نوشته است " ما عاشق کسانی می شویم که ما را به شیوه ای آشنا دوست داشته باشند؛ و نه به شیوه دلخواهمان"!!!
بعد از کمی دندان فشار دادن و سرکوب میل شدید به بد و بیراه گفتن به خانواده ام؛ به شیوه عشق ورزی ام به "ف" فکر کردم... تلاش خودم را کرده ام و شک ندارم پدر و مادرم هم بیش ازین بلد نبوده اند... حالا دیگر خشم را احساس نمی کنم؛ همزمان احساس لهیدگی و شفقت به خود در من جان میگیرد... یاد آن جمله از داستایوفسکی می افتم که " من تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه لیاقت رنج هایم را نداشته باشم"! این جمله را در همان کتاب ویکتور فرانکل خواندم. در اولین مواجهه با این جمله؛ بهت و تعجب به سراغم آمد. نمی توانستم آن را درک کنم. هنوز هم برایم جا نیافتاده ست اما تجربه این حس ناکامی؛ مرا به یاد آن انداخت. این رنجِ " هرگز به شیوه دلخواه دوست داشته نشدن" ؛ قرار است کدام خیر را برایم جاری کند؛ که ممکن است لیاقتش را نداشته باشم؟؟؟