از دنیای شخصی ام

۱۲اسفند

یکی از بهترین خوابهای عمرم را دیدم. خوابِ مردِ درونم بود. من ازین سوی خیابان به سمت خانه پدری می رفتم و او از آن سوی خیابان از خانه پدری ام دور می شد. یک لحظه دیدمش. قبلا هم او را به خواب دیده بودم.در خوابهای دیگرم  یا او محلم نمی گذاشت یا من تظاهر به بی تفاوتی می کردم یا در نهایت با لبخندی از کنارِ یکدیگر می گذشتیم. توی خوابِ دیشبم خاطره ی همه ی اینها یادم بود و سعی داشتم تظاهر به ندیدنش کنم و به راهم ادامه بدهم. اما او یکباره مرا دید. دستم را به نشانه سلام از راه دور بالا آوردم و انتظار داشتم به همان ختم شود. اما او خنده دندانی گَل و گشادی تحویلم داد و مسیرش را تغییر داد و همین طور به موازاتم از آن سوی خیابان حرکت می کرد تا به محلی برسد که از خیابان عبور کند و به سمتم بیابد. در خواب ازین حرکتِ جدید خوشحال و گیج بودم و با خودم مرور می کردم که وقتی به او رسیدم چه جملاتی بگویم. او تمام مسیر آن لبخند دندانی را حفظ کرده بود و نگاهم می کرد تا به هم رسیدیم. سلام و احوالپرسی کردیم و پرسیدم شما و اینجا؟ گفت کار اداری داشته است. داشتم برای خداحافظی دنبال کلمات مناسب می گشتم که گفت وقت دارید ناهار را با هم بخوریم؟ درونم غوغایی بود اما چهره ام چیزی نشان نمی داد. گفتم اگر قبول می کنید که مهمانِ من باشید؛ قبول! گفت قبول. خوشحالی توی صورتش پیدا بود و دوش به دوش هم راه می رفتیم که دستش را روی شانه ام گذاشت و از پهلو به خودش فشارم داد. لبخند می زدم و ازو راضی بودم. در مسیر به این فکر می کردم که حالا کجا ناهار بخوریم که ناگهان شب شد. در خواب تعجبی نکردم انگار عادی بود. به پارکِ نزدیک خانه که رسیدیم برق ها هم رفت و ظلمات شد. دو تا مسیر داشتیم؛ می توانستیم یا از کنار خیابان برویم و از نورِ چراغ ماشینها بهره ببریم یا در تاریکی محض از پارک عبور کنیم. گفت نمی ترسی از پارک برویم؟ گفتم شما که همراهم هستید؛ نه! دستم را گرفت و وارد پارک شدیم. داشتم از داشتن دستش در دستم کیف می کردم که با صدای " مامان" ِ دخترم از خواب بیدار شدم! 

ای کاش می شد ادامه اش را ببینم...

۱۱اسفند

افراد برده ی شرایط اند... شرایطِ تاریخی اجتماعی سیاسی اقتصادی فرهنگی خانوادگی ژنتیکی محیطی فیزیولوژیکی روانی!!

 

۱۱اسفند

اسمش پروانه است. ما پری صدایش می کنیم. سه سال و نیم از من بزرگتر است اما یک پسر شانزده ساله دارد. زود ازدواج کرد. پری از ۱۲ سالگی ۵۸ کیلو بود و سینه های سایز ۷۵ داشت! از همان موقع ها هم استارتِ دوست پسر داشتن را زده بود آن هم در خانواده سنتی ما. دیپلمش را که گرفت برای nاُمین بار عاشق شد و پدرم و مادرم با کمال میل ازین عاشقی استقبال کردند و به خانه بخت فرستادندش! پری همزمان درسش را ادامه داد و امسال آزمون دکتری هم شرکت کرد. پری مدیر یک مدرسه شناخته شده است. کلاس فنِ بیان رفته است و کلمات نه چندان رایج ، چنان روی زبانش می نشیند که انگار رایج ترین کلمات دنیایند... پری چاه طلب است و پر از نیروی حیات.... شوخ طبع ترین فرد خانواده و بی ملاحظه ترین... یک برونگرای تمام عیار... او تنها فردی در خانواده است که ازو کتک خورده ام... بدترین حزفها را ازو شنیده ام و بیشترین حمایت را هم از او دریافت کرده ام‌... کلاس اول ابتدایی، روز اول مدرسه ها او همراهم بود... بزرگتر که شدم؛ لیزر نبود و اولین بار او یادم داد چه طور از پودر موبر استفاده کنم‌. او تذکر داد که فیلم پورن نبینم‌‌. او یادم داد با کدام پوزیشن به ارگاسم برسم. دخترم که به دنیا آمد؛ او شب را در بیمارستان کنارم گذراند... 

تا قبل از دوران راهنمایی اش؛ برایش یک رقیب بودم و از حسادت ها و اذیت هایش در امان نبودم. من دخترِ ساکتِ مظلومِ باادبِ درسخوان ِ خانه بودم و او دختزِ شلوغِ اذیتکارِ بددهانِ درسنخوان! بزرگتر که شد به همکاریم برای پیچاندن مادرم احتیاح پیدا کرد و بعد از آن ما در یک جبهه رفتیم. از لحظه لحظه ی شیطنت هایش برایم تعریف می کرد و می کند‌. من هم تقریبا همه چیز را برایش تعریف می کنم البته گاهی با تاخیر...

من و پری شباهت های کمی داریم اما هر وقت حمایتی بخواهم؛ در خانواده ام او اولین فردی ست که به ذهنم می رسد... 

امروز بعد از مدتها دو نفری بیرون زدیم... یادم آمد دنیای بی او برایم چه قدر ترسناکتر می شود....

۰۸اسفند

سلام دخترم.
الان که این نامه رو برات می نویسم چهار سال و نیمه ای و کنارم نشسته ای و داری پینو کیو می بینی که فرصت کرده ام چیزی بنویسم!  اول می خواستم راجع به تک تک جمله هایم فکر کنم اما بعد گفتم بهتر است شروع به نوشتن کنم و ببینم ضمیر هوشیار و ناهوشیار مرا با تو به کجا ها می کشاند.
می خواهم از خودت برایت بنویسم.  می دانی زندگی کردن چند حالت دارد: زنده ای و در تو میل به زندگی وجود دارد؛ زنده ای و در تو میلی به زندگی وجود ندارد اما به مرگ هم فکر نمی کنی؛ زنده ای و میل به مرگ داری... عزیزکم من همه این حالتها را از سر گذرانده ام و اگر بخواهم وصفی از تو داشته باشم؛ تو میل به زندگی در من هستی! با وجود تو هرگز جرئت نمی کنم بخواهم بمیرم!
گاهی وقتی سرگرم بازی هستی؛ تماشایت می کنم و این صحنه انقدر خوب به نظرم می رسد که غیرواقعی می نماید. اغراق نمی کنم عزیزم. گاهی واقعا حیرت می کنم که این موجود فوق العاده از شکم من بیرون آمده است؟! نمی دانم چه طور توصیفش کنم؛ این تجربه انقدر خوبست که دست نیافتنی به نظر می رسد، انگار برایم فیلم پخش می کنند!!

بگذار کمی هم از فکرهایم برایت بگویم‌. شاید کمی سنتی به نظرت بیاید و تو از آن دخترهای مدرن بشوی که شاید هرگز نخواهی ازدواج کنی ولی من آرزو دارم ازدواج تو را و آرامشت را کنار یک مرد ببینم. بعد از آن می توانم با خیال راحت بمیرم که پناهی جز من و پدرت داری. حالا مرگ هم نه، ولی بعد از آن می توانم بدون اینکه دغدغه ات را داشته باشم با پدرت جهان را بگردم و دلم هم برایت تنگ نشود!!
گاهی چنان نگران احساس بی پناهی تو در آینده می شوم که دلم می خواهد دو خواهر و یک برادر هم داشته باشی ؛ پناهگاه های متعدد!! البته بین خواستن تا عمل یک دنیا فاصله است!

برایم مهم نیست اگه هیچ موقعیت افتخارآمیزی کسب نکنی؛ یک دختر معمولی شاد با کلی دوست، که با لیسانس دانشگاه آزادش کار می کند و خوب از پس شغلش بر می اید را ترجیح می دهم به دختر نابغه ی ناشادِ تنها که بشود همه جا پُزش را داد!

نازدانه ام گاهی سوالهایی از من می پرسی که پشتم را می لرزاند! سوالهایی که هشدار می دهد اگر خودم را به روز نکنم؛ اعتبارم را پیشت از دست می دهم. مثلا همین هفته پیش پرسیدی که نمی دانی چه طور دست هایت را تکان می دهی!! در واقع حیرت کرده بودی که چه اتفاقی می افتد که وقتی اراده می کنی دستت را حرکت بدهی ؛دستت حرکت می کند!! خوشگلکم این سوال هیچ وقت توی بچگی ام به ذهنم نرسیده بود!!
هر چند فکر می کنم دختر باهوشی هستی اما هوش عاطفی ات حیرت آور است!! تو خیلی زود از حالت من و پدرت، احساساتمان را متوجه شدی! تو در ثانیه متوجه می شوی اگر حواسمان جای دیگری برود و به ما تذکر می دهی حواسمان جمعِ تو باشد! تو می توانی یک روانشناس فوق العاده بشوی... البته استعداد ریاضی را هم از پدرت به ارث بردی و می توانی یک مهندس فوق العاده هم بشوی ولی خودت می گویی که دوست داری نقاش بشوی!

تو زیبایی عزیزم؛ خیلی... این بارزترین ویژگی توست و این را نمی گویم چون مادرت هستم؛ این را  میگویم چون هر کس که تو رو دید به آن اعتراف کرد.  گاهی توی بیست ساله را تصور می کنم. حدس می زنم  برای اغلب پسرهایی که تو را می شناسند؛ گزینه مطلوب ازدواج به نظر برسی!  نه فقط به خاطر زیباییت که به خاطر زبان گرم و شیرینت و وجود پر از احساست. و صد البته خانواده مهربان و مردم دارت!! اما تو واقعا فریبنده ای جانم... من بهتر از هر کس دیگری می دانم چه قدر زندگی با تو سخت خواهد بود... تو به همان اندازه که نیاز به عشق بالایی داری؛ نیاز به قدرت بالایی هم داری و زندگی با کسی که نیاز به قدرت بالایی دارد ابدا آسان نیست. حتی نیاز به عشق بالای تو می تواند چالش برانگیز باشد. در روز گاهی به سراغم می آیی و از من ماچ مالی می خواهی.( شاید حالا که بزرگ شده ای دیگر یادت نباشد ؛موقع ماچ مالی تو را می خوابانم و تا نفس دارم پشت سرهم سفت و سخت می بوسمت؛ از گونه ها شروع و به گلویت ختم می کنم و دوباره از نو.گاهی همزمان قلقلکت هم می دهم. تو موقع ماچ مالی قهقهه می زنی و   انقدر می خندی که از نفس می روی و میگویی صبر کنم. بعد که نفس تازه می کنی می گویی دوباره و این دوباره ها انقدر ادامه پیدا می کند که من دیگر توان نداشته باشم ). تازه فقط این نیست گاهی وقتها می آیی و می گویی مامان بویم می کنی؟ ( این هم محض یاد آوری که درین مواقع تو را سفت بغل می کنم و تند تند گلویت را بو می کشم). همه اینها را اضافه کن به قربان صدقه های کلامی که اگر من دریغ کنم خودت از من می پرسی که چه قدر دوستت دارم و وقتی می گویم قابل شمارش نیست؛ می خندی و ذوق می کنی و می روی. حالا پسری که ازین کارها بلد باشد؛ از کجا پیدا کنیم؟؟
وای که نیاز به بقایت هم بالاست و این من یکی را که آزار می دهد. اگر فقط یک کیک داشته باشی؛ هر چند هم که گرسنه باشی؛ نمی خوری اش! باید حتما چند بار اطمینان بدهم که بابا باز هم می خرد تا بخوری! و عجیب اینست که این داستان هر دو روز یکبار تکرار می شود و تو هنوز با خوردن دانه های آخر خوراکی هایت مشکل داری.  این یعنی تو در بزرگی اهل پس انداز خواهی شد و اگر مراقبت نکنیم ممکن است به خساست دچار شوی.
آخ از نیاز به آزادی و استقلالت نگویم. امکان ندارد کاری را انجام دهی که احساس اجبار در انجامش داشته باشی! این یکی واقعا می تواند مخل زندگی دونفره یا جمعی باشد.

تو حسود هم هستی دخترم! سه ساله بودی  که فیلم عروسی من و پدرت را دیدی! بی صدا اشک می ریختی! و وقتی از تو پرسیدم چرا گریه می کنی؛ انقدر زیرک بودی که بگویی چشمت می سوزد !! آن وقت بود که با بغض پرسیدی پس من کجا بودم؟؟ تازه فقط این نیست، قیافه خودت را وقتی بچه ای دیگر را بغل می کنم؛ ندیده ای!! 

ووای که تو عجیبی واقعا!!  و سخت و خواستنی... 

 

دیگر کم کم باید این نامه را جمع کنم... نامه عجیبی شد خالی از نصیحت و وصیت...  بعدا شاید برایت نصیحت نامه و وصیت نامه هم بنویسم.

پس تا بعد...

۰۶اسفند

برای هدیه روز مرد، با دیدِ میان مدت ، برایش سهام خریدم!

 

و ازین کار متفاوت خوشم آمد.

۰۵اسفند

دو نرم افزار اندرویدی مخصوص بورس نصب کرده ام که یکیش تحلیلگر بورس است.  در قسمت شاخص بورسش گاهی کامنتها را می خوانم. امروز تا قبل از ساعت ۱۰ طبق معمول پر از ناله و فحش بود که نثار دولت و ملت می شد؛ حوالی ساعت ۱۰ که پالایشی سبز شد و روند نزولی شاخص برگشت؛ یک عده شروع کردند سیگنال خرید دادن. انگار نه انگار که تا ۵ دقیقه قبل همه متفق القول بودند که  پولمان را برداریم و فرار کنیم. یک نفر این وسط کامنت گذاشته بود که " خاااک بر سرِ هیجانیتان کنند!"   کلی خندیدم. 

نه در بورس، که در زندگی روزمره ام گاهی باید یک نفر این جمله را برایم بازگو کند....

۰۵اسفند

 

زیرِ قلقلکهای  لذات نزیسته ام؛ بازتاب گونه می خندم و عذاب می کشم... 

۰۳اسفند

خنده های بی ریا مرا جادو می کنند... مرا عاشق می کنند...

۰۲اسفند

امروز برای مصاحبه، به شیوه ای ریاکارانه چادر به سر رفتم. خواستم همه زورم را زده باشم. اما انگار خودم به شیوه ای کاملا ناهوشیار خودم را تنبیه کردم. بعد از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی: چادر را پشتُ رو سر کرده بودم. هیچ کس هم نگفت خانم چادرت را پشت رو پوشیده ای!  موقع برگشت توی اسنپ یک دفعه دیدم که ای وای عجب سوتی ای! سوال اساسی اینست که یک نفر با چادر پشت رو توی مصاحبه چه طور به نظر می رسد!!! :)))

۳۰بهمن

مودَم پایین بود. می خواستم با فعالیت هوازی به زور بالا بیاورمش. با دخترم قرار گذاشتم بعد از تمرین نقاشی دوتایی، بگذارد نیم ساعت ، چهل دقیقه ای برقصم و صدایم نکند. قبول کرد اما بعد از اتمام هر نقاشی؛ پیشنهادات بعدی را ردیف می کرد. با لحنی جدی و خالی از عاطفه بلند شدم و گفتم دیگه نوبت خودمه! بغض کرد، گریه کرد و رفت توی اتاقش. ۲۰ ثانیه ای توجهی نشان ندادم اما یاد احوال خودم که افتادم رفتم سراغش. بغلش کردم، بوسیدمش، به سینه ام چسباندمش و گفتم " تو برای من عزیزترین و مهمترینی، چیزی توی این دنیا برای من ارزشمند تر از تو نیست اما الان می خوام ورزش کنم وگرنه مریض میشم!" ...  بغضش جمع شد و گفت" پس قبلش یه چیزی بده بخورم"!

 

حرفهایی که هیچ وقت از والدینم نشنیدم...