هفته ای دو سه بار بیوی تلگرامش را عوض می کند.... از تفریحات کوچکم اینه که هر بار تلگرامم رو چک می کنم؛ سری هم به بیوی او بزنم...
دارم یاد میگیرم به تماشا کردن آدمها - بدون دردسرِ نزدیک شدن بهشون- قناعت کنم...
هفته ای دو سه بار بیوی تلگرامش را عوض می کند.... از تفریحات کوچکم اینه که هر بار تلگرامم رو چک می کنم؛ سری هم به بیوی او بزنم...
دارم یاد میگیرم به تماشا کردن آدمها - بدون دردسرِ نزدیک شدن بهشون- قناعت کنم...
یک نفر آن نام خداوند را که به معنی بخشودن همراه با فراموشی است؛ به من یاد بدهد! می خواهم با همان نام صدایش کنم و از او بخواهم ذره ای از آن را نصیبم کند... واین را بیشتر برای آرامش خودم می خواهم تا آن دیگرانی که آزارم داده اند...
از هر اتحادی که بین آن دو اتفاق بیافتد؛ متنفرم و از هیچ تلاشی برای ریدن به اتحاد و تصمیمات دو نفره شان دریغ ندارم. دارم از "ر" و خواهرزاده ی سی ساله ی خودشیفته ی کِرمویش حرف می زنم!!! درین زمینه برایم مهم نیست حتی اگر "ر" هم قهوه ای شود.... "ر" ای که در چهل دو و سالگی و بعد از ده سال زندگی و دانستن حساسیت من، هنوز نمی فهمد تصمیمات خانوادگی ما ربطی به خواهرزاده فلان فلان شده اش که بارها مرا رنجانده، ندارد...
ههووووف....
وقتی واژه انتظار را میشنوم یا میبینم اولین چیزی که به ذهنم می آید؛ ظهر های طولانیِ چهار پنج سالگی ام است. مادرم آن سالها کار می کرد و ۴ بعد از ظهر به خانه می رسید. از ظهر که از بازی توی کوچه فارغ می شدم و از دوستانم خداحافظی می کردم؛ نبودش اذیتم می کرد. وقتی به خانه می رسیدم سرم را گرم می کردم تا ساعت ۳. از ساعت ۳ به بعد به معنای واقعی بی تاب می شدم و هی از خواهرها و برادرها زمان برگشت مامان را می پرسیدم. آنها کلافه از دست من، ساعت را نشانم می دادند و می گفتند عقربه کوچک که به ۴ برسد؛ مامان می آید. یک متکا جلوی ساعت می گذاشتم دراز می کشیدم و انقدر به ساعت نگاه می کردم تا عقربه کوچک به ۴ برسد... انتظار مفهوم غمگینی برای من دارد... زل زدن به ثانیه ها با بی تابی...
گفته بودم که "انتظار مرا می کُشد".... دروغ نگفته بودم...
یکی دوماهست که نرقصیده ام... از همان موقع که طی یک حرکت انتحاری تمام آهنگ های مورد علاقه ام را دلیت کردم... از همان موقع که فهمیدم به آهنگ هایی که با یاد و عشق او گوش می دهم؛ علاقه ای ندارد... از همان موقع که به همین دلیل؛ بی آنکه واقعا تقصیری داشته باشد ازو عصبانی شدم...
از همان موقع که فهمیدم بیش از آنچه تصورش را می کنم؛ دوستش دارم ....
یه زمانی هم تو زندگیم از خدا خواستم بهم فرصت اشتباه بده... یعنی اشتباهمو ببینه و مچمو نگیره... مثه مادری که سیگار تو جیب بچه ش پیدا می کنه و چیزی به روی خودش نمیاره... می دونستم دارم اشتباه می کنم اما دلم می خواست با پوست و گوشت و استخونم بفهمم مزه ی اشتباهو...می خواستم خودم به این نتیجه برسم که اشتباهه... مثه نوجوانی بودم که ژست سیگار کشیدن اغواش کرده بود و باید دو تا پُک می زد و به سرفه می افتاد تا بفهمه آدم سیگار کشیدن نیست...
آره من ازون بنده هاش بودم.... او هم از ازون خداهاش بود....
گفته بودم دخترم که به دنیا آمد، سه سال به کما رفتم... کما از نظر رسیدگی به پیشرفت های فردی و اهداف شخصی ام بود...
امروز خانم روانشناس بعد از تست هوش و استعدادیابی اش؛ گفت "ف" جزء بهترین بچه هایی بوده که تا به حال از آنها تست گرفته و گفت معلوم است که والدین آگاهی بوده اید و برایش وقت گذاشته اید... گفت از حرف زدن با "ف" لذت برده... گفت توی تست یکساعته اصلا خستگی نشان نداده و خیلی به یادگیری علاقه مند است...
گمانم موقع شنیدن این حرفها اشک توی چشمم حلقه زد...خدایا شکرت که آن کما رفتن ، ثمره ای داشت...
۱. رفته بودم اداره آموزش پرورش، دنبال گرفتن فرم های اداری برای استخدام. یک آقای دیگر هم شرایط مشابه را داشت. برق ها رفت. هر دو منتظر بودیم تا برق بیاید و فرم هایمان صادر شود. به فاصله یک ساعت از هر دری حرف زدیم. وقتی توی حرفهایم از همسرم نقل قول کردم، حرفهایش ته کشید :)))
۲. بعد از مرگم حتما دلم برای رسیدن به خونه توی یه ظهر تابستون و خوردن هندوانه خنکِ قرمز و شیرین تنگ میشه...
۳. بگو از چه چیزهایی لذت می بری تا بگویم از چه چیزهایی محروم بوده ای؛ هر چند کوتاه.... هر چند کوچک....