سلام دخترم.
الان که این نامه رو برات می نویسم چهار سال و نیمه ای و کنارم نشسته ای و داری پینو کیو می بینی که فرصت کرده ام چیزی بنویسم! اول می خواستم راجع به تک تک جمله هایم فکر کنم اما بعد گفتم بهتر است شروع به نوشتن کنم و ببینم ضمیر هوشیار و ناهوشیار مرا با تو به کجا ها می کشاند.
می خواهم از خودت برایت بنویسم. می دانی زندگی کردن چند حالت دارد: زنده ای و در تو میل به زندگی وجود دارد؛ زنده ای و در تو میلی به زندگی وجود ندارد اما به مرگ هم فکر نمی کنی؛ زنده ای و میل به مرگ داری... عزیزکم من همه این حالتها را از سر گذرانده ام و اگر بخواهم وصفی از تو داشته باشم؛ تو میل به زندگی در من هستی! با وجود تو هرگز جرئت نمی کنم بخواهم بمیرم!
گاهی وقتی سرگرم بازی هستی؛ تماشایت می کنم و این صحنه انقدر خوب به نظرم می رسد که غیرواقعی می نماید. اغراق نمی کنم عزیزم. گاهی واقعا حیرت می کنم که این موجود فوق العاده از شکم من بیرون آمده است؟! نمی دانم چه طور توصیفش کنم؛ این تجربه انقدر خوبست که دست نیافتنی به نظر می رسد، انگار برایم فیلم پخش می کنند!!
بگذار کمی هم از فکرهایم برایت بگویم. شاید کمی سنتی به نظرت بیاید و تو از آن دخترهای مدرن بشوی که شاید هرگز نخواهی ازدواج کنی ولی من آرزو دارم ازدواج تو را و آرامشت را کنار یک مرد ببینم. بعد از آن می توانم با خیال راحت بمیرم که پناهی جز من و پدرت داری. حالا مرگ هم نه، ولی بعد از آن می توانم بدون اینکه دغدغه ات را داشته باشم با پدرت جهان را بگردم و دلم هم برایت تنگ نشود!!
گاهی چنان نگران احساس بی پناهی تو در آینده می شوم که دلم می خواهد دو خواهر و یک برادر هم داشته باشی ؛ پناهگاه های متعدد!! البته بین خواستن تا عمل یک دنیا فاصله است!
برایم مهم نیست اگه هیچ موقعیت افتخارآمیزی کسب نکنی؛ یک دختر معمولی شاد با کلی دوست، که با لیسانس دانشگاه آزادش کار می کند و خوب از پس شغلش بر می اید را ترجیح می دهم به دختر نابغه ی ناشادِ تنها که بشود همه جا پُزش را داد!
نازدانه ام گاهی سوالهایی از من می پرسی که پشتم را می لرزاند! سوالهایی که هشدار می دهد اگر خودم را به روز نکنم؛ اعتبارم را پیشت از دست می دهم. مثلا همین هفته پیش پرسیدی که نمی دانی چه طور دست هایت را تکان می دهی!! در واقع حیرت کرده بودی که چه اتفاقی می افتد که وقتی اراده می کنی دستت را حرکت بدهی ؛دستت حرکت می کند!! خوشگلکم این سوال هیچ وقت توی بچگی ام به ذهنم نرسیده بود!!
هر چند فکر می کنم دختر باهوشی هستی اما هوش عاطفی ات حیرت آور است!! تو خیلی زود از حالت من و پدرت، احساساتمان را متوجه شدی! تو در ثانیه متوجه می شوی اگر حواسمان جای دیگری برود و به ما تذکر می دهی حواسمان جمعِ تو باشد! تو می توانی یک روانشناس فوق العاده بشوی... البته استعداد ریاضی را هم از پدرت به ارث بردی و می توانی یک مهندس فوق العاده هم بشوی ولی خودت می گویی که دوست داری نقاش بشوی!
تو زیبایی عزیزم؛ خیلی... این بارزترین ویژگی توست و این را نمی گویم چون مادرت هستم؛ این را میگویم چون هر کس که تو رو دید به آن اعتراف کرد. گاهی توی بیست ساله را تصور می کنم. حدس می زنم برای اغلب پسرهایی که تو را می شناسند؛ گزینه مطلوب ازدواج به نظر برسی! نه فقط به خاطر زیباییت که به خاطر زبان گرم و شیرینت و وجود پر از احساست. و صد البته خانواده مهربان و مردم دارت!! اما تو واقعا فریبنده ای جانم... من بهتر از هر کس دیگری می دانم چه قدر زندگی با تو سخت خواهد بود... تو به همان اندازه که نیاز به عشق بالایی داری؛ نیاز به قدرت بالایی هم داری و زندگی با کسی که نیاز به قدرت بالایی دارد ابدا آسان نیست. حتی نیاز به عشق بالای تو می تواند چالش برانگیز باشد. در روز گاهی به سراغم می آیی و از من ماچ مالی می خواهی.( شاید حالا که بزرگ شده ای دیگر یادت نباشد ؛موقع ماچ مالی تو را می خوابانم و تا نفس دارم پشت سرهم سفت و سخت می بوسمت؛ از گونه ها شروع و به گلویت ختم می کنم و دوباره از نو.گاهی همزمان قلقلکت هم می دهم. تو موقع ماچ مالی قهقهه می زنی و انقدر می خندی که از نفس می روی و میگویی صبر کنم. بعد که نفس تازه می کنی می گویی دوباره و این دوباره ها انقدر ادامه پیدا می کند که من دیگر توان نداشته باشم ). تازه فقط این نیست گاهی وقتها می آیی و می گویی مامان بویم می کنی؟ ( این هم محض یاد آوری که درین مواقع تو را سفت بغل می کنم و تند تند گلویت را بو می کشم). همه اینها را اضافه کن به قربان صدقه های کلامی که اگر من دریغ کنم خودت از من می پرسی که چه قدر دوستت دارم و وقتی می گویم قابل شمارش نیست؛ می خندی و ذوق می کنی و می روی. حالا پسری که ازین کارها بلد باشد؛ از کجا پیدا کنیم؟؟
وای که نیاز به بقایت هم بالاست و این من یکی را که آزار می دهد. اگر فقط یک کیک داشته باشی؛ هر چند هم که گرسنه باشی؛ نمی خوری اش! باید حتما چند بار اطمینان بدهم که بابا باز هم می خرد تا بخوری! و عجیب اینست که این داستان هر دو روز یکبار تکرار می شود و تو هنوز با خوردن دانه های آخر خوراکی هایت مشکل داری. این یعنی تو در بزرگی اهل پس انداز خواهی شد و اگر مراقبت نکنیم ممکن است به خساست دچار شوی.
آخ از نیاز به آزادی و استقلالت نگویم. امکان ندارد کاری را انجام دهی که احساس اجبار در انجامش داشته باشی! این یکی واقعا می تواند مخل زندگی دونفره یا جمعی باشد.
تو حسود هم هستی دخترم! سه ساله بودی که فیلم عروسی من و پدرت را دیدی! بی صدا اشک می ریختی! و وقتی از تو پرسیدم چرا گریه می کنی؛ انقدر زیرک بودی که بگویی چشمت می سوزد !! آن وقت بود که با بغض پرسیدی پس من کجا بودم؟؟ تازه فقط این نیست، قیافه خودت را وقتی بچه ای دیگر را بغل می کنم؛ ندیده ای!!
ووای که تو عجیبی واقعا!! و سخت و خواستنی...
دیگر کم کم باید این نامه را جمع کنم... نامه عجیبی شد خالی از نصیحت و وصیت... بعدا شاید برایت نصیحت نامه و وصیت نامه هم بنویسم.
پس تا بعد...