۱.من زیاد به ازدواج سفید فکر کرده ام... اولین بار توی دوران دانشجویی با همکلاسی ها در موردش بحث کردیم... پسرهای کلاس طرفدارش بودند... می گفتند ریاکاری ندارد و علاقه ها اصیلتر است... می گفتند آدم ها تا زمانی با هم می مانند که واقعا یکدیگر را بخواهند اما در ازدواج های قانونی هزار موضوع دست و پاگیر هست که باعث می شود افراد بدون علاقه با یکدیگر همچنان زندگی کنند!... گفته بودم من نمی توانم به کسی دل بدهم که ممکن است هر آن رهایم کند... گفته بودم در کشور ما دختری که تن به ازدواج سفید بدهد از تمام حقوق نصف ونیمه اش در ازدواج قانونی گذشته است و اما برای مردها چه چیزی بهتر ازین که بدون هزینه و مهریه و تعهد بلند مدت از تمام مزایای ازدواج بهره مند شوند...
۲. انروز وقتی شنیدم برای مرگ همسرش زمان را میشمارد؛ آرزو کردم که ای کاش همه ازدواج ها سفید بودند... به آن خِرَد جمعی فکر کردم که ازدواج قانونی را درست کرد... همه در پس ذهنشان می دانند که چه قدر بعید است با هم ماندن و با علاقه ماندن تا پایان عمر؛ همین است که هی اصرار می کنند که هفت قفله اش کنند؛ قانونی اش کنند؛ شرعی اش کنند؛ مهمانی میگیرند و کلی شاهد میگیرند برای این قول بزرگ که شکستنش سختتر شود...
اما حداقل می توانم بگویم جهان سوم جای ازدواج سفید نیست... اینجا همین سختی های ازدواج رسمی؛ سنگ محکی است برای اینکه بفهمی مردت حداقل در زمان حال واقعا تو را می خواهد و حداقل در زمان حال دلش می خواهد یک عمر با تو زندگی کند....