از دنیای شخصی ام

۲۰شهریور

از وسواس های بی ضررش علاقه و نگه داشتن اسکناس های نو است‌. یک کلکسیون کوچک از اسکناس های ایرانی قدیمی و جدید  و اسکناس کشورهایی که سفر کرده است ، دارد. هر از گاهی اسکناس هایش را در می آورد و بویشان می کند و به مسخره ادای آدم های پول پرست و خسیس را در می آورد. هر بار دوتایی با هم می خندیم. 

اینبار صد دلاری هایش را نگاه می کرد و بهشان ور می رفت. داشتم نگاهش می کردم. خندید گفت منو با چندتا ازین صددلاری ها عوض می کنی؟ گفتم حاضر نیستم تو را با هیچ ثروتی عوض کنم. خندید گفت حتی با این صد دلاری سبزها؟ (خودش شیفته اسکناس صد دلاری سبز است )بعد هم هر و هر خندید!!  همیشه کارش همین است. فضا که رمانتیک می شود؛ نمی تواند تحمل کند و می زند توی فاز شوخی و حالگیری! من هم خندیدم و گفتم تو اما انگار حاضری مرا با صد دلادی سبز عوض کنی! خندید گفت تو را با ۶ تا صددلاری سبز عوض میکنم. بعد هم انگار خیلی حرف بامزه ای زده باشد هر و هر بلند زد زیر خنده!  

دیگر عادت کرده ام به این کارهایش! فکر می کند این ضدحالهای آنتی رمانتیکش خیلی خنده دار است.  

برایم خیلی عزیز است ها اما ریده است !

 

۱۸شهریور

خیلی تصادفی و کاملا جوگیرطور آمدم توی بورس!

با اینکه " ر" توی دو ماه گذشته ۵ میلیون تومان توی بورس ضرر کرده است؛ نمی دانم چرا هنوز خوشبینم!!

۱۸شهریور

درست شبیه فانتزی هایم بود

ملغمه ای از رهایی، نیاز ، لذت و تمنا

زیر گوشم همان چیزی را زمزمه می کرد؛ که باید!

بی طاقت شده بودم

بی طاقت شده بود

سکسمان  انقدر داغ بود که حتی یادش می افتم هم داغ می کنم !!

 

۱۷شهریور

حالا که مرور می کنم انگار همیشه توی فهم علاقه مردها مشکل داشته ام! یعنی علاقه شان را یا اصلا نفهمیدم یا دست کم گرفتم.
اولین بار که متوجه شدم پسری از من خوشش می آید؛ حدودا دوازده ساله بودم. اسمش امیر بود. با مادربزرگش همسایه بودیم و مادرهایمان دوست بودند‌. امیر سه چهار سال از من بزرگتر بود. او پسر دورنگرایی بود که فقط نگاه های با لبخندش را یادم می آید. بعد ها که من عقد کردم؛ مادرش به مادرم گفته بود امیر دخترت را می خواست. گفته بود دنبال جور کردن شرایط بودیم که بیاییم خواستگاری؛ که شوهرش دادی!! وقتی فهمیدم جا خوردم!
نفر بعدی پسر همسایه مان بود. اسمش مجتبی بود. خودم هم از او خوشم می آمد. آن موقع نوجوان بودم. یادم می آید اولین بار که نظرم را جلب کرد؛ در حال دوچرخه سواری بودم. با دوچرخه اش آمد کنارم و همین طور که دور می شد همچنان نگاهم می کرد. هیچ وقت با هم حتی حرف نزدیم! اما از دیدن هم خوشحال می شدیم!! گذشت تا اینکه توی امتحانات نهایی سوم راهنمایی، یکی از دخترها صدایم کرد و گفت دوست پسرت با برادرم دوست است!! گفتم من که دوست پسر ندارم! گفت دروغ نگو خودش به برادرم گفته !! آن موقع تازه فهمیدم برای او جدیتر ازین حرفهام!!
دانشجو که شدم؛  از خواستگاری یکی از همکلاسی هایم جا خوردم! اسمش محمد بود. تا قبل از آن هیچ وقت نفهمیده بودم حتی برای او جالبم!!  سال آخر کارشناسی بودم. جلوی درب کلاس نشسته بود. وقتی رسیدم، جلوی پایم ایستاد و جلو آمد. تعجب کردم .فکر کردم لابد کسی پشت سرم دارد می آید. برگشتم دیدم کسی پشتم نیست.اهل تهران نبود. سلام و احوالپرسی کرد و به بهانه اینکه حوزه امتحان کارشناسی ارشدش نزدیک محل زندگی ماست و آدرس می خواست بپرسد شماره ام را درخواست کرد. من هم که کلا از ماجرا پرت بودم؛ شماره دادم. بعد هم پیامک روی پیامک و زنگ روی زنگ!!  درین مورد خیلی گاو بازی درآوردم. حتی قبول نکردم یکبار با او بیرون بروم! خیلی منطقی بودم. می دانستم شدنی نیست. اگر به عقب برمیگشتم  با او بیرون می رفتم و مهربانانه تر جواب منفی می دادم.
بعد از کارشناسی ام، مهدی به خواستگاری ام آمد. مهدی برادر زن دایی ام بود. با هم در رفت و آمد بودیم. خانوادگی مسافرت هم رفته بودیم. با هم حرف می زدیم اما من هیچ وقت نفهمیده بودم بهم علاقه مند است. به نقل از او گفته بودند از بچگی دوستم داشته است!!  توی جلسه خواستگاری منتظر بودم آن شیفتگی را در او ببینم؛ اما باز هم ندیدم!! بعدا دایی ام تعریف کرد که با جواب منفی ام؛ مهدی خیلی به هم ریخته بوده!!
توی همان دوران بود که یک وبلاگنویس که با او مدتی چت می کردم؛ ازم خواستگاری کرد. اسمش ابوالفضل بود. از در و دیوار با هم حرف می زدیم. با او بیرون رفتم و به این نتیجه رسیدم که او منطقی پیش می رود و از شیفتگی خبری نیست. من هم منطقی پیش رفتم و قبول نکردم.  سالها بعد وقتی به آدرس وبلاگ دیگرش دسترسی پیدا کردم و خواندم؛ تازه اثراتی از علاقه مندی توی نوشته های آن سالهایش دیدم! معتقد بودم یا آدم باید دل بدهد و پای دلدادگی اش بایستد و از ایده آلهایش کوتاه بیاید؛ یا منطقی پیش برود و دنبال شرایط مطللوبش باشد. وقتی آن دلدادگی را پیدا نمی کردم؛ حاضر نمی شدم از ایده آل هایم کوتاه بیایم. در نهایت چیزی نگذشت که سنتی ازدواج کردم. با مردی که ۹۰ درصد از ایده آل هایم را داشت و دارد. مردی که حالا عاشقش هستم و می دانم دوستم دارد اما او هم زبان عشقم را بلد نیست.


درک شیفتگی برای من، همیشه جذاب بوده و هست. معتقدم جایگاه معشوقی، دست و دل هر زنی را می لرزاند. چه بسا پایش را هم بلغزاند!!  اما مردهایی که  من را دوست داشته اند؛ یا بلد نبوده اند آن را ابراز کنند یا من به رفتارهای خاصی برچسب شیفتگی می زنم. 

 

با این همه، از روزی می ترسم که مردی از راه برسد و زبان عشقم را از بر باشد!!!

۱۴شهریور

 هر آدمی حداقل یک هفته در سال باید برود یک جایی بدون هیچ تکنولوژی؛ بدون هیچ ارتباطی با عزیزان و آشنایانش؛ حتی شده هیچ آدمی.  برود یک هفته فقط برای خودش باشد... 

هر ِ آدمی حداقل یک هفته در سال زمان احتیاج دارد که برود توی پیله تنهایی اش...  برود پوست بیاندازد ..‌. 

یک فرصت یک هفته ای برای ارزیابی الویت هایت ... برای فهمیدن الویت ها و ارزش هایشان ... 

یک فرصت یک هفته ای برای بقیه ای که نبودنت را حس کنند ... برای تو که نبود عزیزانت را حس کنی ...‌

یک فرصت یک هفته ای شاید برای دوباره متولد شدن ...

 

 

از آن وقتهاست که دلم یک هفته ای را می خواهد که فقط برای خودم باشم ...

۱۴شهریور

۱. یک روز باید مفصل در ستایش اورال سکس بنویسم؛:برای من نمادی از پذیرش، صمیمیت؛ لذت و شهوت است.

 

۲. یک روز باید با آن روی سگم بنویسم. به پدرم، به مادرم، به خدا، به دو خواهرم، به دو برادر از دست رفته ام؛ به دخترم؛ به همسرم؛ و به همه کسانی که بهشان عشق ورزدیده ام!

 

۳. یک روز باید از آرزوهای حرامی ام بنویسم؛ از ترس های لعنتی ام...

 

۴. یک روز باید از فانتزی های جنسی و عشقی ام بنویسم ...

 

 

خدایا به تو پناه می برم از آن روز!!

۱۳شهریور

 کوه رفته بودیم. کلی گل چیده بود. دستانش پر از گل بود. می خواست باز هم بچیند. .گفتم نمی شود؛  دیگر کافی است. پافشاری کرد، گریه کرد و  گفت "دیگر دوستت ندارم! کاش مامان من، کسی دیگر بود!" 
گفتم باور نمی کنم. الان عصبانی هستی.  می دانم دوستم داری و بغلش کردم.
بغلم کرد... با بغض گفت تو بهترین مامان دنیایی.


با خودم فکر می کردم چه بر سرمان آمده که توی روابط بزرگسالی مان نمی توانیم انقدر بالغ باشم! چرا انقدر ترسانیم؟ چرا انقدر برای رفتن عجله داریم؟ چرا انقدر زود باور می کنیم که دوستمان ندارند؟ که دیگر دوستمان ندارند؟
خودم را می گویم... خود طفلکی ام را می گویم...  سخت باور می کنم دوست داشتن ها را ...  و آسان تعبیر می کنم دوست نداشتن ها را ... 

 

منی که می دانم چه بر سرم آمده، گاهی از نفس می افتم از بس دست و پا می زنم تا غرق نشوم در افکار کودکانه ... 

  

۱۱شهریور

با هندزفری آهنگ گوش می دهم و می رقصم تا کالری بسوزانم.
به آهنگ مث فرشته های امیرعباس گلاب میرسم، آنجایی که می خواند:
"با دنیا سر تو دیگه بی حسابم" ؛ فقط یک نفر توی ذهنم می آید؛ همسرم!

 

خوشحالم که این جمله برایم مصداق دارد.

یادم باشد ۲۲ آبان که شد؛ توی پیام تبریک تولدش ؛ برایش بنویسم...‌

 

پی نوشت: عنوان مطلب، مصرعی است از یکی از شعرهای عماد خراسانی که بسیار دوستش دارم: 

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

به چنگم زلف دلدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم

فراغم از گل و خار است ، از عالم چه می خواهم ؟


تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد

دگر کِی با کسم کار است ، از عالم چه می خواهم ؟


مرا پیمانه عمری بود خالی از می عشرت

کنون این جام سرشار است ، از عالم چه می خواهم ؟


بیا بر چشم بیخوابم نشین ، گل گوی و گل بشنو

تو یارم شو ، خدا یار است ، از عالم چه می خواهم ؟


اگر نالیده بودم حالیا از بخت می بالم

وز آنم شکر بسیار است ، از عالم چه می خواهم ؟


دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران

طبیب اکنون پرستار است ، از عالم چه می خواهم ؟


نمی کردم گمان روزی شود بیدار بخت من

کنون این خفته بیدار است ، از عالم چه می خواهم ؟


مرا طبعی است چون دریا و دریائی است گوهر زا

چه باک از سهل و دشوار است ، از عالم چه می خواهم ؟


نگارم می نویسد ، مستم و تب کرده شوقم

سرم بر سینه ی یار است ، از عالم چه می خواهم ؟

 

۱۰شهریور

یادم نمی کنی؟

۰۹شهریور

 نوجوان بودم؛که با مرگ برادر جوانم، آن روی تراژیک زندگی را دیدم. اوایل جوانی ام بود که با مرگ برادر دیگرم، در اندوه غرق شدم؛ طوری که هر بار از خواب بیدار می شدم؛ از زنده بودنم دردم می آمد... خوش شانس بودم و مسیر به گونه ای پیش رفت که به جای خفه شدن در اندوه؛ به دنبال معنای زندگی، خودم را غرق در کتابها کردم...  جواب قاطعی پیدا نکردم و به جای چرایی زندگی؛ به چگونگی اش رسیدم!
چند سال گذشت و روزهایی رسید که غرق در شادی شدم؛ از زنده بودنم شاکر شدم و سعی کردم از این بلیط شانس زندگی که نصیبم شده بود؛تمام بهره را ببرم.
در طول زندگی ام،  چندبار از واقعیت، سیلی خورده ام! تکان دهنده ترینش برای چند سال پیش بود؛ وقتی خبر مرگ  آن دختر ۹ ماهه را در ماشینشان خواندم. ماشینشان را در حالی که بچه تویش بود؛ دزدیده بودند و کنار خیابان رها کرده بودند. توی گرمای تابستان؛ بچه در اوج بی پناهی؛ در اثر تشنگی و گرسنگی مرده بود!! دخترم آن موقع کوچک بود؛ یادم می آید با خواندن آن خبر؛ خیلی گریه کردم. تمام باورها و اعتقاداتم به لرزه درآمد.

توی نظام اعتقادی ام نمی گنجید؛ این بی پناهی و معصومیت توامان...

 باور داشتم داستانها همیشه خوب تمام می شوند ؛ و حالا واقعیت داشت به باورهایم، به سادیستیک ترین شکل ممکن؛ تجاوز می کرد!! دوباره شک کرده بودم که خدایی هست؟ نمازم را می خواندم و ترسیده بودم اگر خدایی نباشد!!
بی پناهی برای من؛ سیاهترین، غمبارترین و ترسناکترین تجربه دنیاست... مومن بودم؛ اولین و آخرین پناهم خداوند بود؛ و حالا این پناه را از من گرفته بودند..‌. ترسیده بودم؛ بی پناه شوم و دست غیب خدایی نباشد که به فریادم برسد‌..‌.
تا یکسال ، نظام اعتقادی ام؛ همچنان ترسان و لرزان بود؛ تقریبا بعد از یکسال دوباره به آرامش رسیدم... من نمی توانم یک بی خدا باشم..‌‌. در توانم نیست به تنهایی مواجه شدن با این دنیای بی رحم.... من به اعتقاد به خدایی خالق؛ عاشق و دستگیر احتیاج داشتم؛ دارم!
حالا خبری شنیده ام و غرق در اندوهم.... سینه ام سنگین است... دلم معجزه می خواهد..‌. دلم خدایی می خواهد که با دستش غیبش ؛ یک دفعه همه چیز را درست کند ..‌ حتی اگر یک دفعه هم نه؛ آهسته آهسته یک روز  پایان خوب داستان فرا برسد...
دلم می خواهد پیر که شدم،  داستانهای زندگی ام را که مرور می کنم؛ نفس عمیقی بکشم و با آرامش خدایی را شکر کنم که همیشه بود... که همیشه هست...