اسمش را گذاشته است "حادثه ۱۶ تیر".... هر سال از اواسط خرداد یاد آوری می کند که به آن نزدیک می شویم. داستان در نزدیکی های میدان فاطمی؛ ده سال پیش اتفاق افتاد. در فاصله بین بله برون تا عقد، برای خرید ساعت آنجا رفته بودیم. تا آن وقت فقط یکبار موقع رد شدن از خیابان؛ هنگامی که یک راننده ناشی نزدبک بود زیرمان بگیرد؛ دستم را گرفته بود و بعد از رفع خطر رها کرده بود! همان موقع حس کرده بودم این مرد چه قدر فابل اتکاست و اشتباه نکرده بودم. القصه در ۱۶ تیر ده سال پیش در حالیکه هنوز در عقد هم نبودیم؛ همین طور که توی پیاده رو راه می رفتیم عشقم جوشید و دستش را گرفتم. همین طور که دستم را گرفته بود به احمقانه ترین شکل ممکن گفت " ما هنوز محرم نیستیم".... (فحش)..... دستش را رها کردم و چیزی نگفتم اما بزرگترین ضدحال عمرم را خوردم... بعدها خیلی درین مورد با هم حرف زدیم و او هربار سعی می کرد ازین حماقتش دفاع کند و هر بار با خشم و فحش من و خنده قاه قاه او تمام می شد. گهگاه هم دستم را بوسیده و عذرخواهی کرده... گاهی هم ادای شاکی ها را در می آورد که تو مرا طرد کردی و اصلا تو دست مرا رها کردی!! انقدر این داستان تکرار شده و در موردش حرف زده ایم که برایم حساسیت زدایی شده است.... امشب باز هم با خنده شیطنت باری یادآوری کرد که به حادثه ۱۶ تیر نزدیک می شویم... گفتم تو چرا انقدر منطقی بودی؟ دوباره آن جمله مزخرفش را تکرار کرد که ما محرم نبودیم!! دوباره خشمم زنده شد و ماجرا با فحش تکراری من و خنده قاه قاه او تمام شد.
و این داستان ریدنش به جوشش عشقم و شانزدهم تیرهای عمرم است....