از دنیای شخصی ام

۱۶فروردين

چند ماهی ست به لطف کرونا امید به زندگی ام از شصت هفتاد سال؛ به یک ماه تقلیل پیدا کرده .... در اولین مواجهه با تصور این فرصت یکماهه؛ تجربیات نداشته ام -لذات نزیسته ام-  آزارم  می داد اما اخیرا آن روی خوش ماجرا بالا آمده است ....فکرِ مرگِ قریب الوقوع ، حواسم را خیلی بیشتر  به خوشبختی های کوچکی جمع کرده  که ممکن است  توی روزمرگی ها گم شوند....

تکراری های زیادی هستند که وقتی به دیگر نداشتنشان فکر می کنم؛ غمی توی دلم می نشیند و به تجربه کردنشان حریص میشوم ..... فکر مرگ حریصم می کند به تجربه زندگی....حریص برای تجربه ی چیزهای خیلی ساده... از شانه زدن موهای دخترم تا دراز کشیدن کنار "ر" ... از دیدنِ مادرم تا وراجی با خواهرم.... 

رها کردنِ آسانترِ نگرانی ها و رنجش ها را هم که کنارش می گذارم؛ می بینم نعمتی است این امید به زندگی کوتاه...نعمتی ست این یادِ مرگ...

 

۱۳فروردين

بعضی وقتا فکر می کنم این قانونی که میگن" عملت بهت برمی گرده" رو الکی ساختن تا خودشونو از جنگیدن با آدما و موقعیتایی که زورشون بهشون نمی رسه معاف کنن و از طرفی دلشون خوش باشه که یه دست منتقم غیبی داغ دلشون رو خنک می کنه.... و ازین فکر می ترسم و می لرزم.... ازینکه جریان عدالتی در عالم حاکم نباشه ؛ می ترسم و می لرزم... ازینکه شر پیروز شه ... 

 

من دلم می خواد ابراهیم وار ببینم و درک کنم که از هر دست بدهی؛ از همان پس می گیری.... من دلم می خواد ابراهیم وار یقین پیدا کنم.... من دلم میخواد خدا باشه... من دلم شکسته و زورم نمی رسه واسه جنگیدن... 

۱۲فروردين

یه مدته احتیاج پیدا کردم خیلی تصادفی، یه عارف یا سالکِ پیرِ ناشناس منو تو خیابون ببینه، بعدش نورِ وجودمو ببینه و بیاد با لبخند یه جمله ای بهم بگه تا باور کنم خوبم...  همین قدر تخیلی!!

 

۱۱فروردين

 

هر که را بخواهی عزیز می کنی و هر که را بخواهی ذلیل...  بهترین ها به دست توست و تو مهربان ترینِ مهربانانی..‌.

ماچ ماچ بوس.

۰۹فروردين

از دیروز که خبر مرگش را خوانده ام نمی توانم به او فکر نکنم. چهره ی خوانایش را دوست داشتم، همین طور حرف زدنِ بدونِ ادا و اطوارش را ....  در همه ی حاشیه هایش؛ تهِ دلم همیشه به سمتِ او سنگینی می کردم...  فکرِ خودکشی اش اذیتم می کنم.  فکرِ خودکشیِ مادری که یک بچه کوچک دارد...  ترسیده ام... از قدرت اندوه ترسیده ام...

۰۶فروردين

باید پلیدی را در خودت پیدا کرده باشی تا بتوانی آن را بر دیگری ببخشایی...

و اگر پیدایش نکرده ای یا چشمانت ضعیف است یا خوب نگشته ای!

۰۵فروردين

آمد و روی تختش پرید. پاهایش را عمود بر بدنش بالا آورده بود و همین طور که به سقف نگاه می کرد با خودش حرف می زد. یاد پریشب خودم افتادم. منی که تا ۸ سالگی؛ تا مادرم کنارم دراز نمی کشید؛ خوابم نمی برد، حالا نمی توانم به همان راحتی که کنار همسرم دراز می کشم؛ کنار او دراز بکشم.... به این فکر کردم بزرگ که بشود _تازه اگر زنده باشم_  سهمم از او دو بوسه ی سنگین رنگین از گونه ها و یک بوسه از پیشانی اش می شود. نشانه ی محبت مادری ام هم به او، احتمالا آغوشی کمی فشرده تر و چند ثانیه طولانیتر از دیگران خواهد بود. ناگهان حس پلنگی که توی دشت؛ آهویی لذیذ را دیده باشد؛ در من جان گرفت. پریدم کنارش و تا توان داشتم ماچ مالی اش کردم. بلند می خندید و گفت "چه قد کِیف میده" . 

به من هم کیف می داد... کیفی که ثانیه به ثانیه اش را می بلعیدم... کیفی که می دانستم همیشه نخواهم داشت و قدرش را خوب می دانستم ....

۰۵فروردين

چیزهای زیادی هستند که مایلم بر جسدِ یادم در خاطرها بدمند... مثل انگشت های بلند و کشیده... مثل بوی silver shadow altitude (کی گفته مردانه است؟؟ به من نشانش بده)... مثل دشت های وسیع سبزرنگ.... مثل لباس های ماکسی.... مثل رگبارِ تابستانی....مثل دخترم...مثل پارچه های حریر..‌. مثل مرغان دریایی... مثل هوای ابری و مطبوع اول بهار...

۰۴فروردين

 یک ساعت قبل از سال تحویل دزد آمده بود و چند وسیله از راه پله دزدیده بود. فیلم دوربین ها را که چک کردیم فهمیدیم دزد کلید داشته و سه بار رفته و برگشته!! قفل درب را عوض کردند ولی من هنوز کمی مضطربم.

"ر"  سفر رفته و از مادرم خواهش کردم این چند روز را منزل ما بماند. حالا او روی تخت دو نفره مان خوابش برده و من از معذب بودن خودم؛ برای کنار او خوابیدن گیج و حیرت زده ام!! 

۰۱فروردين

این رنگِ سبزِ بهشتیِ برگهایِ نوزادِ بهاری رو انقدر دوست دارم که می تونم باهاش ازدواج کنم!