قصه کوتاه آنکه؛ یکبار آنکه را دوست می پنداشتم بعد از دو سال تصادفا دیدم. به گرمی به استقبالش رفتم اما واکنش سرد او شوکه ام کرد. هیچ وقت فازش را نفهمیدم و او را هرگز دوباره ندیدم.
حالا PTSD شده ام. ترجمه اش می شود اختلال ِ استرسِ پس از سانحه! مرضی است که بعضی سربازها بعد از جنگ؛ و بعضی قربانی ها پس از تجاوز تجربه می کنند! حالا دیگر وقتی از دیدنِ کسی هیجان زده می شوم؛ اولین چیزی که یادم می افتد همان ماجرای پاراگراف اول است. و این حس بالا می آید که ممکن است دوباره آن اتفاق بیافتد. (حالا که اینها را نوشتم تازه دارم می فهمم چرا موقع چرخ زدن توی فیسبوک؛ دلم نخواست با هیچ کدام از دوستان دبیرستانم دوباره ارتباط بگیرم و هیچ پیامی نفرستادم).
امروز به یکی از هم کلاسی های دوره ارشدم واتساپی پیام دادم و سوالی در مورد فلان ژورنال پرسیدم که او هم در آن مقاله چاپ کرده بود. آخرین تماسمان پارسال بود که لینک یک پرسشنلمه برای پرکردن برایم ارسال کرده بود. پر کرده بودم و ازم تشکر کرده بود. از ظهر دیده است و تیک های ارسال پیام آبی شده است اما او جواب سلامم را هم برایم تایپ نکرده است.
دوباره یاد آن پاراگراف اول افتاده ام ... من چیزیم است یا بقیه؟
بعد نوشت: بالاخره جواب داد. شماره ام را نداشت. درین مورد خیالم راحت شد که او چیزیش نیست!