از دنیای شخصی ام

۱۹ارديبهشت

نوشته است " ما عاشق کسانی می شویم که ما را به شیوه ای آشنا دوست داشته باشند؛ و نه به شیوه دلخواهمان"!!!

 

بعد از کمی دندان فشار دادن و سرکوب میل شدید به بد و بیراه گفتن به خانواده ام؛ به شیوه عشق ورزی ام به "ف" فکر کردم...  تلاش خودم را کرده ام و شک ندارم پدر و مادرم هم بیش ازین بلد نبوده اند... حالا دیگر خشم را احساس نمی کنم؛ همزمان احساس لهیدگی و شفقت به خود در من جان میگیرد... یاد آن جمله از داستایوفسکی می افتم که " من تنها از یک چیز می ترسم و آن  اینکه لیاقت رنج هایم را نداشته باشم"! این جمله را در همان کتاب ویکتور فرانکل خواندم. در اولین مواجهه با این جمله؛ بهت و تعجب به سراغم آمد. نمی توانستم آن را درک کنم. هنوز هم برایم جا نیافتاده ست اما تجربه این حس ناکامی؛ مرا به یاد آن انداخت. این رنجِ " هرگز به شیوه دلخواه دوست داشته نشدن" ؛ قرار است کدام خیر را برایم جاری کند؛ که ممکن است لیاقتش را نداشته باشم؟؟؟

۱۷ارديبهشت

 تعریف کرده بود که توی یک سفر دسته جممعی، وقتی توی جنگل دعوایشان شده بود؛ برای دلجویی از هم، از جمع جدا شده بودند و به دل جنگل زده بودند و دست آخر همان کف جنگل -کاملا صحرایی طور- سکس کرده بودند و خوش و خندان برگشته بودند!!

اوج ماجراجویی و خطر کردن من و "ر" هم درین زمینه ها، امروز اتفاق افتاد. هر دو توی باغ بودیم. باران تازه قطع شده بود. هوای بهاری ما را گرفته بود. بعد از کلی حساب کتاب؛ پشت درخت فندق را مکان کردیم و لبهای بکدیگر را بوسیدیم :))))

۱۶ارديبهشت

اینستاگرام بس نبود؟ دارند واتساپ را هم با این استاتوس های  هرروزه شان  به گه می کشند... 

این همه حس مهم بودن از کجا میاد آخه؟؟

 

۱۳ارديبهشت

ویکتور فرانکل در کتاب" انسان در جستجوی معنا"یش رنج آدمی را به گازی تشبیه کرده که با تلمبه به اتاقی وارد می شود. می نویسد اندازه اتاق مهم نیست؛ این گاز در هر حال تمام فضا را پر خواهد کرد و انسان را آزار خواهد داد‌.

تشبیه خیلی خوبی است؛ با گاز نمی شود جنگید؛ هر چه بیشتر با او گلاویز شوی و دست و پا برنی؛ سریعتر تمام وجودت را فرا میگیرد.شاید باید پنجره را باز کنی  تا خودش آرام آرام بیرون برود... منظورم از پنجره هر چیزی است که تمرکز تو را از رنج بگیرد... پنجره برای من تماشای یک غروب زیبا و مطالعه یک کتاب جدید داخواه است....پنجره؛ برای من شانه زدن موهای دخترم و بافتن موهایش است.... پنجره برای من خط چشم کشیدن است.... پنجره برای من بوسیدن "ر" است وقتی پای لپتاپ، کلافه،  در حال کلنجار رفتن با مقالات پراِشکال دانشجوهایش است.... پنجره برای من نوشتن است.... 

پنجره چنگ زدن به دلخوشی های کوچک است...

۱۱ارديبهشت

خدای مهربانم

چه طور از برخی تقدیرها که نوشته ای؛ به گریه نمی افتی؟

۱۱ارديبهشت

گاهی آرزو می کنم که کاش مادرم یک دوست پسر داشت!!  یک دلبستگی به فردی جز فرزندانش... دلبستگی به یک مرد با همه چالش ها و لذت هایش.... کسی که با او کمی برای خودش زمان بگذارد؛ با او پیاده روی کند؛ با او سفر برود، به خاطر او یادش بیاید که رژ لب بزند و زنانگی اش را ابراز کند...

اما این حرفها برای او- به قول محمدجواد ظریف- کفر ابلیس است!

 

 با اینکه او همواره راضی است؛ اما به نظر من در آن صورت، هم رضایتش از زندگی خیلی بیشتر بود و هم طول عمرش افزایش پیدا می کرد...

 

۱۱ارديبهشت

چند جمله از پدرم مثل میراثی برایم باقی مانده و راهنمایم شده  ... 

یکیش این جمله بود که "گر به  دل نداری ام دوست، قربان محبت زبانت"... ( امیدوارم ترتیب کلماتش را درست یادم مانده باشد. )....  تفسیرش اینست که " لازم نیست همه را قلبا دوست داشته باشی؛ اما لزومی  هم ندارد که این دوست نداشتن را حتما با رفتارت به طرف حالی کنی" ... و صد البته برعکسش هم صادق است.... زندگی آسانتر می شود وقتی بدانی اگرچه محبوب نیستی؛ لااقل منفور هم نیستی.

 

برای من جواب داده... برای عبور کردنِ سلامت  و بدون اصطکاک از کنار افراد تیغ داری که هر از چندگاهی مجبور به دیدارشان بوده و هستم....

 

 

۱۰ارديبهشت

 

تو طاق باز خوابیده و دستت را دور گردنم حلقه کرده بودی. گرمای پوستت را حس می کردم. رو به تو، به پهلو خوابیده بودم. سرم را جایی بین شانه و بازویت گذاشته و دستم را دور تنت حلقه کرده بودم. در حالیکه صدای نفس هایت را می شنیدم ؛ بالا و پایین رفتن آرام قفسه سینه ات  را تماشا می کردم.  همزمان صدای تپش های قلبی را می شنیدم که نمی دانستم صدای قلب منست یا صدای قلب تو..‌. 

 

خوشبختی باید همین باشد ؛ همین که آنچنان تنگ در آغوشش گرفته باشی که ندانی صدای تپش هایی که می شنوی ؛ صدای قلب توست یا او .... 

۰۹ارديبهشت

مرا دوست بدار

شبیه دختری بیست ساله که عاشق شده ...

۰۸ارديبهشت

عکس های پروفایلش را نگاه می کنم.به دقت و دانه به دانه. همه ی عکسهایش را خودم گرفته ام؛ جز یکی. همانی که دوستش ندارم. توی آن عکس؛ زمستان است؛ روی شیب کوه ایستاده و یک کاپشن خاکستری به تن دارد. لبخندی به لب ندارد و توی چشمهایش غم پیداست. مه بی جانی هم همه ی عکس را گرفته. عکس رنگی است ولی هیچ رنگی توی عکس، چشمت را نمی گیرد. در آن زمان پدرش تازه از دنیا رفته بود. کم حرف شده بود و آتش تمایل جنسی اش خاموش.  انگار آن عکس آیینه تمام نما از احوال آن روزهایش است.

الغرض، گاهی به عمد عکس هایش را طوری نگاه می کنم که انگار اولین بار است. با خودم چک می کنم اگر فقط یک آشنا بود؛ باز هم عکس هایش را نگاه می کردم؟ با خودم چک می کنم اگر فقط یک آشنا بود؛ دلم می خواست به او نزدیکتر شوم؟ دلم می خواست نظرش را جلب کنم؟ 

دلم می خواست. واقعا دلم می خواست و این بیشتر از خودم متعجبم می کند. او را با جان و دل می خواهم اما گاهی مچ خودم را میگیرم در حالی که دارم عکس دیگرانی را نگاه می کنم و به دیگرانی فکر می کنم...  وجدان سختگیرم سرزنشم می کند و پتک قدرناشناسی و هرزگی را بر سرم می کوبد... در خودم مچاله می شوم و دلم می خواهد گریه کنم... بعد آن بخش مهربان وجودم را به زور بالا می آورم که ساختار مغز انسان برای بازتوضیح بدهد و این را جزیی از طبیعت بشر برایم وصف کند.بعد،  با کمی تاخیر می توانم خودم را به خاطر انسان بودنم و به خاطر ایده آل نبودنم ببخشم... 

 

این چرخه ای است که بارها تکرار شده است...