از دنیای شخصی ام

۰۶خرداد

بالاخره بعد از n بار ثبت نام در ایران خودرو، قرعه به نامم افتاد‌. حالا تقریبا هرچه پول نقد در بانک داریم؛ باید واریز کنیم. به "ر" گفتم اگر این شرط ثبت نام نبود که فقط کسی می تواند ثبت نام کند که ماشین به نامش نباشد؛ باز هم ماشین را به نامم می زدی؟ گفت راستش من اصلا حوصله محضر و این جور کارها را ندارم. کلی دردسر است. 

 

صداقتت توی حلقم؛ ای کاش دروغ می گفتی عزیزم....

۰۵خرداد

به اصرار پدر دختر، صیغه محرمیت خوانده بودند. گفته بود هیچ ایرادی نمی توانم از او بگیرم‌. دختر خوب و بامحبتی بود؛ خانواده اش مهربان بودند؛ مهربه ۱۴ سکه خواسته بودند. مراسم عروسی نخواسته بودند و حتی قبول کرده بود با مادرم زندگی کند اما به او تمایلی نداشتم و هر چه بیشتر به طرفم می آمد بیشتر مضطرب می شدم.  تلویحا گفته بود با او از نظر جنسی تحریک نمی شود.

بعد از کلی مشورت با این و آن و کلنجار رفتن با خودش،حضوری دخترک را دیده بود و با حالت محترمانه و حتی ملتمسانه ای گفته بود که دخترک حیف است و به درد او نمی خورد. دخترک با صدای بلند توی خیابان به  گریه افتاده بود  و التماس که هر چه بخواهی همان می شوم و... 

حالا دچار احساس گناه شده بود و از ناله نفرین های مادر دختر که صوتی به دستش رسیده بود؛ پریشان بود.

 

گفت به او گفتم ازین زاویه هم به ماجرا نگاه کند که این دختر حالا این شانس را دارد که با کسی ازدواج و زندگی کند که شیفته اش باشد و با همه وجود او را بخواهد... 

 

با او موافقم...

۰۳خرداد

 

من هر بار، بازی و شوخی "ر" با "ف" را تماشا می کنم غبطه می خورم...

من به معشوق های شاعران غبطه می خورم....

من به جوانی هایی که پرهیجان گذشته است؛ غبطه می خورم...

من به تمام شوخ طبع های عالم غبطه می خورم....

من به نامه های کافکا به فلیسه غبطه می خورم....

من به انهایی که پناهی از جنس برادر دارند؛ غبطه می خورم...

۰۱خرداد

نمی دانستم چه طور از او تشکر کنم... بغلش کردم و بوسیدمش و از او تشکر کردم... اما برای خودم کافی نبود... دلم می خواست بگویم مرد تو چه قدر بزرگواری... نگفتم... دلم می خواست بگویم ای کاش بتوانم محبت هایت را جبران کنم.... نگفتم...  ناآرام بودم ... دلم می خواست که بداند چه قدر ؛ شکرگذار داشتنش هستم اما انگار اگر همین حرفها را به زبان می آوردم؛ شبیه تعارف می شد... 

صبح هر دو توی اتاق کارش بودیم. من پای میز تحریر و او پای لپتاپ... برایش مسیج زدم که 'تو تاویلِ "و توفنا مع الابرارِ" قنوت منی'!  تاویل یعنی معنای حقیقی و تحقق عینی آیات....

صدای اس ام اس موبایلش آمد و نگاه کرد و گفت عه! تو مسیج داده ای؟  گفتم آره... مسیج را خواند ، لبخند زد و گفت thank you و بعد ادامه کارش.... نتوانستم به او بفهمانم ؛ نفهمید؛ چه قدر احساس توی آن مسیج بود.....

حالا من مانده ام و یک حس قدردانیِ قلنبه شده درونم که نه توانِ رساندنش را به او دارم و نه تحملِ درک نشدنش را از جانب ِ او‌‌.‌.. تا به حال بیتابیِ ازین دست را تجربه نکرده بودم...

۳۰ارديبهشت

کفت روزگاری شده که معنای جمله "فَرّو الی الله" رو با پوست و خونم حس می کنم. گفت این پیرزن پیرمرد خودِ شیطان مجسم اند... در مورد خانواده بابک خرمدین حرف می زد... 

شوکه شده ام..‌. دلم می خواهد یک بیوگرافی کامل از زندگی شان مطالعه کنم. می خواهم بدانم چه می شود که آدمی می تواند آدم بکشد؛ عزیزترین هایش را بکشد؛ آن هم به فجیعترین شکل ممکن و احساس گناه یا ندامت نداشته باشد؟! 

در جلسه پایان نامه یکی از همکلاسی هایم که در مورد بدرفتاری با حیوانات بود؛ شنیدم که می گفت در بدرفتاری با حیوات و انسانها، یک وجه مشترک وجود دارد و آن ارزش زدایی از آنهاست. ..

ارزش زدایی می تواند انسان را از یک حیوان درنده تر کند؟؟ قطعا ماجرا پیچیده تر از این حرفاست.

قبلا وقتی چیزی در مورد جنایت های داعش یا طالبان و... می خواندم یا می شنیدم؛ با خودم تکرار می کردم که هیچ وقت نباید سرسپرده هیچ ایدئولوژی شد. فهمیده بودم حس برحق بودن؛ این توانایی را دارد که جنگ و کشتار را زیبا و رستگاری جلوه دهد.

اما این مورد واقعا عجیب و دردناک است... چه قدر دلم می خواهد جامعه شناسان و روانشناسان با تجربه تحلیلش کنند...

 

۲۸ارديبهشت

نوشته است "انسانها اثر هنری نیمه تمام خداوندند".

 

 نیازمندم به دو چشم که شبیه یک اثرهنری تماشایم کند؛ هر چند نیمه تمام....

۲۸ارديبهشت

گرانی به حدی زیاد شده که اخیرا هر بار از خرید برمی گردیم؛ شک می کنیم شاید  فروشنده اشتباه کرده باشه و دوباره قیمتها رو چک می کنیم!!

۲۷ارديبهشت

تمام عمرش را دویده بود. در چهل و دو سالگی با بیست و دو سال سابقه کار؛ خودش را باز نشست کرد. همزمان کار کرده؛ درس خوانده  و بچه داری و مهمانداری (پذیرایی از مهمانان سرزده همیشگی )کرده بود.  وقتی تازه بازنسشت شده بود  می گفت تازه می فهمم چه لذتی دارد از حمام دربیایی و با حوله ی تنت؛ روی مبل ها لم بدهی و اجازه بدهی تنت خشک شود... می گفت تا پیش ازین همیشه با عجله حمام و خودم را خشک کرده بودم.

القصه، بعد از بازنشستگی اش؛ بحران میانسالی اش شروع شد. نارضایتی از همسر و بچه ها و خانه و زندگی... به قول خودش توی همین برهوت ؛ عاشق شد. بلعیدن مسکنی برای تاب آوردنِ زندگیِ دل ناخواهاش!! مسکنی که در نهایت به این زخمِ سرباز، بی تفاوتش کرد و خونِ بیشتری از دست داد. 

بی رمق و افسرده تر؛ کتاب ملت عشق دستش رسید. اولین بار از او وصفش را شنیدم. گفت انقدر با احوالم جور بود که در یک نشست؛ تمامش کردم. و گفت کمکش کرده. حالا این کتاب در دستان منست...انصافا خوب نوشته شده است. رسیده ام به قسمت penpal طورش... و دیگر دلم نمی خواهد ادامه اش بدهم...

 

۲۵ارديبهشت

از تکراریِ روزها ملولم... از بی فضایی ِ خودم... صبح ها که از خواب بیدار می شوم تمام سعی م را می کنم که سر و صدایی تولید نکنم تا ف دیرتر بیدار شود و بتوانم چند دقیقه بیشتر برای خودم باشم. به محض بیدار شدنش؛ دیگر برای خودم نیستم تا زمان خوابش. بچه ی سختی است. بد غذا ست؛ کم خوابست؛ قدرت طلب و یک دنده است؛ و به شدت توجهم را می خواهد. هر چیز کوچکی با او برایم یک چالش است. از خوردن وعده های غذایی تا خوردن شربت تقویتی!! از شستن دست و صورتش تا گرفتن موافقتش برای شانه زدن موهایش! از ترغیب کردنش به اینکه خودش دستشویی برود تا اینکه خودش دستانش را بشوید! مثل "ر" زبان عشقش خدمت است. و اینکه از او بخواهم خودش کارهایش را انجام دهد را، تهدیدی برای دریافت عشق احساس می کند و در برابرش مقاومت می کند.

 جدیدا یک جور گریه زوزه طور یاد گرفته است که واقعا روی مخم می رود.  عصر داشتم مطلبی می نوشتم که "ف" سه چهار بار آمد و پرسید کارت کی تمام می شود.  سه چهاربار در ده دقیقه ، کاسه صبرم لبریز شد و سرش داد زدم. دوباره گریه زوزه طورش را شروع کرد و گفت شماره بابا را بگیر. به "ر" گفت مامان با من بدرفتاری می کند. "ر" که به خانه رسید برای nاُمین بار به او گفتم من هیچ فضایی برای خودم ندارم. گفتم من به تنهایی نیاز دارم‌. خودم را نگه داشتم که زیر گریه نزنم... حالم ناخوش است... امروز توی حمام؛ به بهانه بازی با "ف" شروع به مشت کوبیدن توی آب کردم، به خودم آمدم دیدم مشت های بعدی ام از سر خشم است و همزمان دندان هایم را هم به هم فشار می دهم. اینبار آگاهانه مشت می کوبیدم تا کمی تخلیه شوم. "ف" بی خبر از همه جا قاه قاه می خندید. انقدر مشت کوبیدم که بازوهایم درد گرفته..‌‌. کمی سبک شده ام...

"ر" پدر خوبی ست اما به سبب دو شغله بودنش، کمتر با "ف" وقت می گذراند. انقدر که به ذهن "ف" نمی رسد می تواند برخی از درخواستهایش را از پدرش داشته باشد. وقتی از شدت بی فضایی به مرز کلافگی و جنون می رسم؛ برخی عصرها "ف " را برای کمتر از یک ساعت!! به بیرون می برد!! 

 

ساعت یک و ربعِ نیمه شب است؛ امشب که "ر" کلافگی ام را دید؛ با قلقلک دادن کف پای "ف" ، او را خواباند. من روی راحتی ها دراز کشیده ام و هیچ دلم نمی خواهد به این زودی ها صبح بشود...

۲۳ارديبهشت

امروز "ف" پرسید "چرا برنامه کودکِ خدا رو نمی سازن؟ چرا خدا رو نشون نمیدن؟"

(می دانم که درین سنین که بچه تفکر انتزاعی ندارد؛ نباید با او در  مورد مسائل انتزاعی هم حرف زد، اما وقتی توی کلامم حداقل  روزی چندبار "خدارو شکر" هست، صحبت درین مورد اجتناب ناپذیر می شود)

گفتم چون هیچ کس نمی دونه خدا چه شکلیه؛ اصلا نقاشیش نمی کشن که یهو یه تصویر دروغی بشه.

گفت من میخوام نقاشی خدا رو بکشم. استقبال کردم و رفت شروع به نقاشی کرد. یک سرِ بزرگ کشید با دو چشم و یک لبخند بزرگ. صورتش را زرد کرده بود و کلاهی مشکی هم برایش کشیده بود. اطرافش هم چند آدم که می گفت مرده اند و پیش خدا رفته اند. دو مرد سرخپوست و یک زن سیاهپوست!! (صورتهایشان را سرخ و سیاه کرده بود)

یادِ بچگی خودم و تصورم از خدا افتادم. وقتی می گفتند خدا بزرگه؛ خدایی را تصور کردم که از نظر فیزیکی بسیار بزرگ است و در آسمانها زندگی می کند. مدتی بعد هم با تماشای برنامه چوبین؛ فکر می کردم خدا شبیه برونکاست!!! :)))) برونکایی که واقعا برایم ترسناک بود‌. نمی دانم این تصور ترسناک از خداوند کی و به چه علت توی ذهنم شکل گرفته بود. تصویری که  خوشبختانه زیاد در ذهنم دوام نیاورد.

در مورد "ف" خوشحالم که تصویری مهربان از خدا توی ذهنش شکل گرفته...درین مورد از خودم متشکرم که هربار "ر"  یا اقوامش جمله "خدا  عصبانی میشه"؛ خدا بچه های فلانو دوست نداره"  و ... از زبانشان جاری شد؛ سریع وارد عمل شدم و جمله هایشان را اصلاح کردم .