پرسیده بود چرا مهاجرت نمی کنید.
از وابستگیمان به خانواده ها گفته بودم. و اینکه "ر" کاملا از نظر تحصیلی و کاری جا افتاده ست. بعد هم از دوستان "ر" گفته بودم که با استطاعت مالی و تحصیلات عالی مهاجرت کرده بودند اما وقتی صادقانه حرف می زنند؛ وضع "ر" از همه شان بهتر بود. آنچه آنها را پایبند غربت کرده بود؛ آرامش و پیشبینی پذیری اش بود. که آن را هم ما به پای مراوده با عزیزان از نزدیک و تجربه فرزندمان از مادربزرگ و خاله و عمه و عمو گذاشتیم.
گفت آدم می تواند در یک غار نمور تاریک زندگی کند اما احساس خوشبختی کند!!
هرچه حساب کردم هیچ جای زندگی مان شبیه آن غاری که او می گفت؛ نبود! دلم که برایش تنگ می شود، حرفهایش را مرور می کنم_کنایه هایش را که کم نبودند_ کِرمم را می نشانم سر جایش و میلِ تماس با او را در خودم خاموش می کنم.