امروز "ف" پرسید "چرا برنامه کودکِ خدا رو نمی سازن؟ چرا خدا رو نشون نمیدن؟"
(می دانم که درین سنین که بچه تفکر انتزاعی ندارد؛ نباید با او در مورد مسائل انتزاعی هم حرف زد، اما وقتی توی کلامم حداقل روزی چندبار "خدارو شکر" هست، صحبت درین مورد اجتناب ناپذیر می شود)
گفتم چون هیچ کس نمی دونه خدا چه شکلیه؛ اصلا نقاشیش نمی کشن که یهو یه تصویر دروغی بشه.
گفت من میخوام نقاشی خدا رو بکشم. استقبال کردم و رفت شروع به نقاشی کرد. یک سرِ بزرگ کشید با دو چشم و یک لبخند بزرگ. صورتش را زرد کرده بود و کلاهی مشکی هم برایش کشیده بود. اطرافش هم چند آدم که می گفت مرده اند و پیش خدا رفته اند. دو مرد سرخپوست و یک زن سیاهپوست!! (صورتهایشان را سرخ و سیاه کرده بود)
یادِ بچگی خودم و تصورم از خدا افتادم. وقتی می گفتند خدا بزرگه؛ خدایی را تصور کردم که از نظر فیزیکی بسیار بزرگ است و در آسمانها زندگی می کند. مدتی بعد هم با تماشای برنامه چوبین؛ فکر می کردم خدا شبیه برونکاست!!! :)))) برونکایی که واقعا برایم ترسناک بود. نمی دانم این تصور ترسناک از خداوند کی و به چه علت توی ذهنم شکل گرفته بود. تصویری که خوشبختانه زیاد در ذهنم دوام نیاورد.
در مورد "ف" خوشحالم که تصویری مهربان از خدا توی ذهنش شکل گرفته...درین مورد از خودم متشکرم که هربار "ر" یا اقوامش جمله "خدا عصبانی میشه"؛ خدا بچه های فلانو دوست نداره" و ... از زبانشان جاری شد؛ سریع وارد عمل شدم و جمله هایشان را اصلاح کردم .