بچش...
بگو این زندگی چه کم دارد
که آن طعمی که باید را
نمی دهد...
تا دو سال و نیمگی که به مهد رفت؛ تمام مدت پیش خودم بود.از صبح تا شب. "ر شش هفت بعد از ظهر از سرکار می آمد؛ خستگی در می کرد؛ اخبارش را می دید؛ فیلمش را می دید؛ این وسط بیست دقیقه، نیم ساعتی هم ذوقکی با دخترمان عروسک بازی می کرد. فقط آخر هفته ها که مهمانی منزل مادربزرگ هایش می رفتیم؛ فرصت داشتم دو سه ساعتی فارغ از او باشم. این بود که وابسته ام شده بود. یک هفته اول مهد، تمام مدت من هم آنجا می ماندم تا بی قراری نکند. تقریبا یک ماه طول کشید که به مهد رفتن عادت کند و موقع خداحافظی بغض نکند. مهد که رفت نصف روز می توانستم برای خودم باشم.برای خودِ خودم. .تا اینکه کرونا شیوع پیدا کرد. از بهمن پارسال تا الان. گاهی ازبن همه پیش هم بودن، احساس استیصال می کنم، حتی دلم بگیرد نمی توانم گریه کنم. چون فسقلی خیلی خوب احساسات را درک می کند و چراییش را می پرسد. تلفنی حرف بزنم مادام می پرسد صحبتت کی تمام می شود؟ هربار که موبایل را دستم میگیرد؛ گوشی را می خواهد که بازی کند! و اگر بگویم کار دارم هر یک دقیقه می آید و می پرسد کارت کی تمام می شود؟ کتاب دستم بگیرم که دیگر هیچ! یادش می آید که هزار کار دارد؛ دستشویی اش میگیرد؛ شیر و کیک هوس می کند؛ اسباب بازی های بالای کمدش را می خواهد و هر چیزی که به کمک من احتیاج داشته باشد تا من کتاب را بگذارم کنار...
فقط وقتی خواب است فرصت دارم روی چیزی متمرکز شوم؛ که آن زمان هم می پرد چون قبلش انقدر بدقلقی کرده که خودم همیشه به خواب و استراحت نیاز دارم.
دلم برای ِ برای خودم بودن، لک زده!
برای اولین بار خرما را دستت می دهند و می گویند بخور ببین چه شیرین است؛ گاز می زنی و می فهمی شیرین یعنی این. بعدا هر خوراکی جدیدی که دستت بدهند و بگویند شیرین است؛ می دانی در مورد چه حرف می زنند...
مثل طعم هاست، باید تجربه اش کرده باشی تا بفهمی اش... درد را می گویم ؛ از هر نوعی اش... باید تجربه کرده باشی اش تا دیدنش؛ خواندنش؛ شنیدش حتی تصورش؛ بتواند اشکت را دربیاورد...
من اما هیچ فکر نمی کردم روزی سوگوار تجربه نکردنی هم بشوم... شدم... ابری شدم...بغضی شدم ... بارانی شدم... دردش فرق دارد ..