از دنیای شخصی ام

۱۲مرداد

خودش دهه هفتادی ست. گفت عاشق یکی از دخترهای فامیل بوده که دهه شصتی است. از مادرش ناراحت بود .مادرش مخالفت کرده و به او گفته بود کمبود محبت دارد و برای خودش دنبال مامان می گردد. دختر خانم ازدواج کرده بود و او همچنان در ستایش دخترهای متولد دهه شصت و مذمت دخترهای دهه هفتادی سخن ها می راند!!!

سرِ دردِ دلش باز شده بود و از من نظر می خواست. واقعیت این بود که تمام ازدواج هایی که به چشم دیده بودم  و در آن خانم چند سال بزرگتر از آقا بود؛ بیش از چند سال دوام نیاورده بود.گاها  در عمل با هم زندگی کرده بودند اما آقا بعد از چند سال سرش را جای دیگری گرم کرده بود.  از طرفی به این فکر می کردم که توی ازدواج های طبق روال تر هم هیچ تضمینی نیست که بعد از چند سال نابود نشوند. با شناختی که ازو پیدا کردم؛ با توجه به روحیه حمایت جویش همواره عاشق دخترهای بررگتر از خودش خواهد شد. 

باید از ترس آینده ،خودش را از لذت شیرینی عشقی که به آن نیاز داشت و برایش جذاب بود محروم می کرد ؟  عشقی که سرد شدنش برایم مسجل است. یا باید به چیزی که فکر می کرد درست است و به آن علاقه داشت؛ عمل می کرد و هر وقت به این نتبجه می رسید اشتباهست تغییر مسیر می داد؟

 

 

نوشته بود " همه را می فهمم و این فهمیدن روزی مرا خواهد کشت"... حس و حال همین جمله را دارم...

۱۱مرداد

به غیر از کودک درون و خرِ درون و غیره، یه آتشِ درون هم داریم که واقعا مسحور کننده ست.‌‌‌‌‌..

 

۰۸مرداد

یکبار که تنبیهش کردم؛ نگاه ناباورش چند تکه ام کرد‌.‌‌..

 

ای خدای لطیف...

تو نگاه های ناباور ما را تاب خواهی آورد؟!

۰۶مرداد

مرا آنگونه دوست دارد که همیشه آرزو داشته ام کسی دوستم بدارد... 

 

خوشحال و غمگینم.‌‌..

 

 

 

 

۰۱مرداد

چُرت زدنِ برهنه بعد از سکس؛ به نوستالژی هام پیوسته... 

۲۹تیر

ساعت یک و نیم- نیمه شب- توری را جمع کرد و درب تراس را بست.... شروع کرد به داد زدن و حرف زدن... خیلی کم عصبانی می شود و دیدنِ اوی عصبانی،   در اوج ناراحتی به خنده ام می انداخت....  دستهایش را به هم می کوبید و ماجرا را از دید خودش داد می زد.... من هم صدایم را بالا بردم و ماجرا را از دید خودم داد زدم.... فکر کنم همسایه ها برای اولین صدای دعوایمان را شنیدند.."ف" اما انگار بیهوش بود و اصلا بیدار نشد.. از عصر چند بار از خشم و استیصال گریه کرده بودم و حس می کردم برایش هیچ الویتی ندارم.... به او بی اعتنایی می کردم و این بیشتر برای محافظت از خودش بود... حس می کردم اگر به او نزدیک شوم؛می توانم او را بدَرَم... از طرفی نمی دانستم با این خشم قلنبه چه کنم.... حس می کردم دارم زیرِ سنگِ این خشم، له می شوم.... تا نیمه شب چند بار سرِ منت کشی را راه انداخته بود اما بیشتر خشمیگنم کرده بود چون اصلا به احساسات من credit  نمی داد... هر چه بیشتر حرف می زد بیشتر حس می کردم مرا نمی بیند.... نیمه شب  که عصباینت و فریادش را دیدم تازه حس کردم برایش الویتی دارم؛ انقدر که بی اعتنایی ام توانسته از خودِ همیشگی اش بیرون بیاوردش.... وسط فریادهایش کمی هم credit به احساس من داد و همان کافی بود برای حس بهترِ من.... صبح پای لپتاپ و سرکلاس آنلاین بودم که او بیدار شد. به او سلام کردم. برایم صبحانه اورد و دعوا تمام شد...

۲۸تیر

هیچ چیز نمی تواند به اندازه خشم از کسی که دوستش داری؛ تو را هزارپاره کند...

 

گریه هم حالم را سبک نمی کند....

۲۸تیر

عجب روزی داشتم.... امروز ساعت ۱۲ تا ۱، هم من کلاس آنلاین مهارت آموزی داشتم؛ هم "ر" جلسه دفاع آنلاین داشت و هم "ف" کلاس آنلاین سفالگری!! هر کداممان توی یکی از اتاق ها بودیم..."ف" مادام صدا می کرد که بیا فلان چیز را بنویس مثلا من آماده ام یا من تمام کردم و..... این وسط"ف" گاهی هم متوجه نمی شد و خودم باید برایش انجام می دادم تا نگاه کند و یاد بگیرد. بعد شستن دست های گِلی و دوباره پای لپتاپ و نوشتن جزوه ی ناقص... و دوباره ... و دوباره....

 

اصلا تجربه خوبی نبود... هیچ کجا خالص وجود نداشتم.... حواسم همه جا بود و به هیچ جا متمرکز نبود... خَسِرالدنیا و الاخره  را شنیده ای؟ خَسِرَ این کلاس و آن کلاس بود....

 

فحش به کرونا.....

۲۷تیر

اوووف... بالاخره پریود شدم... از معدود دفعاتی ست که از پریود شدن و حس درد آغازش خوشحال می شوم....  سه چهار روز بود عقب افتاده بود و ترس از حاملگی وجودم را لبریز کرده بود.... سرِ بارداری "ف" چهار ماه بود که بچه می خواستیم. در واقع چهارماه جلوگیری نداشتیم و بعد تازه باردار شدم... روی همین حساب همیشه تعجب می کردم از آنهایی که می گفتند بدون برنامه ریزی و ناخواسته باردار شده اند.... اینبار اما فکر کردم به دردِ همانها دچار شده ام و یک اسپرم اژدروار از کاندوم در رفته و خودش را به تخمکم رسانده!!!

به شدت تحت فشار بودم. اگر یک درصد باردار می بودم؛ "ر" هرگز راضی به سقط نمی شد‌. می خواستم رازیانه که قاعدگی آورست بخورم اما حس می گردم اگر اینکار را بکنم به "ر" خیانت کرده ام و اگر روزی بفهمد مرا نخواهد بخشید... از طرفی اصلا آمادگی بچه دوم را نداشتم... جز شرایط روانی خودم؛ شرایط محیطی و وضع نامساعد همه گیری کرونا در ایران هم بود....تازه قرار بود از مهر مشغول به کار شوم.تصور اینکه هنوز یکسال کار نکرده؛ دنبال مرخصی زایمان بروم؛ خجالتم می داد....

 

چه خوب که به خیر گذشت...

۲۴تیر

 

امروز موقع برس کردن موهاش؛ دائم می پرسید کی تموم میشه؟ گفتم من آرزوی چنین روزی رو داشتم... گفتم من از خدا خواسته بودم تا بهم یه دختر بده؛ موهاش بلند بشه، بعد من موهاشو شونه کنم و ببافم....حالا تو میگی کی تموم میشه؟ روشو کرد به سمتم .منقلب شده بود. اشک تو چشماش جمع شده بود.  گفت می خوام بوست کنم و منو بوسید. گفت میخوام بغلت کنم و همدیگه رو بغل کردیم. همین طور که تو بغلم بود گفت خیلی دوسِت دارم. گفتم که عاشقشم. چند ثانیه ای که گذشت خواستم این فیلم هندی را تمام کنم و به موهایش برسم که گفت انقدر بغل کمه؛ من بیشتر می خوام بغلت کنم!!! اینبار انقدر توی بغلم نگهش داشتم تا خودش رها کند...