از دنیای شخصی ام

۱۲تیر

۱.من زیاد به ازدواج سفید فکر کرده ام... اولین بار توی دوران دانشجویی با همکلاسی ها در موردش بحث کردیم... پسرهای کلاس طرفدارش بودند... می گفتند ریاکاری ندارد و علاقه ها اصیلتر است... می گفتند آدم ها تا زمانی با هم می مانند که واقعا یکدیگر را بخواهند اما در ازدواج های قانونی هزار موضوع دست و پاگیر هست که باعث می شود افراد بدون علاقه با یکدیگر همچنان زندگی کنند!... گفته بودم من نمی توانم به کسی دل بدهم که ممکن است هر آن رهایم کند... گفته بودم در کشور ما  دختری که تن به ازدواج سفید بدهد از تمام حقوق نصف ونیمه اش در ازدواج قانونی گذشته است و اما برای مردها چه چیزی بهتر ازین که بدون  هزینه و مهریه  و تعهد بلند مدت از تمام مزایای ازدواج بهره مند  شوند... 

 

۲. انروز وقتی شنیدم برای مرگ همسرش زمان را میشمارد؛ آرزو کردم که ای کاش همه ازدواج ها سفید بودند...  به آن خِرَد جمعی فکر کردم که ازدواج قانونی را درست کرد... همه در پس ذهنشان می دانند که چه قدر بعید است با هم ماندن و با علاقه ماندن تا پایان عمر؛ همین است که هی اصرار می کنند که هفت قفله اش کنند؛ قانونی اش کنند؛ شرعی اش کنند؛ مهمانی میگیرند و کلی شاهد میگیرند برای این قول بزرگ که شکستنش سختتر شود..‌.

اما حداقل می توانم بگویم جهان سوم جای ازدواج سفید نیست...  اینجا همین سختی های ازدواج رسمی؛ سنگ محکی است برای اینکه بفهمی مردت حداقل در زمان حال واقعا تو را می خواهد و حداقل در زمان حال دلش می خواهد یک عمر با تو زندگی کند....

 

 

۰۸تیر

توی یکی از نرم افزار های بورسی؛ follower اش بودم. کاربلد و بی ادعا بود. کم کم یک کانال تلگرامی درست کرد و فیلم های آموزشی که خودش ضبط کرده بود ؛ آنجا می گذاشت. یک گروه پشتیبانی هم درست کرده بود که  برخی تحلیل ها، آموزش ها و فیلترهای خوب که در سایت ها؛ فروشی بود را به رایگان به اشتراک می گذاشت و اگر کسی سوالی داشت همانجا پاسخگو بود. ازین زحمتِ بی مُزد و منت ش ، سراپا قدردانی بودم. و از اطلاعات و نظراتش واقعا استفاده کردم. دلم میخواست عکس فردی با چنین ویژگی را ببینم اما پروفایلش عکس نداشت یا اگر داشت فقط کانتکتش می توانستند ببینند.می خواستم ببینم این مهربانی از چهره اش پیدا هست؟.....  خیلی دلم می خواست در عوض لطف هایش؛ کاری از دستم بربیاید و جبران کنم اما ظاهرا درین موقعیت ما فقط گیرنده بودیم و او هم هیچ وقت در گروه درخواستی یا کمکی نخواست. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که اگر  از فایل یا فیلتری که به اشتراک گذاشته بود؛ استفاده می کردم قدردانی و خوشحالی خودم را در گروه ابراز کنم و هی از این استیکرهای سپاس/ آرزوی صحت و سلامتی و... ارسال کنم. اما بقیه اعضای گروه به جز یکی دو نفر دیگر که فقط یکبار فیدبک داده بودند؛  فقط نظاره گر بودند و همین باعث می شد گاهی خودسانسوری کنم و واکنشی نشان ندهم. بعد از تقریبا ده روز، صبح بیدار شدیم و دیدیم گروه و کانال بی اطلاع قبلی پاک شده... علتش هر چه بود ما هیچ نمی دانستیم....

چه آدم عجیبی... مثل یک ستاره دنباله دار توی شب ظاهر شد فضا را روشن کرد و بعد محو شد... با این تفاوت که او رفته اما فضا هنوز روشن است... 

۰۶تیر

فاز خوشبختی برم داشته :))

۰۶تیر

 

نگهداری و مراقبت از یک رابطه خوب،  خیلی خیلی ساده تر از ترمیم و بهبود یک رابطه خراب است... میوه گندیده را چطور می خواهی گاز بزنی؟؟

 

۰۴تیر

از خوشبختی های عالم، داشتن یه فردی تو زندگیه که غیرمنطقی ترین؛ احمقانه ترین و ابلهانه ترین غمها و دردها و ترسهاتو بشنوه؛ و در واکنش بهشون؛ فقط بغلت کنه و بگه دردت/ ترست /غمت به جانم....

۰۱تیر

می گفت بعضی وقتا تو زندگی مجبور میشی درِ کونِ خر رو ماچ کنی!!

 

نتیجه گزینش مشخص شد. قبول شدم. یاد جلسه گزینش افتاده ام... رو به روی زنی نشسته بودم و جواب سوالهایش را می دادم..قنوتم را برایش خواندم؛ تشهدم را... برایش نحوه غسل کردنم را توضیح دادم و الخ... و برای اینکه در نظر او تاثیر مثبت بگذارم؛ ریاکارانه چادر سرم کردم و برخی عقایدم را پنهان کردم...  قرار بود با این جلسه بفهمد آدم خوبی هستم! هه...

 

بله! من از پل گذشتم  اما تو به کسی نگو که برای رد شدن خرم از پل، درِ ماتحتش را ماچ کرده ام!!!

 

 

۳۰خرداد

داغون و متعجب از وفای این سردردهای ماهانه که ontime می آیند و با ژلوفن خوردن محو می شوند؛ غرق سپاسگزاری از کاشف ژلوفن و کاشفان همه ی مُسَکن ها هستم و فکر می کنم آیا تا به حال به هیچ کدامشان جایزه نوبل داده اند یا نه؟!

 

۲۸خرداد

آهنگ های مورد علاقه افراد برای من، همان حکم نوشته های کنج کتابهایشان را دارد...

۲۶خرداد

توی فیلم فِیدینگ ژیگولو یه سکانسی بود که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد... اون جایی که اون بیوه یهودی بالاخره راضی میشه برای ماساژ گرفتن پیش ژیگولو بره و بعد به محض تماس دستهای اون مرد به پوست کمرش؛ اشک از چشماش جاری میشه. وقتی اون مرد می پرسه چرا گریه می کنی؟ میگه سه سال(دقیق یادم نییت چند سال)  بود که دست هیچ مردی به پوستم نخورده بود...

من انگار بعد از تماشای این  سکانس؛ تازه متوجه ی ارزش این لمس ها شدم... بعد ازون حواسم را جمع کردم که سرسری از اونا نگذرم و رویشان مکث کنم....

 

امشب که "ر" دستش را دورم انداخته بود؛  یاد این فیلم و این سکانس افتادم...

۲۴خرداد

۱. هواپیمای پرواز اکراین که سقوط کرد و ترامپ گفت یک اشتباه انسانی صورت گرفته؛ من جز آن دسته از افرادی بودم که باور نمی کردم این حکومت بتواند چنین دروغی به مردم بگوید و سه روز بعد که خبر تایید شد؛ شوکه شدم. اعتمادم به باد رفت و دیگر نمی دانستم می توانم به کدام یک از حرفهایشان اعتماد کنم.

 

۲. اینکه خودمان یک مقام نایب امام زمانی برای کسی تعریف کنیم و بعد خودمان تقدیسش کنیم؛ و حکمش را مطلق و بلامنازع و لازم الاجرا بدانیم؛ خودمان به دستان دیکتاتوری بوسه زده ایم.

 

۳.فایل صوتی ظریف که بیرون آمد؛ برایم وجود این دولت سایه که قبلا بارها توی تحلیل های بی بی سی شنیده بودم و فکر می کردم توهم یا عناد پشتش هست؛ مسجل شد.

 

۴. رد صلاحیت های عجیب و حالا هم صحبت مصلحی .جملاتی که یعنی  رای مردم الویتی ندارد.

 

 

من به انقلاب اعتقادی ندارم. با "ر" موافقم که هزینه های سنگینی دارد اما نمی دانم با این حکومت که هر روز  راه های اصلاح و تغییر را در خودش تنگتر می کند؛ چه باید کرد...