از دنیای شخصی ام

۲۱خرداد

اسمش را گذاشته است "حادثه ۱۶ تیر".... هر سال از اواسط خرداد یاد آوری می کند که به آن نزدیک می شویم. داستان در نزدیکی های میدان فاطمی؛ ده سال پیش اتفاق افتاد. در فاصله بین بله برون تا عقد، برای خرید ساعت آنجا رفته بودیم. تا آن وقت فقط یکبار موقع رد شدن از خیابان؛ هنگامی که یک راننده ناشی نزدبک بود زیرمان بگیرد؛ دستم را گرفته بود و بعد از رفع خطر رها کرده بود! همان موقع حس کرده بودم این مرد چه قدر فابل اتکاست و اشتباه نکرده بودم. القصه در ۱۶ تیر ده سال پیش در حالیکه هنوز در عقد هم نبودیم؛ همین طور که توی پیاده رو راه می رفتیم عشقم جوشید و دستش را گرفتم. همین طور که دستم را گرفته بود به احمقانه ترین شکل ممکن گفت " ما هنوز محرم نیستیم".... (فحش)..... دستش را رها کردم و چیزی نگفتم اما بزرگترین ضدحال عمرم را خوردم... بعدها خیلی درین مورد با هم حرف زدیم و او هربار سعی می کرد ازین حماقتش دفاع کند و هر بار با خشم و فحش من و خنده قاه قاه او تمام می شد‌. گهگاه هم دستم را بوسیده و عذرخواهی کرده... گاهی هم ادای شاکی ها را در می آورد که تو مرا طرد کردی و اصلا تو دست مرا  رها کردی!! انقدر این داستان تکرار شده و در موردش حرف زده ایم که برایم حساسیت زدایی شده است.... امشب باز هم با خنده شیطنت باری یادآوری کرد که به حادثه ۱۶ تیر نزدیک می شویم... گفتم تو چرا انقدر منطقی بودی؟  دوباره آن جمله مزخرفش را تکرار کرد که ما محرم نبودیم!!  دوباره خشمم زنده شد و ماجرا با فحش تکراری من و خنده قاه قاه او تمام شد.

 

و این داستان ریدنش به جوشش عشقم و شانزدهم تیرهای عمرم است....

 

 

۱۹خرداد

دیگر نگذار برای کسی جز تو؛ قلبم دیوانه وار به سینه ام بکوبد لعنتی.‌‌‌..

۱۹خرداد

دوربین های جلوی درب ورودی؛ فیلم آن زنک روانی را گرفته بودند که از کیفش چیزی در می آورد و جلوی درب مایعی را خالی می کرد و می رفت. جای لک آن مایع هنوز هم هست و نمی دانم از چه ماده ای تشکیل شده که هر چه آب و جارو کشیدیم نرفت. 

 

گفت برایتان جادو کرده است. شماره یک دعانویس را دارم بیا زنگ بزن و بگو برایت باطل کند. گفتم از شر این زن به خدا پناه برده ام و اگر کفایتم نکند؛ برایش (برای خدا) آبرو نمی گذارم...

۱۹خرداد

 

من آدمِ فراموش نکردنم ... برای تلافی، هیچ تلاشی نخواهم کرد اما با اویی بد کرده؛ هیچ وقت شبیه قبل نخواهم شد، حتی اگر تغییر رویه بدهد... 

دیفالت ذهنی ام این است که آدمها خوبند مگر اینکه خلافش ثابت بشود. و اگر خلافش ثابت بشود ؛ دیفالت ذهنی ام این است که این آدم امن نیست و باید از او فاصله گرفت.‌‌‌‌‌‌‌.. حالا اگر همین آدم تغییر رویه بدهد و دوباره درست رفتار کند؛ نمی توانم به او اعتماد کنم... با او بدرفتاری نخواهم کرد اما دیگر نمی توانم مثل روز اول به او نزدیک شوم... دیگر با یک فاصله امنی از او حرکت می کنم... انگار دیگر نمی خواهم غافلگیر شوم و شمشیر بخورم... اینبار حواسم هست همینی که در نقش دوست؛ فامیل ؛ آدم مهربان و الخ را بازی می کند؛ می تواند هر آن؛ آن روی خودش را نشانم بدهد و دوباره آزارم بدهد‌‌‌‌‌‌‌‌..

 

آه خدای من! 

تو چه قدر بزرگی که توابین را دوست داری....

۱۷خرداد

گاهی که اوضاع بر وفق مرادمه؛ این فکر به سراغم میاد که نکنه مرگم نزدیکه و کائنات از سرِ دلسوزی داره بهم حال میده!!

 

 

۱۷خرداد

از erection بیجات خنده ام گرفت. گفتی خوشحالی؟ گفتم اره ، معلومه هنوز هم کمی برات جذابیت دارم. گفتی " کمی؟ تو مجسمه جذابیتی!"

 

 

هی دارم تلاش می کنم به یاد بیاورم پارسال همین موقع رابطه مان چه شکلی بود؟؟ به حافظه ام شک کرده ام.... تو عوض شده ای یا من؟؟ تو تازه یاد گرفته ای خودت را ابراز کنی یا من نمی شنیدم؟؟

 

در عین خوشحالی؛ غمگینم....حس کودکی را دارم که بعد از کلی گریه؛ راضی شده اند برایش آبنبات مورد علاقه اش را بخرند... می توانستی اینگونه باشی و از من دریغ می کردی؟؟ 

۱۴خرداد

مرا به خاطر خودخواهی ام ببخش عزیزم

من به دفعات از خدا خواسته ام پیش از تو بمیرم...

۱۰خرداد

 افرادی که با یکدیگر قرار عاشقانه (date) می گذارند، از نظر سلامت روان به هم نزدیکند... (به نقل از یک پژوهش علمی)

 

 

یادم باشد توی رابطه ها؛ فریبِ آدمِ ظاهرا مظلومِ قصه را نخورم... 

۰۸خرداد

کتاب ملت عشق رو چند روزیه که تموم کردم. ازون موقع گهگاه به رابطه شمس و مولوی فکر می کنم....

واقعیت اینه که فرضیه گیِ بودن شمس، این رابطه رو برام خیلی جذابتر و دوست داشتنی تر می کنه‌‌‌‌.‌‌‌‌.‌. اینکه یه عشق از جنس زمینی -هر چند از نوع نادرترش-  مولوی رو به این عرفان الهی برسونه؛ این قصه رو واسه من خیلی قشنگتر و گیراتر می کنه...‌

۰۸خرداد

مدل ابروهاتو ناراحت کردی و گفتی " مامان من انقدر امیرحسینو دوست دارم که وقتی پیشش هم هستم دلم براش تنگ میشه"!! 

در مقابل این ابراز احساسات از توی فسفلی؛ عکس العملم فقط حیرت است و آهی که از سینه ام بلند می شود... اولین چیزی که به ذهنم می آید تصور نوجوانی ات با فورانی از احساسات است ... مضطرب می شوم غصه می خورم از شکست های عشقی که برای همه حتی تو ؛ اجتناب ناپذیر است..‌‌.

فقط شکست عشقی نیست؛ اگر آمدی و با هیجان از عاشق شدنت برای تعریف کردی، چه طور واکنش نشان بدهم؟؟ چه طور تذکر بدهم که کمی هم خوددار باشی‌.‌‌.‌. چه طور وجود لذت طلب تو را به صبر و شناخت متقاعد کنم؟؟ چه طور از تو مواظبت کنم؟؟؟

هربار بلور نازک احساسات تو را میبینم؛ ترس شکسته شدنش، دست و پایم را می لرزاند.‌‌‌‌.. می دانم که شکستن اجتناب ناپذیر است و بزرگترت می کند؛ اما کاش بتوانم طوری بزرگت کنم که خرد نشوی ..‌. که شکستنت قابل مرمت باشد...

 

امیدوارم دختر کتابخوانی بشوی؛ زنده باشم این دو کتاب را برایت هدیه می خرم .... همین دو کتابی که در زمینه احساسی برایم خودم واقعا راهگشا بوده... امیدوارم پیش از ازدواجت یا پیش از شکست های عشقی متعدد؛ بتوانی بخوانی شان و کمتر آسیب ببینی.‌‌‌‌.. کتاب "بازگشت به عشق " نوشته هارویل هندریکس و "زندگی خود را دوباره بیافرینید" نوشته جفری یانگ.